-
مرگ رنگ سهراب سپهري
در قير شب
ديرگاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشة پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:
دست ها، پاها در قير شب است.
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
دود مي خيزد
دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
از درون دل به تصوير اميد.
تا بدين منزل نهادم پاي را
از در اي كاروان بگسسته ام.
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
موضوع خیلی عا لی و زییا بود دستون درد نکند ممنونم
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
دست سهراب عزيز درد نكنه و خدا بيامرزدش اميدوارم روحش قرين رحمت و در آرامش باشه :72::72:
مرغ معما
دير زماني است روي شاخة اين بيد
مرغي بنشسته كو به رنگ معماست.
نيست هم آهنگ او صدايي، رنگي.
چون من در اين ديار، تنها، تنهاست.
گر چه درونش هميشه پر ز هياهوست،
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش.
روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف،
بام و در اين سراي مي رود از هوش.
راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدايي گوياست.
مي گذرد لحظه ها به چشمش بيدار،
پيكر او ليك سايه ـ روشن رؤياست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او.
زندگي دور مانده: موج سرابي.
سايه اش افسرده بر درازي ديوار.
پردة ديوار و سايه: پردة خوابي.
خيره نگاهش به طرح هاي خيالي.
آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نيست.
دارد خاموش اش چو با من پيوند،
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست.
ره به درون مي برد حكايت اين مرغ:
آنچه نيايد به دل، خيال فريب است.
دارد با شهرهاي گمشده پيوند:
مرغ معما در اين ديار غريب است.
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
درود بر sayehhaye_mah عزیز
"غمی غمناک"
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و ای ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است.
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
sayehhaye_mah ممنون . این اشعار سهراب را نخوانده بودم . زیبا بودند .
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
سلام ديجيتال من عزيز و نها 65
ممنون كه وقت گذاشتين و خونديد ميخواستم كل مجموعه را براي اعضا ارسال كنم كه نشد مجبور شدم يكي يكي توي اين تاپيك جا بدم
از لطفتون ممنونم
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
سرگذشت
مي خروشد دريا.
هيچكس نيست به ساحل پيدا.
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك.
مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او،
پيكرش را ز رهي ناروشن
برده در تلخي ادراك فرو.
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش.
و در اين وقت كه هر كوهة آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصة يك شب طوفاني را.
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوندي داشت.
با خيالي در خواب.
صبح آن شب، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر،
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثة تلخ شب پيش خبر.
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظة غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز.
-
RE: مرگ رنگ سهراب سپهري
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:
استخوان مرده مي لغزد درون گور.
دير گاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.
خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياهي آتشي افروخت.
بي خبر اما
كه نگاهي در تماشا سوخت.
گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب.