-
اضطراب ،دلهره... شما
سلام
همه دچار اضطراب و دلهره شدن و میشن می خوام لطف کنید و تعریف خودتون رو از این موجود بی شاخ و دم سیاه بگید؛
خواهش میکنم که آدرس تاپیک های موجود رو (که تعدادش هم الا ماشا الله است) و فرمایشات دکتر ها و فیلسوف های مختلف رو رابینز و دایر و ماتیوس و...
نیارید گوش من و خیلی از بچه های اینجا از این فرمایشات و داشته ها زیاده،
تعریف ها و تجربه های خودتون رو مرحمت کنید.
ماجرای دل نمیگویم به کس
آب چشمم ترجمانی میکند
-
به: اضطراب ،دلهره... شما
هر روز كه از سر كار پامو ميزاشتم توي كوچمون دلم پر ميشد از دلهره... از اول كوچه سرم بالا بود تا كه برسم به نقطه اي كه بتونم خوب پنجره خونه رو ببينم.وقتي همه چراغ ها روشن بودن دلم كمي آروم ميگرفت.و وقتي كه ميرسيدم خونه و ميديدم كه همه خونن دلم آروم آروم ميشد.
پدرم 90 سال داشت.2 بار سكته كرده بود و لحظه لحظه ها رو من مثل زهر مار نوش ميكردم.وحشت و دلهره از رفتنش.از نبودنش براي هميشه.چقدر اين حس حال به هم زنه.چقدر سرگيجه اوره....
كمي فكرش هم تنم رو به لرزه ميندازه.................................... ....
-
به: اضطراب ،دلهره... شما
سلام...چون دوست عزیزمون می فرمایند از تجربیات خودتان تعریف کنید باید بگوییم::
بنده خودم اظطراب و استرس رو لازمه یک زندگی موفق می دانم(البته در حد نرمال)...چون اگر وجود نداشت قطعا هیچ انگیزه ای هم نمی بود...
همه ما شاید دورانی از زندگیمونو در اضطراب و استرس بودیم...بنده هم اولایل دوران دبیرستان استرس و اظطراب زیادی داشتم... ولی چطور رفع شد.....
با خودم فکر کردم این ها(استرس دلهره) همگی ساخته ذهن خودمه....در واقع خودم اونا رو جذب می کنم و سراسر وجودمو فرا می گیره.......چطوری؟؟؟الان میگم....بنده هرگاه به خود تلقین می کردم که در محیطی یا در برابر فردی بلند مقامی یا در وضعیت حساسی....حتما دچار دلهره و اضطراب خواهم شد...حتی وقتی به آنان فکر می کردم...درست در مواجهه با رویدادهای مهم امواج منفی و آزاردهنده ای از (استرس اظطراب..دلشورگی..ترس) بر من غلبه می کرد...یعنی هرگاه ذهنم رو آماده می ساختم تا با این عوامل مقابله کنه..در واقع به اشتباه این عوامل رو به سمت خودم جذب می کردم...
این شد که به جای تلقین منفی ...همیشه به خود تلقین مثبت می دادم.....
البته ره هایی بشماری وجود دارد...ولی خوب شما خودتان می گویید از سخنان بزرگان...مقالات ..و...غبره حرفی نزنیم..
موفق باشید
-
به: اضطراب ،دلهره... شما
سلام
اظطراب و استرس من درست از روزهاي آخر تابستان شروع شد كه مي خواستم برم مدرسه و بعداز اون هر سال اول مهر ماه و شبهاي قبل امتحان اين درد و دلشوره اين دستپاچگي كه مثل يه دود سياه اطرافم را مي گرفت و گلومو فشار مي داد و ضربان قلبم اينقدر تند مي شد كه نفس كشيدن برام سخت مي شد حس گريه كردن و از دست دادن را برام داشت حتي الان كه سالهاي زيادي است از مدرسه دورم باز اول مهر برام زجر آوره حالا مواجه شدن در يه روز سخت كاري با مديرعامل عصباني و بهانه گير برام استرس هر روزه شده ترك كردن سر كار براي رسيدن به كلاسم كه اگر نتونم به موقع برم سر وقت نمي رسم عوامل زيادي هست كه مي تونه توي زندگي هر كسي تنش ايجاد كنه و البته هميشه هم خوب نيست چون اكثر اوقات باعث مي شه نيرويي كه در جهت مثبت ميشه بكار ببريم رو صرف فراموش كردن و از بين بردن اين حس كنيم كه باز چندان موفق نخواهيم بود و تنها زمان را از دست مي ديم ، يا حتي فرصتهاي خوبي را كه براي انجام كارها داريم بخاطر استرس كه از انجام كارهاي تازه داريم از دست مي ديم اما بيشترين حس استرس را زماني كه توي مسابقات شركت مي كرديم ديدم كه حتي باعث افزايش فشار خون و حتي كم شدن سرعت عكس العمل افراد مي شد تنها راهش فكر مي كنم اين بود كه با منحرف كردن فكر خودمون از موضوع اصلي و صحبت كردن راجع به مطالب ديگر ايجاد حس آرامش - خودم براي از بين بردن اين فشار از خودم به خدا توكل كردم و با ذكر و ياد خدا به آرامش نسبي رسيدم و استرسي كه دارم ديگه ناراحتم نمي كنه
-
به: اضطراب ،دلهره... شما
سلام از توجه تون ممنون؛
دقیقا صحبت من راجع به اون قسمت مخرب دلهره واضطرابه،
اصلا اضطراب و دلهره از نظر شما چه معنی و مفهومی داره ؟چه تعریفی به نظر شما این غول بی شاخ و دم واز لحاظی مهربون داره؟
ما درک میکنیم و میفهمیم که دلهره و اضطراب یعنی چی ،اما چه عاملی باعث به وجود اومدنش میشه
نداشته ها؟
داشته ها و ترس نداشتنش؟
ترس اتفاق های نیفتاده؟(آخه مگه اتفاقی که نیفتاده ترس و دلهره داره؟)
این چند وقت خیلی ذهنم شلوغ پلوغه ،
خوب اصلا این نسل ما اجین شده با این بلبشو و درهم ریختگی و بی سر وتهی ...
