RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
شنیده ای که می گویند بله و بلا ؟!!!
"بله " عهد الست را به "بلای" دنیا امتحان باید ، تا عمق عشق و اخلاص و بندگی هویدا شود .
عاشق آن کس است که با بلای جانان عشقبازی کند و راضی سرخوش باشد .
لیک مدعی به اعتراض می آید و شکوه می کند و از بیقراری دارالقرار به به فریبندگی دارالفرار پناه می برد ...
ما از کدام قومیم ، اهل بلا یا بی بلا..... ؟؟؟
از آسمان دل فرود آمده بر تارک قلم مورخ 78/10/30
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
می دانی چقدر دوستت دارم!
حتما می دانی که.................!
بگذریم عزیز.
در اتاق ۱۵ متریی نشسته ام که:
با سیب دختر..... پشت پنجره دو نگاه فاصله دارد.!
بی شک او بدون یار هم خواهد زیست.......چرا فکر می کنی همه به تو محتاج اند؟....
من این نامه را برای خودم می نوییسم! لطفا تو نخوان! دیگر خسته شده ام از نگاه های پر از سکوتت!........تصمیم گرفته ام! یعنی احساسم را وادار ساخته ام دیگر با ادم رنجوری مثل تو سخن نگوید.....راستش !کاری ندارم دیگر ....با شما! همین!
در این سالها تنها همدمم درخت پشت پنجره بود....باورت می شود؟؟ ! آن درخت بیشتر از تو درکم می کند.
انان چقدر دوستت دارند! مگر دوستانت که هستند...
دوستی را از آن درخت بیاموز.......لااقل از تو "دوست تر" است...
پس این غرورت چیست؟؟اصلا حرف حسابت چیست!
پشیمانی................وعده دیدارمان باشد آن روز که !!!
بی شک می توانم..
می گویی با تو سازگار نبودم.....من که دوستت داشتم ""غریب""..عاشقت بودم "شدید"
بگو برایم......فاصله ما تا چه حد بود؟؟فقط دو سلام ...تا روز خداحافظی.
گوش کن! باید بروم .دلتنگش شده ام.آخر گویی او(درخت) هم به یاری وابسته است..
شنیدی...........صدایم می زند....من سعی می کردم به تو نزدیک شوم اما تو داری کم کم می روی....آرام آرام!
متاسفم.......عذاب وجدان؟؟داری!
..............فکر می کنم....... متاسفم که یک درخت مرا بهتر از تو درک می کند!!!:302:
ممنون از فرشته مهربان عزیز برای بازگشایی این تاپیک....
من هم دل نوشته ای داشتم که در بالا آوردم...
:82:
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
وای بازم صبح شده..بازم باید چشم هامو باز کنم و به دنیا اطرافم نگاه کنم..چشمام رو باز می کنم ...وای خدای من ...چرا همه دورم سیاه شده ..هیچی نمی بینم....چند بار چشمامو باز می کنم و دوباره می بندم ولی نه گویا فایده ای نداره ..از جام بلند می شم و دست هامو به دیوار می کشم..شاید هنوز شبه و چراغم خاموشه...کورمال کورمال به سمت کلید چراغ میرم و چند بار بالا و پایینش می کنم ...وای نه گویا مشکل از چراغ نیست...می ترسم ولی بازم امید دارم....جلوتر میرم..وای خدایا چقدر خوبه که دستام هستن تا بتونم رو دیوار بکشمشون ....خدایا شکرت که دستام هستن!!!
دستم به گیره پنجره میره..بازش می کنم.. نسیم ملایمی موهامو نوازش میده..خدایا شکرت که پاهام هستن می تونم باشون راه برم!!!!!!!
نفس عمیقی می کشم خوب گوش میدم..خوب خوب...صدای اواز پرنده ها رو می شنوم که با چه ذوقی می خونن ..وای خدایا ازت ممنونم که گوش هام هستن تا بتونم این صداهای زیبا رو بشنوم..قبلا هیچ وقت بهشون دقت نکرده بودم...یه دفعه یاد چشمام افتادم....دوباره ترس برم داشت..خدایا پس چشمام کو؟چرا همه جا سیاهه؟
خواهرمو صدا می کنم....
ببینم ایا روز شده؟
آره ..روزه ..همه جا روشنه....تو خودم فرو میرم یعنی چرا نمی بینم؟بر می گردم رو تختم می شینم...چشمامو می بندم..و این بار با صدای ارام پرنده ها به خواب میرم...
دوباره بلند میشم..می ترسم چشمامو باز کنم.....نکنه جایی رو نبینم..چند بار با خودم زمزمه می کنم..خدایا خدایا....نکنه نبینم؟
آرام ندایی به گوش هام می رسه...دستت رو به من بده..خوب گوش کن...بلند شو و بیا..
کجا بیام من که نمی بینم؟
دنبال دلت بیا ولی چشماتو باز نکن..اونجا برو که دلت میره....
