RE: با مامانم چيكار كنم ؟
سلام خانم roya.b
اين رفتار مادر از كي شروع شده؟هميشگي بوده يا بعد از شكست عشقيتون؟
من با شما هم عقيدم كه هر كس اسراري داره كه دوست داره پيش خودش بمونه.
دوست و خواهر گرامي خانم رويا،من فكر مي كنم شما چون كمتر طرف مادرت ميري و كمتر باهاش حرف ميزني اون هم سعي ميكنه اين خلا رو با سر زدن بيشتر به شما پر كنه.
ممكنه نگران هم باشه كه دوباره شكست عاطفي بخوري و اين رفت و آمدها ناشي از اون نگرانيها باشه.
راهش اينه كه بيشتر طرف مادرت بري،بيشتر درباره مسائل مختلف(به جز اسرار و مسائلي كه دوست داري پيش خودت بمونه)باهاشون صحبت كني وبيشتر باهاش رابطه داشته باشي.
موفق باشي
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
سلام آقاي انديشه
خيلي ممنون بابت پاسختون
اين رفتار مادرم بعد از شكست عشقيم بوده ! حتي زماني كه فهميد من با كس ديگه دوست هستم ، درسته كه اعتمادش بهم كم شد و رفتارش يه كم باهام تغيير كرد ، وبه روم ميوورد ولي به صورت غير مستقيم و كم !يعني خيلي بهم گير نميداد!! و همه ي كارهاش غير مستقيم بود ولي از زماني كه شكست عشقي خوردم اين وضعيتش بد تر شد !!
راستش من با مادرم اصلا راحت نيستم ! يعني نميتونم باهاش حرف بزنم ! مثلا فكر كنين يه بار اومد بالاي سرم ، پرسيد چه سايتي هستي ، بهش گفتم سايت مشاوره است ! اول اينكه باور نكرد ، دوم اينكه گفت تو خودت بيشتر از همه به مشاور نياز داري !!!
بهش ميگم يه سري چيزها واسه من شخصيه و نبايد به حريم شخصي من وارد بشين ! ميگن تا وقتي كه خونه ي پدري ات هستي چيزي به اسم حريم شخصي وجود نداره !!
فكر كنم ميترسن من دوباره ....
قضيه ي عشق من خيلي طولانيه !!
خلاصه بگم مادرم بهم چندان اطمينان نداره ولي دخالت هاش توي زندگي شخصي من خيلي به روح و روانم صدمه ميزنه ! مثلا ميخوام استقلال داشته باشم ولي مگه ميزاره ؟!!!
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
سلام رویا جان..خوب هستید..
رویا من که از ماجرای عشقی شما اطلاع دارم ...باید بگوییم اعتماد مادرتان به شما کمرنگ شده و او همیشه در پی راه هایی هست تا نشان دهد که هنوز هم شما را تحت کنترل خود دارد... او فکر می کند دلیل دوستی شما و شکست عشقیتان کم توجهی او به شما و به قول خودمان ""راحت گذاشتن"" شماست...
او تلاش می کند تا دیگر چنین اشتباهی را(البته از دیدگاه خود ایشان اشتباه) مرتکب نشده و شما را تحت نظر قرار دهد....
یک دلیل دیگر هم این است که::چون شما بدیل مشکلاتی که داشتید در دوره ای افسرده بودید و حالت های غیرمعمول داشتید....بنابراین مادر شما سعی می کند با کنترل و توجه بیشتر به شما دیگر به آن حال و هوا برنگردید.....
او چنین تصور می کند که در مادری کردن کوتاهی کرده و توجه کافی را به شما معطوف نساخته است پس از این به بعد سعی خواهد کرد بیشتر با شما باشد و توجه شما را جلب کند اما متاسفانه راهش را نمی داند....
اما هیچگاه به مادرتان نگویید من چیزهایی خصوصی دارم که شما نباید از آن اطلاع پیدا کنید......زیرا این جمله به معنی این است که من شما را به عنوان مادر قبول ندارم و شما محرم اسرار من نیستید......در نتیجه او بیشتر سعی خواهد کرد به رازهایتان پی ببرد..
با او بنشینید و صمیمانه صحبت کنید و نظرش را جلب کرده و در آخر با او دردودل نمایید....حتی در آغوش گریه کنید تا او بفهمد که چقدر به وجودش نیاز دارید ....
