-
دیوانه
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامي که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به سرعت ازروي مهره هاي چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
آنها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و براي خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکي از ديوانه ها که از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ? چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ? مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامي که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلي فکر جالب و هوشمندانه اي داشتي.
پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولي احمق که نيستم!
__._,_.___
-
RE: دیوانه
داستان جالبی بود اما یادم نمیاد قبلا کجا خوندمش به هر حال ممنون دوست عزیز.
-
به: دیوانه
همیشه یادمون باشه یه احمق با یه دیوانه فرق داره
-
به: دیوانه
به من که از طرف یه دوست خوب و از طریق ایمیل رسید.
شما رو خدا عالمه!
-
به: دیوانه
خيلي جالب بود ممنووووووووون
-
به: دیوانه
منم خونده بودمش اما هر بار كه مي خونمش همان جذابيت را داره و يه درس بزرگ بهم ميده
راستي چرا گاهي بعضي ها كه اينقدر فكر مي كنند دانا و خردمندند چرا نمي تونند به قدر يك ديوانه قدرت استدلال داشته باشند؟
ممنون دوست عزيز
-
به: دیوانه
سلام دوستان داستان جالبي بود و من برخلاف شما تاحالا نخونده بودمش