RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
عسل عزيز
درکت مي کنم . سوال مي کنم ازت چرا همه چيزا رو از شوهرت ميخواي ؟ يعني چرا همش ميگي خب يه کاري هم بکن مثلا يه قفل ساز بيار قفل در وروديتون رو عوض کن. هيچکس بدون اجازه شماها نبايد تو خونتون بياد وگرنه زندگيتون مستقل نيست که.
راستي نگفتي مقابله به مثل مي کني ، مثلا احيانا خونه مادر شوهرت نرفته باشي، که اونم بياد شيراز وخونه بابات نياد؟
شوهرت اگه بچه آخريه، يه بخشي از کارهائي که ميکنه (منظورم خريد برا مامانشه) طبيعيه وبه استقلال شما که برنمي خوره ، تو اين جور کارها که به استقلال زندگيتون لطمه نمي زنه با شوهرت همراهي کن.
سعي کن اين تنشي که با گفتگوي مستقيم با خونواده شوهرت بوجود اومده رو بمرور برطرف کني. هميشه اين نکته رو درنظر بگير که يه کاري نکني که شوهرت بين تو وخونوادش مجبور شه يکي رو انتخاب کنه. سعي کن کنارش باشي.
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
دوست عزيز ممنونم از اينكه جوابم رو دادي
من اوايل زندگيم همه چيزو از شوهرم ميخواستم كه انجام بده. بارها ازش خواستم كه قفل در رو عوض كنه ولي اون گوش نداد و هميشه ميگفت مادرم بايد كليد خونه ما رو داشته باشه. با اين طرز فكر شوهرم هر چي فكر كردم ديدم اگه حتي خودمم قفل رو عوض كنم، باز هم همون آش و همون كاسست و اوضاع از اينم بدتر ميشه. حتي چند بار به بهانه اينكه پشت در موندم و كليدم توي خونه جا مونده، كليد رو از مادر شوهرم گرفتم ولي سريع شوهرم كليد رو بهش پس داد. شوهرم ٣ تا كليد توي خونه مادر شوهرم اينا گذاشته بود كه من واقعا كاريش نميتونستم بكنم. اولايل از شوهرم ميخواستم كه در مورد مسايلي كه منو ناراحت ميكنه با خانوادش صحبت كنه، اون اول قبول ميكرد ولي بعدا اين كار رو نميكرد. بعد از دو سال تحمل رفتارهاي بد و زشت مجبور شدم خودم باهاشون مقابله كنم و اونوقت بود كه ميدون جنگ به پا شد.
در مورد سوال مقابله به مثلت، من چند ماهي ميشه كه ديگه با خانواده شوهرم قطع رابطه كردم. اين سومين باره و با خودم عهد كردم كه ديگه هيچ وقت رابطه برقرار نكنم. مگر اينكه بشينن و من تمام حرفهايي كه توي دلم نگه داشتم رو بزنم. همسر من اگه ميخواست خونه مادرم اينا نياد، ميتونست از تهران تصميمش رو بهم بگه. نه اينكه تا دم خونه پدرم بياد و اونجا تصميمش رو عملي كنه. بدون كوچكترين بحثي كه توي راه با هم داشته باشيم. البته فقط لحظهاي كه ميخواستيم از تهران راه بيفتيم، مادرش از جلوش با بي اعتنايي تمام رد شد و اصلا به شوهرم محل نذاشت. من فكر ميكنم همين مساله اونو تحريك كرد. اگه شوهرم به من ميگفت كه تصميم گرفته خونه پدرم نياد، منم به هيچ عنوان نميرفتم. چون من تا حالا هيچ وقت بدون همسرم خونه پدرم نرفته بودم. ما فقط سالي يك بار ميريم شيراز.