در ضمن خواهرتان نیز نقش اساسی دارد....با او حرف بزنید و دلیل این رفتار مادر را از او جویا شوید بگویید من چه رفتاری دارم که مادر به من شک می کند؟؟ آیا مادر با تو نیز این گونه است....اصلا مگر من چیز مشکوکی در زندگی خود دارم...
آیا تا بحال با او دردول کرده اید؟؟(مادر)
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
سلام نقاب جان
خيلي ممنون
اعتمادش كه 100 % بهم كم شده و اين حق رو بهشون ميدم كه بهم بي اعتماد بشن ولي بابا منم واسه خودم شخصيت دارم ! هويت دارم ! عقل دارم ! احساس دارم !! بعضي چيزها توي دلمه كه اصلا دلم نميخواد با مادرم درميون بذارم ! يعني با هيچ كس ! چون مادر من عشق رو درك نكرده و اصلا نميدونه فرد عاشق چه جوريه !! حالا من هزاري هم بهش از عشق بگم متوجه نميشه ! گريه ميكنم ، چون دلم گرفته و دلم تنگه !! اون فكر ميكنه دوباره شكست عشقي خوردم يا يكي بهم نارو زده !!
ميام توي سايت همدردي فكر ميكنه دارم چت ميكنم !!
آره خوب ، حق داره كه ديگه منو مثل قبل آزاد نذاره !! با اين رفتار هاشم فقط يه چيز رو ميخواد بهم ثابت كنه : فكر نكن من چيزي نميفهمم و نميدونم !! يعني همش ميخواد بهم بگه كه تحت نظري !!!!
بابا خسته شدم ! ميخواد گير بده ، خوب گير بده ! ولي توي حريم خصوصي من وارد نشه چون من درد دلم رو نه با مامانم ، بلكه با هيچ كس ديگه نميتونم بگم !!!
يه بار باهاش درد و دل كردم ! صاف گذاشت كف دست بابام !!! ديگه عمرا بهش اعتماد ندارم ! اعتماد كه چه عرض كنم ! اصلا با مادرم راحت نيستم حس ميكنم يه غريبه است !!!
آغوش ؟؟؟ از زماني كه من راه رفتن رو ياد گرفتم !! جز زمانهايي كه مثلا توي ماشين خوابم ميبرد و منو ميووردن سر جام ميخوابوندن يادم نمياد كه من توي آغوش مادرم باشم ! حتي يك بار !!!
خانواده ي ما يه خانواده ي خشكه !! البته بگم ما فقط با هم اينطوري هستيما !!!! مثلا شايد من اصلا مامانم رو بغل نكنم يا والدينم رو نبوسم يا باهاشون راحت نباشم ولي با دوستام راحتم !!يعني يه جورايي اصلا با خانوادم توي مسائل عاطفي راحت نيستم
گفتين خواهر !!!! يه بار به خواهرم گفتم رازمو ! يه مدت راز داري كرد واسم ولي تا مامانم يه خورده باهاش سر صحبتش باز ميشه راجع به من كه به من مشكوك شده !! خواهرمم همه چيز رو ميذاره كف دست مامانم
يك كلام ، به خواهرم بگم ميذاره كف دست مامانم ، به مامانم بگم ميذاره كف دست بابام ، با بابام هم كه اصلا نميتونم حرف بزنم !!!
نسبت به اونها يه احساس شرم توام با غريبگي رو دارم و اين موضوعه كه باعث ميشه باهاشون راحت نباشم
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
سلام
نقاب عزيز،زيبا گفتند.
سعي كنيد ريشه اين رفتارهاي مادر رو پيدا كنيد،ببينيد ناشي از چيه؟
من شما رو درك مي كنم،اما واقعا نميشه انتظار داشت ديگران هم مثل ما فكر كنند و عمل كنند.آنها كار خودشون رو مي كنند و ما وظيفه داريم اسرار خودمون رو حفظ كنيم.
صبور باشيد و تلاش نكنيد كه ديگران مانند شما فكر كنند.درد دلهايتان رو به يه دوست صميمي و قابل اعتماد بگيد و تو دل خودتون نگه نداريد.
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
رویا جان....خانواده بنده هم روابط خشکی دارند ....من هم در اوایل بسیار با آنان خشک بودم و آنان نیز همین طور.....حتی یادم نمی آید یک بار به قول شما سرم را روی بغلشان بگذارم....
اما یک روز نشستم و با خود چنین فکر کردم ...""خوب آنان با من خشک هستند دلیلی ندارد من هم با پدرومادرم مانند غریبه ها باشم.....البته برایم خیلی سخت بود یکباره با آنان صمیمی شوم 17 سال بود هیچ صمیمیتی بین ما نبود...حال یکباره چطور می توانستم...
ولی از فردای آن روز به هر دلیلی می خندیدم.....بهانه ای پیدا می کردم تا بگوییم مثلا::امروز وقتی از خانه بیرون رفتم دوست قدیمی خود را دیدم....و از دوستم برایشان می گفتم...
هر روز یک فیلم ایرانی می گرفتم و در کنار خانواده آن فیلم را می دیدیم.....
از پسرها و دختران کوچه بازار برایشان می گفتم.......خلاصه یک راهی می یافتم تا انان را شادتر و صمیمی تر حس کنم..
حتی جالب است بگوییم ما در لحظه تحویل عید به زور همدیگر را می بوسیدیم ....ولی امسال 2 دقیقه مانده به تحویل خود من پیش قدم شدم و یک یک آنان را بوسیدم...نمی دونی چه خوشحال شدن چه رابطه ای که ایجاد نشد...
آره رویا جان مواقعی ما باید از خودمون بگذریم تا فردای خودمونو روشن تر کنیم.....سخت است ولی می شود....تو تلاشت را بکن اگر نتیجه نداد .....آن وقت یک راه حل دیگر پیدا می شود....بابا زندگی میگذره...فقط مونده چطوری؟؟به خوشی یا به بدی..
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
انديشه و نقاب عزيز از هردوي شما سپاسگذارم
نقاب جان حرفهايي كه شما ميزنين براي من تقريبا محاله !! يعني من دوست ندارم كه باهاشون صميمي بشم ! خيلي خجالت ميكشم ! هيشكي جاي من نيست و از افكارم خبر نداره ! نميدونم چرا من اينجوريم ؟ از محب زياد خوشم نمياد البته همسر فرق ميكنه و منظورم به همسر نيست چون بحث همسر فرق داره با بقيه !! ولي بقيه اگه بخوان به من محبت كنن من فرار ميكنم از دستشون !! ( اصلا هم اين فرار دست خودم نيست ولي از توجه زياد يه جورايي بدم مياد يعني به عبارت ديگه ببخشيد چندشم ميشه ولي باور كنين دست خودم نيست !! وقتي توي جمعي يا جايي حرفي از من ميشه يا تعريفي دلم ميخواد بزنم بيرون !!! يه جورايي هم دلم ميخواد بهم توجه بشه ، هم نشه !!! خودمم نميدونم اين چه وضعشه ؟؟؟ )نمونه ي اين فرار هم توي پيش دانشگاهي از دست معلم زيست شناسي مون داشتم كه قضيه داره !!!
واسه همين دلم نميخواد صميمي بشم ! البته اين يه نقطه ضعفه واسه من ، ولي آيا غير از صميمي شدن راه ديگه اي وجود نداره ؟؟؟
راستي گفتي بوسه ي عيد ؟
يادمه بابام از بس ما بوسش نميكرديم بهمون پول ميداد تا بوسش كنيم ( مخصوصا من )
حالا هم چند ساله كه ديگه از بوسه خبري نيست ! يعني من فرار ميكنم ! نميدونم چرا اين حس خجالت و شرم و غريبگي رو نسبت به خانواده ام دارم ، البته فقط توي مسائل عاطفي اينجوريم ، توي مسائل ديگه اصلا اينجوري نيست!!!
من واقعا سخته واسم صميمي شدن باهاشون ! حالا واقعا راه ديگه اي نيست ؟؟؟
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
رویا جان بنده هم قبلا مانند شما بودم....بسیار خجالت می کشیدم....بخدا می دانم از چه جهتی حرف می زنی...
می دانی همه این ها از چه نشات میگره ""عدم اعتماد به نفس"" یکی از علائمش هم همین است که......."این افراد همیشه میل دارند مورد توجه دیگران باشند و هم می خواهند کسیبه آنان توجهی ننماید..این افراد از یکطرف می خوان مورد توجه باشند دیگران باشند زیرا از علاقه دیگران از تعریف دیگران لذت می برند و از طرفی هم میل ندارند کسی به انها توجه نماید زیرا بیم دارند از اینکه در صورت برقراری ارتباط با دیگران از طرف انان شناخته شوند....
