شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
دوستان اهل قلم خوش آمدید !
منتظریم که کام جان به شهد قلمتان با شعر گونه هایی که روزی از آسمان خیال بر صفحه دلتان
فرود آمده و به گردش قلم، ورقی مزین ساخته ،شیرین شود
بر خیال آب
روزی بود روشن ،
آسمان به رنگ فیروزه ای عاطفه
باغ آرزو مطبوع از بوی گلهای امید ،
بر چمنزار اندیشه قدم نهاد
و رفت تا لب جویبار خاطره
و مرور کرد عبور پر ماجرای آنرا
نظر کرد زلالی لحظات را بر خیال آب
و می دید شکوفایی غنچه های یاد
و تصاویری از ابهت عشق
می شنید نجوای حزنی دل انگیز
بر گوش هوش احساس
که ترنم می کرد نغمه ای خوش از آواز دلتنگی
سیر کرد اثر عمق نگاه را در پس گذر از فرصت دیدار
و می فهمید
که مانده پشت لبهای خاموش انتظار
صدایی از عظمت اسرار
که می خواند کلام کلام از ناگفته ها پیام
گاه در طلاطم آب روان
از هجمه سنگریزه های دست آشفته دلان بد دلی
می دید که شکنی بر آرامش نرم همدلی نشسته
که فراغت خلوت را
به یغمای بی دلی برده
و بعد خبر از پریشانی احوال،
در این وقت نشست بر دیده جانش
اشکی از غم تشویش لحظات
وابهام ثبات عهد
در چهره عبوس واقعه
و بر وجودش نشست ،غم سردی نگاه عاطفه.......
در کشاکش گذر این لحظات از خاطره،
ناگهان قاصدکی شناور ،
سوار بر موج نوید و الهام ،
نرم نرمک از راه رسید
خبر آورده بود از یک بشارت،
و او مبهوت حیرت حادثه
آغوش باورش را گشود
و دید لحظاتی بعد ،
که بر حوصله ادراکش ،
نقش بسته وصف حالی از حقیقت
و بر این لوح ساده از پاکی ،
چنین اشارت آمده بود ، که :
" تلخ کامی روزهای صدمه خورده
از هجمه کوردلان را ،
تنها ثبات عشق شیرین می کند"
پس، قدم ثابت دارید و بمانید بر همان که بودید ،
و
حاسدان را نترسید
که حسدشان خود کشنده است
و
قربانی بیخودی خویشند
بر شماست پوشیدن ردای " صبر "
و
پیشه ساختن راه " گذشت "
و
تکیه بر" اطمینانی " پر اعتماد
از ذهن هوشیار" توکل "
و چنین اگر ماندید ،
بشارت باد بر شما ،
به خوبیها و شاد کامیها.....،
در پی جزبه این پیام
لحظاتی چند خیره ماند،
بر دانه شنی صیقل خورده ته آب
دید شفافیت این خرده سنگ صاف،
از رضایتی آبی به گذر آب است ،
و
ماندن و نرفتن
و
بر تن خود رد تلخ و شیرین حوادث را
پذیرفتن به ثبات .
اینجا بود که در یافت ،
این است راضی بودن ، به هر آنچه آمده ،
به اطمینان خیر،
اگر جز خیر نخواسته باشیم.
و
همین جا بود که به رضایت رسید
و به روی هر چه به تلخی گذشت
تقدیم کرد لبخند صفا و محبت را ،
حتی اگر بشارت را سکوتی اسرار آمیز باشد،
به اینکه واقعیت روزهای نامده چیست ؟
برای او جز این مهم نبیست که :
"هر چه دوست پسندد نکوست"
و
عهد بست که بخواهد و بماند ،
برآنچه حضرت دوست
می خواهد و می خواند،
و زمزمه کرد که :
" آری "
هرچه من خواستم نه آن می شود
هر چه خدا خواست همان می شود
زمستان ۱۳۸۴ تحریر شد
RE: شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
:104::104:سلام به تمامی شما دوستداران شعر جا دارد که از شما تشکر کرد و واقعا هر چه خدا خواست خواست همان می شود
RE: شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
khaily ziba va qashange va yakami gham angeez bedelam nishast
موفق باشي عزيزم
در انتظار جديد شما هستيم
ميرسي
RE: شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
زلالم چون آب
و پاکم به شفافی بلورهای يخ در مهتاب
همچون برف ميبارم بر سر دشت
و مينشينم در بغل دشت
و دشت را از سفيدی خود روشن ميسازم .
و رگبار تگرگم بر سر دشمنانم
آن هنگام که امواج قلبم به تلاطم می افتند
در اعماق دريای وجودم چه درياهای خاطره نهفته اند
و چه گنج های غم که به ماهيان دريا ثروت تنهايی بخشيده اند .
چون رود در دره ها و دشت ها جاری ميشوم تا فرياد کشم راز دل خود را
و می بارم آنگاه که پر از دردهای جان گدازم
آسمانم ابری است
و هوا خورشيدی
اما رنگين کمان محبت و عشق آسمانم را شوری ديگر ميبخشد
آن هنگام که مستانه سرشار از غم ميگدازم در هوای ابری خويش
اين عشق است که ميبرد مرا در اوج آسمانها
و ابر ميسازد تا ببارم بر سر دشتها
آری ابرم بادم و آبم
تا هنگامی که عاشقم من
RE: شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
[align=center]بودن، یا نمودن؟
[size=medium]
گفت : باید بود
گفتم : تا به کی ؟
گفت : تا آن وقت که باید [/size]
********
گفت : باید رفت ،
گفتم : تا به کجا ؟
گفت : تا آنجا که شاید
********
گفتم : ابهامیست در کلام ،
سخن در روشنی آر
گفت : از زمان برون شو ،
به لا مکان قدم نه
تا خود به روشنی آیی ،
آنوقت آنچه باید باشی خواهی دید ،
و آنجا که باید بروی خواهی بود ،
و می یا بی که بودن اصل است ،
نه ، نمودن
که نمود در حصار تنگ زمان و مکان است ،
چو از این دو برون آمدی ،
نمودی نخواهد ماند ، و
هستی اگر بوده باشی
و بهشت و دوزخ نیز همینجاست
و غیر این دانستن از غفلت ماست
آری می شود دید
کجائیم و چگونه ایم ؟!
بر "صراط بودن "؟!
یا در" مهلکه نمودن "
*******
بر آوده از آسمان خیال بر دفتر دل و لوح قلم ،در سنه 1380 [/align]
RE: شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
این متن چند سال پیشمه:
نمیدونم تا حالا هیچ وقت خیلی از خودتون و دلتون دور افتادید ؟
نمیدونم تا حالا توی قفس بودید ؟ من خیلی وقتها که یه مدت از خودم و دلم دور می افتم یادم میره کیم و چی میخوام، یادم میره که عاشقم و احساس دارم، یادم میره که چی از این دنیا میخوام و توی روز مرگی ها میمونم …
یه روز به خودت میای میبینی دیگه اون کسی که بوده ای نیستی، کسی که همیشه از عشق و امید میخونه!
یادت میاد که یه روزی نا امیدی ها را به باد تمسخر میگرفتی و مستانه در دشت خنده پرواز سر میگرفتی . به یاد میاری که پروانه ها و ابر ها سوختن و آب شدن را از تو آموخته اند؛ یادت می آید آن زمان که دست در دست باد بر کوهها میتاختی و میسرودی سرود مهر را و هم صدا با قناری زمزمه سر میدادی از مهر و شور!
و دوباره میخواهی پر کشی از این دنیا و بروی تا بینهایت شعر
تا عرش عاشقی
و بخوانی از سر مستی قصه های نور را
دفتر و قلم را به کناری میگذارم
و فکر را میشویم از تمام وابستگی ها
حتی از امتحان فردا !!!
و میخوانم که عاشقم
نسیم بر در پنجره انتظارم را میکشد
قناری ها منتظرند تا دوباره شعری بسرایم تا بخوانند از برای محبوب خود
باید امشب بروم
آسمان منتظر است
باید امشب بروم که اگر از خروش بیافتم دیگر هیچ اقیانوسی به خروش نمی آید
بروم قبل از آنکه نسیم بی من به سوی کو ه ها سفر کند
امشب در دل دشت فریاد می زنم که عاشقم من!