شوهر من بچه دوم خانوادست و دو تا برادر داره كه يكيشون از همسرم بزرگتره و يكيشون كوچيكتره و يه خواهر ٢٣ ساله هم داره. برادر شوهر بزرگم به هيچ عنوان براي خانوادش كوچكترين كاري انجام نميده. برادر شوهر كوچكم از لحاظ مالي خيلي به خانوادش ميرسه. شوهر من هم قبل از ازداوجش خيلي از لحاظ مالي بهشون ميرسيده. ولي بعد از زادواج اين مساله كمتر شده ولي تمام وظايف خريد و بيماري و غيره به عهده شوهرمه. مثلا همين عيد امسال به مادرشوهرم ١٠٠ تومان عيدي داده. در حاليكه مادرش هيچ وقت به ما نه عيدي داده و نه به مناسبتهاي مختلف كادوي خوب داده. بزرگترين كادويي كه به من داده يكي از تولدهام يه ظرف ١٠ هزار توماني بوده. كلا مادر شوهرم فوق العاده خسيسه. من احساس ميكنم از لطف و مهربوني شوهرم ميخوان نهايت استفادشون رو بكنن.
من اصلا در مورد كمك كردن به اونها ناراحت نيستم ولي انتظار دار در عوضش به آدم لااقل يه احترام كوچولو بذارن. مادرشوهرم بارها ميومد توي ماشين ما مينشست و دستور ميداد كه ببريمش خريد ولي من كه سلام ميكردم، جواب سلامم رو با ترشرويي ميداد يا اينكه روشو از من برميگردوند . با اينكه ميدونست كه اون ماشين مال منه.
يه مساله ديگه هم كه بايد بهش اشاره كنم اينه كه كلا مادرشوهرم با هيچ كدوم از فاميلاي شوهرش و خودش ارتباطي نداره و بارها از ديگران شنيدم كه نظر خيلي بدي نسبت بهش دارن. تنها رفت و آمدش با پسرش و يكي از دختر خاله هاشه. يه خواهر هم داره كه اردبيله و باهاش هفته اي يك بار تلفني صحبت ميكنه و سالي يك بار ميبيندش. جالبه كه حتي همون خواهرش هم خيلي دلش ازش خونه. و اينكه همه فاميلاشون كلي به من احترام ميذارن و هميشه منو مورد محبت قرار ميدن. فقط اين مادر شوهرم اينجوريه.
به نظر من بين دو نفري كه مقابل هم قرار گرفتن و با هم مشكل دارن نميشه هر دو رو داشت. شوهر من هم ميخواد بين من و اونا هر دو رو داشته باشه و البته براش اونا خيلي مهمترن. اينو بارها بهم اثبات كرده. مثلا شوهر من هيچ وقت براي روز زن، عيد و تولد من برام كادو نميخره. حتي اگه بهش يادآوري كنم، باز هم نميخره ولي هميشه براي مادرش يادش هست كه كادو بخره. براي خواهرش هميشه يادش هست.
من كلا بيشتر اين مشكلاتم رو از چشم شوهرم ميبينم. به نظرم شوهرم ميتونست با رفتار و يه جوري با سياست يه كاري كنه كه اونا به من احترام بذارن. اين رفتارهاي شوهرم باعث شده كه اونها روز به روز رفتاراشون بدتر و زشت تر بشه. الان هم كه من باهاشون قطع رابطه هستم ، همين هر روز و هر شب سر زدنهاي شوهرم و انجام كارهاشون باعث ميشه كه اونها بگن براي ما فقط پسرمون مهمه كه ما رو ارضا ميكنه و مهم نيست كه عروسمون چه فكر يبكنه و حتي مهم نيست كه ناراحت باشه.