رویا جان آیا تو هم چنین حال داری؟؟
RE: با مامانم چيكار كنم ؟
ممنون نقاب جان:72:
ببين از مشكل من با مامانم شروع شد حالا رسيد به عدم اعتماد به نفس من :D
من نميدونم اسم اين رو ميشه چي گذاشت ولي از تعريفي كه شايد نتونم از عهده اش بربيام و يا اينكه مستحقش نباشم بدم مياد و واقعا گير ميكنم كه اگه مثلا يكي بر اساس اين تعريف مسئوليتي رو به عهده ي من بگذاره كه شايد از عده اش برنيام بايد چيكار كنم ؟؟؟ و اصلا گاهي خودمو مستحق تعريف نميدونم
و تازه اگه مستحق يك تعريف هم باشم وقتي كه مثلا همه برميگردن و مثلا بهم نگاه ميكنن و به به و چه چه ميكنن يه جورايي بايد بزنم بيرون و اتفاقا خيلي هم ناراحت ميشم از اين تعريف
اعتماد به نفسم كمه و 100 درصد اينو قبول دارم و پدرمم همش اين نكته رو بهم ميگه ولي من نميدونم اين مسائل چه ربطي ميتونه به اعتماد به نفسم داشته باشه ؟
قضيه معلم پيش دانشگاهي مون هم اين بود كه تابلو بود كه توي كلاس خيلي بهم توجه ميكنه ! يه بار غايب بودم روز بعد از دفتر مدرسه صدام زدن ! منم با ترس و لرز رفتم ،بعدش ديدم معلممون بود ، گفت اون روز كه غايب بودي من اين برگه رو از بچه ها امتحان گرفتم، برات نگه داشتم و گفتم به تو هم بدم سوالاتش به دردت ميخوره
همش ميگفت با دوستات نرو خونه من ميخوام امروز بيام باهات !!!
ماشين نگير بري خونه ، بيا بريم با هم قدم بزنيم و حرف بزنيم !! ( معلممون خانم بودا !! فكر بد نكنين ولي خوب به هر حال يه نيتي از اين كارهاش داشت و من هم .....)
بگم با چه بهونه هايي از دستش فرار ميكردم و باوركنين به خاطرش ترم دوم پيش دانشگاهي رو غير حضوري برداشتم تا ديگه اونو نبينم !!!! شايد هركي جاي من بود از خداش بود كه معلمش بهش اينهمه توجه كنه ولي من نميدونم چرا اينجوري نبودم !!! البته اينم بگم تا قبل از اينكه بهم توجه كنه خيلي دوستش داشتم و به نظرم از نظر اطلاعات و درسي بهترين معلم بود ولي از وقتي اون توجهات افراطي رو در حق من كرد ، حتي سر كلاس كه مينشستم استرس داشتم ، موقعي كه ميخواستم برم خونه استرس داشتم !!!
اين نمونه رو زدم تا بيشتر آشنا بشين كه من چي ميگم !!!
مثلا اگه مامانم بهم بگه دوستت دارم يا بابام بهم بگه بابايي يا عزيزم يا دختر خوبم يا اصلا زيادي مهربون بشه !!! يه جورايي حالت تهوع ميگيرم و ازشون فاصله ميگيرم !! نميدونم شايد اگه از اون اول باهام اينجوري بودن الان اين حس هارو نداشتم !!! اينم بگم مثلا وقتي عشقم بهم ميگفت دوستت دارم من اينجوري نميشدم تازه خيلي هم احساس خوبي داشتم ولي اگه همين جمله رو بابام بهم بگه حالم به هم ميريزه !!!
خلاصه بگم كه همونجوري كه الان توي اين سن ديگه انتظار آغوش و بوس و ابراز محبت از والدينم ندارم ، خودمم اصلا اگه بخوام هم نميتونم اين كارهارو بكنم
گاهي اوقات خيلي دلم خواسته كه برم توي بغل مامانم گريه كنم يا ببوسمش ولي اصلا به عمل نرسيده چون نميتونم !!!!
( حتما ميگين عجب دختر عجيب غريبيه :P، نه ؟؟؟)