نمی دونم چرا ولی به صدا اعتماد می کنم...هنوز چشمام بسته است و جرات باز کردنشو نداشتم....خدایا چه خوبه می شنوم..راه میرم...حس می کنم..وای خدایا چه خوبه که زنده هستم....ولی کاش بازم می دیدم.........همیشه باید کاش رو زبانم باشه....
جلو میرم ..جلوتر ..خدایا این صدا منو تا کجا می خواد بره..حالا چکار کنم....نکنه از جایی پرت شم..نکنه بیافتم...چرا امروز این طوری شدم....خدایا....خدایا....صدامو می شنوی؟
میرم تو حیاط ...بازم گنجشکا دارن می خونن ......بازم صداشون هست...خواهرم داره بازی می کنه....مامانم می خنده..بابام گویا تو باغچه است چون همش داره برام از گل های زیبای شکوفه می گه..
نگامو سمت خورشید می برم...وای مگه خورشید کدوم طرفه من که نمی بینم..با چشم بسته سرمو می چرخونم تا ببینم کجا سیاهی چشمم روشن تر میشه...بچه که بودم بابام می گفت تو خورشید مستقیم نمیشه نکاه کرد..ولی بهم نگفته بود با چشم بسته میشه خورشیدو پیدا کرد....وای خدایا داره سیاهی چشمم روشن میشه......پس خورشیدو پیدا کردم....برای بار اول خوب نگاش می کنم..باید به بابام بگم که خورشیدو دیدم و تونستم سرمو دقیقا به سمتش بگیرم....مطمئن میشم....
ندای قلبم میگه دیدی؟می خوای چشماتو باز کنی؟
کمی تعلل می کنم.....صداها با هم قاطی میشن..اواز گنجشکا..جیغ خواهرم...مامانم..بابام........
نه نمیشه باید ببینمشون..
هزار بار دیگه...
چشمامو آروم اروم باز می کنم......
.
.
.
نور شدیدی چشمامو می زنه....فوری سرمو پایین می ندازم..وای چقدر نور داره...وای چقدر صداها گنگ هستن..وای چرا همه چیز اونقدر با چشم بسته قشنگتر بود؟
سعی کردم خورشیدو گول بزنم هر طور شده نگاش کنم...نه نمیشه....نورش داره چشمامو می زنه....نمیشه....
به اتاقم بر می گردم..رو تختم میشینم..خدایا چی می خواستی بگی؟منظورت چی بود ؟این چه بازی ترسناکی بود؟
موهامو کناری می زنم....فکر می کنم....
بازم بازم...شب شد...ترسیدم ...
ولی شب یه حسن داره و اونم اینه که میشه به تک چراغش نگاه کرد بدون اینکه چشمتو بزنه...بهش نگاه می کنم....نور تو از خورشید کمتره ...... ولی بیشتر مردم به تو نگاه می کنن..
هیچ وقت ندیدم دو تا عاشق زیر نور درخشان خورشید قدم بزنن ولی شنیدم زیر نور ماه راه میرن......
نا خود اگاه لبخند می زنم....
حالا فهمیدم خدا چی می خواست به من نشون بده......
حالا فهمیدم....
چند نفر تو این دنیا فهمیدن که اون می خواست چی بگه؟
مهم نیست..مهم اینه که من فهمیدم..........
مهم منم
من
من
من
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
دارم تصمیم می گیرم...
چشمانم پر است و لبانم خالی از سکوتی که وجودم را فرا گرفته!
قسم می خورم.نه هرگز. باور دارم ان خدایی را که من و تو را آفرید تا پا به پای من و در کنار هم...
این سه نقطه ها آزارم می دهد ولی بگذار کاملش کنم ...پا به پای هم و در کنارهم. اما نمی دانستم ریگی بر کفش داری که نمی توانی راه روی!!!
گفتم که دارم تصمیم می گیرم...هیچ می دانی "تصمیم" یعنی چه؟؟؟
خوب تمرکز کن و فکر...
حال فهمیدی؟
بگذار خودم بگویم .......حالا که از من جدا شده ای و گرمی را احساس نمی کنم.... حالا که دوستانت در گوشت زمزمه می کنند "آتش خانه رقیب گرمتر است">>>پشیمانم<<<
پشیمانم که چرا زودتر از این به تو نگفته بودم:::
تصمیم یعنی چه؟............یعنی: دوستت دارم
من تصمیم را گرفته ام...... فردا به تو خواهم رسید...امروز کجایی!!!:16:
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
بلوغ عقل و شهود دل
اولین قدم تفرقه، از جدایی عقل و دل آغاز می گردد ، و اولین قدم سرگردانی و گم گشتگی و نارضایی از عقل بی دل است ، و اولین گام شیفتگی ، وقت تحیر عقل است .