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
من حواسم نبود روي يكي از ستاره هاي امتياز كليك كردم. حالا چي ميشه؟
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
عسل عزيز
درخصوص استقلال چارديواري که توش هستين ، کاملا حق باشماست وبايد همسرتون مجاب کنيد که کليد رو به کسي نديم حتي اگه قرار باشه مثلا گاز روشن بمونه ، اگه سرسختي کرد پيشنهاد بديد که بريد از شخص ثالثي بپرسيد (مث مشاور)
شما ميگيد : "به نظر من بين دو نفري كه مقابل هم قرار گرفتن و با هم مشكل دارن نميشه هر دو رو داشت. شوهر من هم ميخواد بين من و اونا هر دو رو داشته باشه و البته براش اونا خيلي مهمترن. اينو بارها بهم اثبات كرده. "
ببينيد بالا هم گفتم يه کاري نکني که شوهرت بين تو وخونوادش مجبور شه يکي رو انتخاب کنه. سعي کن کنارش باشي. هرکسي جاي خودشو داره ، تو يه بحث ومجادله يه حرفايي رو شما مي زنيد که درسته ويه حرفائي رو اونا مي زنن که شايد درست باشه ، انتظار نداشته باشيد همسرتون مطلقا مدافع شما باشه، سعي کنيد باهاش دوستي کنيد اون وقت راحتتر مي تونه اشتباه مادر وخواهرش رو تشخيص بده.
بنظرمن شما با هم ديگه جبهه گرفتين وتو يه سمت نيستيد ، اون که طرف مادرشه ، شما سعي کن يه مقدار مواضعتو به همسرت نزديک کني اون موقع اون ميل به پذيرشش بيشتر ميشه.
اگرچه من شوهر شمارو مقصر مي دونم، اما اينکه مادر وخواهرش به شما احترام نمي زارن رو به خودتون نسبت ميدم ونبايد از چشم اون ببينين.
يه توصيه: توي مشاجراتتون بايد سعي کني کارهاي درست رو انجام بدي.مثلا فحش ندي ، بي احترامي نکني اما حرفت رو صريح وشفاف بگي اگرچه طرف مقابلت بهت بي احترامي بکنه.
خوشبخت باشي:72:
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
دوست گرامي
من همه مطالب مفصل شما رو خوندم چند تانكته مهم توش بيان كرده بوديد ... به نظر من عمده مشكلات شما اينه كه با خانواده شوهرتون هستيد و مجبور هستيد از قوانين خانواده اونها پيروي كنيد اين درسته كه شوهر شما بايد با تدبير يه تعادل بين شما و خانواده خودش ايجاد مي كرد و لااقل هر طور شده اينو بهشون مي گفت كه الان هر چي داريد با كمك شما بوده و البته اين خودش يكي از مواردي هست كه باعث شده شوهر شما با اينكه مطمئنا بيان نمي كنه ولي به احتمال خيلي زياد احساس ضعف داشته باشه و براي همين احساس وابستگي اش به خانواده اش بيشتر باشه ... اينكه باهاشون بحث كرديد و پرده هاي احترام بين شماها از بين رفته خيلي به ضرر شما شده ولي يه موردي كه هست هرگز سعي در مقابله به مثل نداشته باشيد مگر خودتون نميگيد كه مادرشوهر شما با همه خانواده شوهر و اقوامش مشكل داره پس نبايد ناراحت بشيد از اين رفتارهايي كه داره و صبر داشته باشيد و مطمئن باشيد كه باز هم با محبت و مهرباني هست كه مي تونيد به نتيجه مطلوب برسيد از اينكه اين همه وقت را صبوري كرديد جاي تشكر داره ...
يه راه حل هم هست اگر از اينكه شوهر شما براي خانواده اش بدون اينكه به شما بگه خريد مي كنه ناراحت هستيد چرا خودتون اينكار را انجام نمي دين ... خوب شما هر كاري كه تونستيد براشون كردين اين هم روش البته يه مورد هست كه اگر به جاي قهر كمي سر سنگين مي شديد باهاشون خيلي بهتر بود ولي مهم نيست .. يه موردي را بگم دوست عزيز شما هر حسي كه نسبت به كسي يا چيزي داشته باشيد نيروي شما روي اون اثر ميگذاره مثلااگر از كسي بدتون مي آيد نيروي منفي اين دوست نداشتن باعث مي شه كه طرف مقابل در مواجهه باشما از ديدار با شما ناراحت باشه سعي كن مهربان باشي هميشه و همه را دوست داشته باشي
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
مرسي baby عزيز.
