-
دیوان فروغ فر خزاد
نمیدانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
*****
ز جمع اشنایان می گریزم
به کنجی میخزم ارام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرانه بستند
از این مردم که شعرم شنیدند
برویم چون گل خوشبو شکفتند
ولی ان دم که در خلوت خود نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که میسوزی از این بیگانگیها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگیها:(
-
RE: دیوان فروغ فر خزاد
خاطرات
باز در چهره خاموش خیال خنده زد چشم گناه اموزت باز من ماندم و در غربت دل حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد ان پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد انشب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در ان چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد ان بوسه که هنگام وداع
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در ان چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
رفتی و در دل من ماند بجای
عشقی الوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
اه اگر بسویم ایی
دیگر از کف ندهم اسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
اخر اتش فکند بر جانت