و فردا این راز در هر دشت و صحرا باز گو خواهد شد
شاید قاصدکی؛ شاید نسیمی
این راز را در گوشهای یار من زمزمه کند
شاید…
باید امشب بروم قبل از آنکه دیرشود
اگر امشب به یاد او نگریم سحرگاهان شقایق تشنه میماند
نه! باید بروم
و هیچ نمیتواند مرا در اینجا نگهدارد
به درس میگویم که من درس عشق میآموزم از استاد هستی
شاید امشب درس را به یک پیاله می مهمان سازم
اما باید رفت
باید رفت..
مبادا کسی منتظر باشد زمزمه عاشقانه مرا در دل دشت بشنود
مبادا دشت امشب چشم در راه من بماند
و جیرجیرک ها ساز خود را در لالایی گل ها به صدا نیاورند
نه! باید بروم
همین امشب پیش از آنکه عشق ازوجودم رخت بربندد
باید بروم!
RE: شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
باز هم گر یه های بی صدا
باز هم اشکهای بی اختیار
باز هم سوالها ی بی جواب
باز هم سوزش بینهایت در وسط سینه
ناگهان ندایی از درونم مرا بخود آورد
پیامبری از درونم ندا درداد : بگذار و بگذر
این را که شنیدم آه از نهادم بر خاست ....
و سیل اشک بی اختیار ...........
فریاد زدم نمی توانم ...نمی توانم ..... و باز هم اشک بود و اشک ...
دوباره تکرار کرد بگذار و بگذر ....زندگی در گذر است ....
بگذار و بگذر ....................
این نیز بگذرد ............
و من تکرار کردم با بغضی فرو خفته در گلو ...........
....و اشکهای بی اختیار .....که...............
این نیز بگذرد .............
این نیز بگذرد ............
این نیز بگذرد ...........
چند هفته ی پیش موقع خوردن صبحانه ظرف عسل رو گذاشتم تو ماکرو فر تا عسل توش که سفت شده بود یه کم گرم تا نرم بشه ...وقتی می خواستم عسل رو روی نان و کره ام بریزم عسل با فشار زیاد از ظرفش روی دستم پاشیده شد ................،سوزشی
عجیب سراسر وجودمو گرفت...............
اصلا فکر نمیکردم عسل تو ظرف اینقدر داغ و سوزنده باشه ....گوشه ی دست چپم فوری تاول زد ...... حالا که هفته ها از این مسئله گذشته اثرش هنوز هست
پوست اون قسمت دستم رنگش تغییر کرده و فکر کنم ردش حالا حالا ها روی بدنم باقی بمونه ..............
آره بعضی وقتا ...............
بعضی اتفاقا ......................
بعضی آدما ..............................
بعضی احساسا..................................
وقتی وارد زندگی مون میشن درست مثل همون عسل داغ و سوزنده میمونن
اصلا فکرشو نمی کردی که اینقدر عمیق و داغ باشن.........
میسوزونن.....اما بازم شیرینیشونو دارن
میسوزونن.... اما بازم خاصیت خودشونو دارن
میسوزونن.....اما بازم هنوز عسلن
مثل عسل داغ تو تمام رگ و پی وجودت رخنه میکنن
مثل عسل مذاب در وجودت ذوب میشن
مثل عسل مذاب تاول در وجودت ایجاد میکنن
مثل عسل مذاب رد... تاولاشون مدتها باقی میمونه تا ترمیم بشه
مثل عسل مذاب اثرش تا همیشه در گوشه ای از وجودت باقی میمونه
...............و هر وقت به ردی که از اون رو گوشه ی وجودت مونده نگاه میکنی
...............گوشه ی چشمات ردی از اشک بوجود میاد و سوزشی شیرین و
دردناک گوشه ی قلبت حس میکنی...........
:302::302:
RE: شعر گونه ها ( ویژه اهل قلم )
روزی دوستی از طبیعت گفت و از عظمت کوه ، و آتشفشان ، رود ، زمین لرزه و اینکه از اینها چه میشه فهمید ، و بعد از پاکی زندگی در روستا و....