من در حال حاضر با اون مساله كليد كنار اومدم. گرچه اين مساله يكي از ريشه هاي اصلي اختلاف ما بود.
من دو سال اول ازدواجم واقعا از هر لحاظي بهشون احترام ميذاشتم. خود مادر شوهرم كلي از من تعريف كرده بود.با اينكه همون موقع ها كلي ازش بدي ميديدم ولي واقعا چشمم رو روي همه چيز ميبستم ولي بعد از اون ماجراي سقطم كه ديگه پشتمو حسابي خالي ديدم و يه جورايي ظرفيتم از بديها و رفتارهاي زشتش پر شده بود، و از طرفي هم ميديدم شوهرم هيچ حمايتي از من نميكنه و حتي باهاشون صحبت هم نميكنه، ديگه تصميم گرفتم خودم مقابله كنم و هر چي گفتن جوابشون رو بدم. فكر ميكنم از من انتظار نداشتن كه هيچ وقت مقابله كنن و اين واقعا براشون سخت بود. به همين خاطر هم يه هو كاملا از من برگشتن.
من واقعا باهاشون يه رنگ بودم و خيلي ساده برخورد ميكردم و هيچ وقت خودم رو براشون نميگرفتم. ولي اونا واقعا از حد خودشون هر روز فراتر ميرفتن
به عنوان نمونه برات بگم كه يه بار توي يه جمعي مادر شوهرم با كمال وقاحت يه عروسك ميمون رو توي دستش گرفت و گفت اين شبيه عسله. به نظر خودش يه شوخي با مزه كرده بود ولي من واقعا داشتم ميتركيدم.
يه بار ديگه دخترش رو با خودمون برده بوديم مسافرت. بعد از سفر دخترش توي يه جمعي گفت من و عسل كنار هم مينشستيم و عسل بعضي وقتها سرشو ميذاشت روي پاي منو ميخوابيد. مادرشوهرم جلوي همه گفت ما بره رو داديم دست گرگ. واقعا اونجا هيچ جوابي ندادم بهش ولي خيلي ناراحت شدم و گفتم اين حرف عوض تشكرشه .
كلا خيلي مسايل رو رعايت نميكرد. يه بار هم با من يه شوخي خيلي بد كرد كه من خيلي ناراحت شدم و بعدش بهش گفتم كه ناراحت شدم از اون حرفتون. به من گفت من باهات شوخي كردم. بهش گفتم لطفا ديگه با من شوخي نكنين.
ولي باز هم تكرار شوخي هاي نابجا و حرفهايي كه واقعا منو ناراحت ميكرد.
كلا يه مساله ديگه هم كه داشت تمام مسايل زندگي منو به جاريم و ديگران گزارش ميداد.
من حتي توي دعواهام هم سعي كردم بهش بي احترامي نكنم و فقط حرفمو رك زدم بهش.
اون روزي كه به مادرم زنگ زده بود از حرفهاي خيلي ركيكي استفاده كرده بود. مثلا به مادرم گفته بود ..... كردم به فوق ليسانسش (البته ببخشيد واقعا شرمندم فقط ميخوام كه عمق بي ادبيش رو بدونيد)
البته مادرم هم فقط گوش داده و هيچي بهش نگفته. فقط گفته حتما رفتار بدي ديده كه عكس العمل نشون داده.