بهر حال از توجه تحمل گونه تون ممنونم.
-
به: اضطراب ،دلهره... شما
این اضطراب و دلهره واقعاً زجر آوره درسته بعضی مواقع خوبه ولی گاهی دیوانه کننده است من خودم تجربه کردم ترس از آینده دلواپسی از بایدها و نباید ها ولی سعی می کنم به خودم بقبولنم آرامش دارم و به قول دوستمون مثبت فکر کنم و لذت زندگی الان رو ببرم شاید فردایی که من نگرانش هستم اصلاً من توی این دنیا نباشم و خودتون به خودتون خیلی می تونین کمک کنین چون هر چه عمیق تر بشه زجر آور تر و بیرون اومدن ازش سختر همین امروزو دریاب با یاد خدا دلها آرام می گیرد
-
RE: اضطراب ،دلهره... شما
از بچگی با توجه به ازدواج فوق العاده بی برنامه و بی سر و ته پدر و مادرم،در تنش و اضطراب بزرگ
شدم،
پدر فردی پرخاشگر با تعصبات خاص خودش بود،در پنجاه در صد موارد فرشته ای زمینی بود و به همان نسبت هم در پنجاه در صد مابقی تبدیل به دیوی بس
سهمگین ترس ناک و غیر قابل کنترل در می آمد.
این جو بی ثبات بی سرو ته زندگی وضعت روحیم رو طوری کرده بود که من در بیشتر مواقع در فرار از مواجه و هم کلامی با پدر مکرم بودم؛
بگذریم این تصویر از اون دارون رو داشته باشید حالا پسرک رعنایی رو در نظر بگیرید که با این وضعیت روحی به وجود اومده به شدت از مدرسه گریزان بود،آخه اونجا هم به نوعی
با وجود معلم های پرخاشگر نوعی محیط خونه رو ترسیم میکرد(شاید از دیدگاه الانم)،
من تا اونجایی که ذهنم یاری میده مثل دوستمون که توضیح اجمالی دادن(که مسئله ایشون الحمدلللاه ختم به خیر شد)بشدت از فرا رسیدن ماه مهر فراری بودم و یادم میاد تا یک ماه قبل
آغاز مدرسه ها روزگارم سیاه همراه با دلهره بود،
این شرایط را تا پایان تحصیل در مقطع پیشدانشگاهی داشتم ضمن اینکه دو سه سال آخر هم گل نیز به سبزه آراسته شد(طولانی تر میشه ،نمیگم).
تا اینکه با افسرگیه شدید(که اون موقع نمی دونستم)کنکوری بس مفتضح و مسخره دادم وبه شهری دور دست فرستاده شدم .
اونجا با توجه بیه شرایط گذشته جهنم روحیی برام بود ،و بعد از دوسال باگرفتن مدرکی بس معتبر و پر مایه به دیار خود شتافتم(دیار باقی رو عرض نمی کنم ها!!)بعد از 1 سال درس(در ضمن هنوز اون حالات
دلهر و اضطراب مهمون نا خوانده ی وجودم بود)برای مقطع بعدی مشغول به نحصیل شده،اما
حالا دیگه شرایطم خیلی فرق میکنه با 23-4 سال سن هنوز در دلهره های بی سر و ته که خودمم از واهی بودنش به شدت مطلع هستم رنج میبرم،
حتما میگید که باید به مشاوره ،روانشناس،روان پزشک مراجه کنی!
من به ترتیب 3-4 جلسه مشاوره،7-8 جلسه روانشناس(با ویزیت ها ی مخرب برای من دانشجو)
و در آخر به رواپزشک مراجعه و تحت دارو درمانیی ملایم هستم،
اما مسئله من اینه که این دارو در مانی 30-40درصد در کلیت مسئله ام تاثیر داشته اما ...
اما در مواقعی که تحت فشار های واهی شدیدتر(از منظر خودم،که برای دیگران کاملا معمولی میاد)قرار میگیرم روز از نو وروزی از نو میشه،یعنی انگار نه انگار گه درمانی در میون بوده و...
من ناامید از رحمت الهی نبوده ونیستم و به شدت به او ایمان دارم(که اگر این ذره ها ی ایمانم موجودیت نداشت،دیار باقی سالها پیش مرا در آغوش خود گرفته بود)،
اما با شما میگید با این کنه ی وجودم که یادگاری بس دیرین هست چه کنم؟
از هیچ کس،هیچ شکایتی ندارم،
نه رفتار پدر که خود نشان از بی فرهنگی (درد اصلی جامعه ایرانی پر مدعای ماست) و حتی قربانی بودن خودش داره.
نه انتخاب چشم و گوش بسته مادر فرشته گونه ام
نه معلم های خشنی که تنها شغل برازنده ی آنها شکنجه گری و زندان بانی بوده
نه انسان هایی که کار جز استهذا و مسخره کردن دیگران ندارند(که اونا هم نوعی قربانی این فرهنگ پرمدعای ایرانی و بی سروته ما بودن)
واقعا چه کنم؟
به نظر شما با این روحیه میشه خدمتی به خلقی کرد؟
میشه همسر خوبی بود؟
میشه پدر سالم و خوبی ماند؟
اصلا میشه آدم بود؟؟؟؟
از این خلاصه تر نمی شد ببخشید
شاد باشید و بمانید