در جوابش دو شعر گونه نوشتم ( اردیبهشت 1382 ) که اولیش رو در این پست تقدیم می کنم و دومیش را در فرصتی دیگر .
چه می فهمی ؟....
پرسید از عظمت کوه چه می فهمی ؟
گفتم چیزی نمی فهمم اما ......
کوه را و به کوه زدن را دوست دارم
و عمریست در درک راز این کشش عجز دارم
حتی ، خواب کودکیم نیز با کوه قرابتی داشته ،
بارها و بارها بر فراز آن پروازها داشته
همیشه ،
عطش یک سفر غریبانه را ،
در فروغ یک سیر دلیرانه را ،
به رؤیای گشتی در عظمت کوه سیراب کرده ام .
[
http://www.hamdardi.net/imgup/16936/...2ec31956dc.jpg]
تنهایی،
به کوه زدن ،
بالا رفتن ،
لحظه ای بر صخره ای نشستن ،
رد جویبار را نظر کردن ،
با صدای آب به اعماق اندیشه سفر کردن ،
این همه را دوست داشته ام .
و همیشگی این رؤیای سبز و خلوت ،
در تنهائی و غربت
با همدمی آب و آسمان ،
در نگاه سکوت و حیرت.... .
تا اینکه .....
روزی احساسی آمدو گفت :
که در این خلوت غریب ، کسی هست !
نگاه کن که به کجاست ؟!
بی باور،
در جستجوی اطراف ،
دیدم آری ،
جلوترها تنهای دیگری هست !
به خود گفتم:
عابری است به تفرج آمده ،
مرا بایسته که به راه خود باشم ،
پی کار خود گیرم ، راز دار خود باشم .
که دیدم !
ایستاده و نظری سوی من دارد ،
در پی نظرش به گره نگاهی ،
خواندم که در خاموشی گفت :
"همدردی" هستم در پی آشنایی .
باورم نمی شد !
در این وسعت عظیم و پر شکن ،
در این کوه پر راز و سخن ،
کس دیگری باشد که بداند ،
پای به تاول نشسته ،
لب از خشکی سکوت تبخال بسته ، ...
یعنی چه ... !!
بداند ،معنای اشتیاق رفتن و نماندن را !
بفمد راز تبسم نهان را !
و تولد عشق پنهان را ...!
خوانده باشد غزل تنهایی را،
بداند لهجه آشنایی را ،
از وسعت دریا ،
انعکاس عظمت صبر دیده باشد ،
دل به دریا زده به عمق صبوری رسیده باشد ،
از برگ درختان سبز ،
گل محبت را ،
در سیزینه یک نگاه عمیق ، چیده باشد .
خوانده باشد از موج دریا ،
راز بیقرار انتظار ،
از زبانه آتش ،
شعله غربتی تبدار ،
دیده باشد در خاکستر چوبی سوخته ،
سوخته دلی را ،
و از تشر ابر سیاه ،
بارش فروخورده بغضی را ،
تحصیل کرده باشد ،
از شکوه آبشار سر به زیر ،
ابهت چاه را
و از جوشش آتشفشان ،
غضب بر نفس داعی به گناه را
واز لرزش پوست زمین ،
تحول راندن هرچه غیر خدا را .
در پی گردش ماه و ستاره ببیند ،
عشق راروشنایی معنایی .
یافته باشد وصل را،
در تمنا از خالق وحدانیت .
و چو یافت آشنای بی نشان را ،
به او نشان دهد اوج سکوت محبت را ،
و سپس ،
دستی به اطمینان به سوی او روان کرده ،
بخواندش که بیاید ، تا با دستان گره کرده ،
همنوا شوند ، سرود وحدت را ،
دل یک دله کرده ،
بپویند باقی مانده مسیر حرکت را ،
اما .....
در بستر این رؤیای سبز ،
بر کمرکش کوه بلند ،
در پی گره یک نگاه ،
باورم شد کسی هست ،
که با من هم غربت باشد .
دست اوست روان تا با گره دستان ،
با پروازی از عمق جان ،
روانه شویم از کوه به آسمان .
اینک در رؤیای سبز این روزان ،
این دست روان ،
مانده بی گره دستان
تا .......!
*****
براستی از عظمت کوه ،
دیگر چه می توان فهمید ؟!!!!