كلا Baby جان روابط من و مادرشوهرم خيلي تيره و تاره و من واقعا توي اين چند سال زمانهايي كه باهاش قهر بودم خيلي راحت تر از قبل بودم. چون در همه حال شوهر من مطيع خانوادشه و براي من از اون جهت فرقي نكرده. ولي در مواقع قهر بودن اعصابم از كنايه ها و رفتارهاي بد راحت بوده.
الان هم به نظرتون چه جوري ميتونم در كنار همسرم باشم. من كه هميشه با همسرم مهربوني ميكنم و هر كاري از دستم بربياد انجام ميدم. فقط تنها كاري كه نميتونم انجام بدم برقراري ارتباط با خانوادشه. اونم واقعا توانش رو ندارم ديگه. ظرفيتم پر شده.
البته بگما مادر شوهر من اصلا سواد خواندن و نوشتن نداره. ولي ميبينم كه با همون بي سواديش به جاريم چقدر احترام ميذاره.
البته بگما فاميلاي شوهرم هم از دستش خيلي شاكين. مثلا عمه شوهرم ميگه ، خيلي وقتها كه ميبيندش روشو ميكنه اونور و جواب سلامشو نميده. كلا خدا نكنه به كسي حسودي كنه. ديگه بيا و ببين كه چه رفتاري باهاش ميكنه
از راهنماييهات خيلي ممنونم sayehayeh mah عزيز
راستش من مدتي فكر كردم باهاشون سرسنگين باشم و اين كار رو هم كردم ولي باور كنيد كه نتيجه نداد و بي احترامي هاي مادرشوهرم بيشتر و بيشتر شد. بعد به اين نتيجه رسيدم كه تنها راه خلاصي از اين وضعيت، قطع رابطه هست.
البته بگما من جديدا تحملم نسبت به اين خانواده خيلي كم شده و كافيه كه دو تا رفتار بد ببينم. چون احساس ميكنم ظرفيت تحملم در برابر اونها پر شده.
مثلا بعد از دو بار قهر طولاني با پادرميوني خاله شوهرم آشتي كردم. البته باز هم يه كم سرسنگين بودم و هفتهاي يك بار اونم در حد نيم ساعت ميرفتم خونشون. ولي همون موقع باز هم يه مسايلي پيش اومد.
به عنوان مثال من چون عروسي نگرفته بودم خيلي دلم ميخواست با لباس عروس عكس آتليه اي بگيرم. اين كار رو كردم، حدود ١٢٠٠ خرج عكسام شد. ٢٠٠ آرايشگام و ٥٠٠ لباس براي آقا داماد!!!!! تمام خرجش رو هم خودم دادم. چند روز قبلش حتي به خواهر شوهرم هم تعارف كردم كه اگه دوست داره با ما بياد آتليه و عكس بگيره ولي كلاس داشت و نتونست بياد و به من گفت انشالله اومدين خونه باهم عكس ميگيريم. خلاصه بعد از آتليه اومديم خونه و سريع رفتيم بالا كه باهاشون عكس بگيريم. شايد باور نكنيد ولي مادرشوهرم از جايي كه نشسته بود حتي بلند هم نشد و تا منو ديد روشو به ديوار كرد و از ناراحتي نميدونست چكار كنه. واقعا اون روز اوج حسادتش رو ديدم. باور كنيد اگه يكي از فاميلامون (عروس عمه شوهرم) باهامون نبود فكر كنم اصلا راضي نميشد حتي باهامون عكس هم بگيره. من با همه اين حالات بازم رفتم سمتش و باهاش دست دادم ولي اون روشو از من برگردوند. حتي شوهرم رو هم تحويل نگرفت. بعد هم مدتي رفت توي اتاق و در نيومد. باور كنيد اشك حسادت توي تمام چهرشو و صورتش ديده ميشد. ولي با همه اين احوالات من به روي خودم نياوردم و نخواستم شادماني خودم رو به خاطر اون خراب كنم. به زور چنر تا عكس با ما گرفت. اي كاش ميتونستم عكسا رو بذارم تا اوج حسادت و نارحتي رو توي چهرش ببينيد. كسي اگه خبر نداشت فكر ميكرد عزاداره. حتي اون فاميلمون چند بار به من گفت مگه مشكلي هست كه اينكارا رو ميكنه؟ منم گفتم نه به خدا. خلاصه اون شب رو خونه عمه شوهرم يه جشن كوچولو داشتيم و منم كه اوج ناراحتي رو ديدم اصلا بهش نگفتم كه بياد. حتي بعدا كه خونه عمه شوهرم بوديم، هرچي به شوهرم گفتن كه برو مامانت اينا رو هم بيار شوهرم گفت نه اونا نميان. اين مساله توي ذهنم موند تا چند وقت بعدش كه روز زن بود. براي روز زن هم طبق معمول كادو برديم. مادرشوهرم اون شب يه عالمه غذا درست كرده بود و همه بچه هاش و جاريم هم مهمونش بودند ولي حتي يه تعارف كوچولو هم به ما نكرد. چند وقت بعدش هم روز مرد بود و بازم همون بساط. با كادو رفتيم و بازم همشون جمع بودن و حاضر نشدن به ما تعارف كنن.
اين مسادل دوباره باعث شد كه ازش متنفر شم دوباره و بدونم كه اون نميتونه خوشحالي ما رو ببينه و حاضر نيست كوچكترين قدمي براي ما برداره. اينا همه جمع شد با يه مساله ديگه و دوباره كاسه كوزه ها به هم ريخت و روابط ما تيره و تار شد.
مادر شوهرم اون موقعي كه به مادرم زنگ زده بود بهش گفته بود دخترت آبروي منو برده. بعد از ٤-٥ سال لباس پوشيده رفته آتليه عكس گرفته.
در صورتي كه اولا من ننگ به بار نياوردم كه آبروي اون بريزه. دوما اين مساله يه مساله كاملا شخصي بوده و به من و شوهرم مربوط بوده. سوما اون بايد اين كار رو برام ميكرده و پسرش كه نكردن، پس خودمم حق ندارم براي خودم بكنم.
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
عسل جان
به نظر من هم خواسته هاي تو منطقي است و بايد حد و حدود ها رعايت شود . در مورد مشكلاتت دوباره به آرامي و بدون جنجال با شوهرت صحبت بكن و او را توجيح بكن . در مورد بعضي از مسايل مثل ساختن زيرزمين با پول خودت و يا اينكه عروسي مفصلي براي جاري ات گرفته اند و براي تو كاري نكرده اند بايد با خودت كنار بياي چون ديگه اين اتفاقها افتاده و نه تو و نه شوهرت نمي تونيد زمان رو به عقب برگردونيد و از خانواده توقع جشن داشته باشيد و يا يولتون رو پس بگيريد . و صحبت كردن و يادآوري اين اتفاقات مايه عصبانيت هر دو مي شود .
تو الان بايد به داشته هاي خودت و شوهرت واينكه تقريبا" استقلال داريد خرسند باشي. من هم بهت پيشنهاد مي كنم از شوهرت نخواه كه بين شما يا خانواده يكي از شما را انتخاب بكند و قطع رابطه هم نكن چون همچين كاري اصلا عاقلانه و امكان پذير نيست . حال كه همسرت نسبت به خانواده اش احساس مسئوليت دارد شما كمي با او همراهي بكن ولي در مقابل از او خواهش كن بدون رودربايستي به خانواده اش بفهماند كه در ازاي اين كمكها، به تو كه همسرش هستي احترام بگذارند و حدود خودشان را رعايت بكنند . در غير اينصورت بايد كمي صبر كني تا به زودي كاملا" مستقل بشوي .