بلوغ عقل در هنگامه شهود دل است ، و عاطفه و محبت دریچه شهود .
اولین بارقه شهود ، زاینده شور است و بیقراری حاصل این شور .
با مجاهده برای رسیدن به قرار، آتش عشق بر افروخته می شود ، و چو این آتش شعله ور شود ، دل سوزد و محفل دلبر شود .
دل می سوزد و نور حاصله ، قوت بصیرت می دهد و شهود حقیقت ، و دل سوخته محفل دلبر می گردد ، و چو دلبر آمد ، دل همه دلبر شود و دلبر همه دل ، و عقل در این نظاره بی نظیر به سکوت می نشیند ، نه انکار .
پس منکرین عشق لاف عاقلی نزنند .
"عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند"
79/8/24 قلمفرسایی شد
http://www.hamdardi.net/imgup/16936/...a43f109e5d.jpg
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
گفت :
از همدلی تا همدمی ،
و از همدمی ، تا همرهی ،
چند گامِ نور فاصله است ؟
گفتم ، فاصله ای نیست ،
همه چیز ،
رو به "راه " است
مرداد ما 1382
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
همه چیز تمام شد
و من به بیراهه زده بودم که راه چشمهایت را می پیمودم...
چه عبث پایم را روی زمین می کشیدم..
تو وجود نداشتی و هر چه بود ساخته ذهن من بود که چه زیبا و هنرمندانه تو را تراشید
و حال
هر چقدر بیشتر به تو نگاه می کنم غریبه تر می شوی..
تو همان بت سنگی من بودی که یک روز در هم شکست و من خرده هایت را نظاره می کردم
باید بلند بلند خندید
به آرزوهایی که در مشت گره کرده ام جان داده اند
و به تو، که تو هم آرزویم بودی...
چقدر دوست داشتم دوستت داشتم و چقدر دوست داشتی که دوستم داشتی
و ما به این بازی ادامه خواهیم داد
به لبخندهای مصنوعی
به نگاه های مهربان
به تمام آنچه که نیستیم و تظاهر می کنیم.
:72:
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
دلشکسته
یاد باد آن لحظه ها ، چقدر در حسرتش می سوزم ، روزهای آشنائی من و دل ، که به جادوی کلامش ، مدهش جام معرفت بودم .
اکنون سالهاست دل گم کرده و تنهایم ،
کو دل من ؟ دل من کو؟
در پی او روانم سالهاست .
دگر حیات را در من اثری نیست ! از او چه گویم هنوز هم خبری نیست !
یادش به خیر ، آن روز که با دل آشنا شدم ، ....... ،
آن روز من مشتاق بودم و او عاشق ،....
در پی یک مصاحبت مرا با عشق آشنا کرد ، و در حریر نرم شیدایی پیچید و بساط عیش گشود .
شبی دیگر من و دل در پهنه آبی بلند رفتیم تا لب وصل ، در سکوتی پر تب و تاب ، با نگاه سرخوش عشق ، .......
ناگهان جامی به دستم داد که بوی آن مستم کرد ، و در این مستی تصویر حقیقت را که زمانی به رنگ اشتیاق بود در زلال جام دیدم ، جوشیده در خم عهد ، که در پی ابهام وصل ، به سرخی جواب آمده .
در حیرانی آن لحظه ، ناگهان به هجوم هوس " من" دستم لرزید ، جام افتاد و لغزید ، شکست و خندید ، و من هنوز مبهوت از حیرت واقعه .... دیدم که دل رفته ، ...و به دنبالش ناله های اشتیاق که از عشق جدا مانده .......... .
وه که چه شب سختی بود آن شب !!! .......
تاریک است درونم ،
از پا افتاده ام اما.......
از دل هنوز هم خبری نیست ....
راستی که بی دلی عجب دردیست !!!
26/3/71 شب چهارشنبه ساعت 12
RE: دلنوشته ( ویژه اهل قلم )
شب ستیز
دلم در کویری خسته خانه دارد ، و صدای سوزش خارها ، آواز حزن می خواند .
می خواهم بروم ، به سوی آن سایه نا پیدا از بن آفرینش .
دلم گرفته و به اندازه تنهایی وسیع است ، وسعت غریب این تنگنای حزن را ، آبی تر می کند که از دیده
حقیقت جاری باشد ، و از بن مژگان درایت بریزد ، تا صفای دلخستگان وادی حیرت را به نمایش گلهای امید
بنشاند ، و از درخشش واژه محبت و گرمی سیب بوستان معرفت ، جامی از شوکران ابدیت بنوشاند ، تا
شاید به نسیمی چهره دردناکش را لحظه ای به تبسم روی غمخوار همیشه غریبان تنهایی از کدورت
حجم غم پاک کند و باور کند که :
نه ، آنچه بود رؤیا نبود ، بلکه بحق پرتو جاودانگی ، اورا به مهمانی صبوری خوانده ......
7210/9/72