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
ببين دوست عزيز
همينطور که گفتيد اون اوائل (2 سال اول )باهاتون خوب بوده ، حالا هم اولشه که با جاريتون خوبه ، اگه بخشي از اين روابط تيره وتار بخاطر حسادت با جاريتون نيست شما کارهائي که بدون درنظر گرفتن پيشنه وبصورت مجرد خوبه رو انجام بديد.
رفتن به خونه اونا رو شروع کنيد اما عذر خواهي نکنيد. آروم آروم تو مسير حرکت کنيد. روابط رو به بن بست نرسونين. اينجوري حداقل اثبات به همسرتونه که با او هستيد.
درصورتيکه شما به کسي بي احترامي نکردين اگه اون بي احترامي بکنه ، مگه ازشما چيزي کم ميشه ، گاهي با يه سکوت معني دار هم به اون مي فهمونيد که چه حرکت بدي کرده هم به اطرافيان شخصيت والاتون رو نشون ميديد. مطمئن باشيد همونطور که همه مي دونن اون شخصيت منفي اي داره ،
اين مطلب سايه رو "مگر خودتون نميگيد كه مادرشوهر شما با همه خانواده شوهر و اقوامش مشكل داره پس نبايد ناراحت بشيد "
درنهايت مي خوام بگم لزومي نداره با بعضي چيزا کنار بيائيد "من در حال حاضر با اون مساله كليد كنار اومدم. گرچه اين مساله يكي از ريشه هاي اصلي اختلاف ما بود."
اتفاقا روي خواسته هاي بجاتون پافشاري کنيد اماآروم اروم و با شيوه هاي درست.
احتمالا با همسرتون نمي تونيد درست گفتگو کنيد و صحبتهاتون به مشاجره مي رسه اگه اينجوريه مقالات ارتباطات کلامي باهمسر و ... رو Search کنيد ومطالعه کنيد.
راستي مادر شوهرتون مسنه؟ چند ساله شونه ايشون؟
خوشبخت باشي:72:
RE: لطفا منو راهنمايي كنيد
اسما جان واقعا از راهنماييهات ممنونم.
باور كن همبن هفته پيش بود كه مادرشوهرم پاش پيچ خورد و شوهرم مجبور شد ساعتهاي طولاني و چند بار اونو بيمارستان ببره. با همه بديهاش من از شوهرم حالش رو ميپرسيدم و به روي شوهرم نياوردم كه چرا تو برديش بيمارستان.
ولي همين خانم مادرشوهر، اون وقتي كه به مامان من زنگ زده بود پشت سر شوهرمم خيلي به مامانم حرف زده بود و بهش گفته بود من فكر ميكنم اين يه پسر رو ندارم ديگه. منم اين حرفش رو يادم مياد اعصابم خورد ميشه. ديروز كه دوباره بي اطلاع من و بدون اينكه به منم بگه چيزي لازم دارم يا نه، رفته بود شهروند براي مامانش خريد كرده بود. بعد من ناراحت شدم و گفتم چرا به من نگفتي كه ميري شهروند منم يه چيزايي لازم داشتم. بعد به شوهرم گفتم همين مادرت به مامان من گفته كه فكر ميكنه ديگه تو رو نداره. پس چرا باز هم دست از سر تو برنميداره و توقع داره همه كارهاش رو تو انجام بدي؟ شوهرم گفت به تو هيچ ربطي نداره . اين مساله بين من و مادرمه. منم گفتم اگه به ما هيچ ربطي نداره پس چرا به مادر من گفته؟؟؟؟؟
كلا حس ميكنم شوهرم خيلي غد و يك دندست و فقط ميخواد حرف خودش رو به كرسي بشونه.
baby جان باز هم ازت ممنونم.
راستش فكر ميكنم براي بهتر شدن روابط بايد يه كمي زمان بگذره تا من دوباره بتونم با خودم كنار بيام و باهاشون ارتباط برقرار كنم.
مادر شوهرم شصت و دو سه سالشه.
شوهرم الان ٣٥ سالشه و من ٣١ سالمه.