سلام دوستان من
اسم من حامد هست.فروردین سال 1353 تو یه روستا در شهرستان بستان اباد از توابع تبریز تو یه خانواده ثروتمند که از ملاکان بزرگ بودند متولد شدم.مادر من وجه المصالحه اختلاف دو خانواده بزرگ قرار گرفته و با پدرم ازدواج کرده بود.به خاطر همین مساله با گذشت 40 سال از این ازدواج هنوز اختلاف و جنگ و جدل بین پدر و مادر بر پاست که اسایش رو از دیگر اعضای خانواده صلب کرده و هرکسی به نوعی از این اتفاقات سر خورده و صدمه دیده است.
سال 1357 ما به تهران مهاجرت کردیم و به خاطر نا اگاهی و وابستگی فامیلی ما در یکی از ماطق جنوب تهران ساکن شدیم در حالی که اگر پدرم کمی عاقلانه و به دور از احساس تصمیم میگرفت میتوانستیم تو یکی از بهترین مناطق تهران ساکن بشیم.با پولی که پدر از ولایت اورده بود یه خونه بزرگ گرفت و یه سوپر مارکت برای پدر بزرگ راه انداخت . یه کارگاه بزرگ پرسکاری.
گرچه از لحاظ مالی اوضاع خوبی داشت ولی ما خیری از این همه مال و ثروت ندیدیم.
هر شب تو خونه ما مهمونیهای بزرگ باحضور 20-30 نفر از فامیلها و همسایه ها بر پابود و ریخت و پاشهای انچنانی هم سر جای خودش.اما وقتی نوبت خانواده میشد پدر ماهم دستش توی جیبش نمیرفت.
سال 59 رفتم مدرسه(محتمع دکتر علی شریعتی) از لحاظ درسی فوق العاده خوب بودم اما از لحاظ تامین مخارج درس همیشه مشکل داشتم .تو همون سنین بود که فهمیدم باید خرج تحصیل رو خودم تهیه کنم تا از نیش و کنایه های بی پایان پدر و داد و قالهای مادر در امان باشم.
تابستونها مجبور بودم سخت کار کنم تا بتونم تز عهده مخارج بر بیام و همیشه دستم نو جیب خودم باشه نه دراز پیش کس دیگه حتی خانواده
دوران ابتدائی و سپس راهنمائی به همین منوال گذشت تو این دوران تو مدرسه همکلاسیها بهم حسودی میکردن همش میگفتن خوش به حال حامد باباش پولدار هر چی بخواد بهش میده در حالی که پدرم فقط خرج سال اول ابتدائی رو با هزار منت بهم داد بقیه حاصل زحمت خودم بود.
دوران دبیرستان که شروع شد بد بختیهای منم یواش یواش شروع شد.
صبخها مدرسه بعد از ظهر ها کار .
خوب من ریاضی خوندم درسم خوب بود اما زیاد علاقه ای دیگه به درس نداشتم از یه طرف اختلاف پدر و مادر بالا گرفته بود و همه مارو کلافه کرده بود از یه طرف ورشکستگی و بدهیهای پدر بود از یه طرف شلوغی خونه بود(خانواده پر جمعیت)
کارگاه پدر به جای سود همش ضرر میداد,ما هم هرچی اصرار میکردیم کارش رو عوض کنه زیر بار نمیرفت و قبول نداشت که داره ورشکست میشه که بالاخره شد و هرچی زمین داشت فروخت تا بدهیهاش رو صاف کنه باز نتونست.
سال سوم دبیرستان اوضاع کاملا به هم ریخت :از یه طرف بابای ورشکسته با کلی بدهی,از یه طرف یه مادر مریضو از طرف دیگه پدر بزرگ هم که با ما زندگی میکرد فوت کرد.
تحت فشار شدید روحی بودم
تصمیم گرفته بودم که دیگه مدرسه رو ول کنم برم دنبال کار,با یه مقدار پس از اندازی که داشتم و با گرفتن قرض از دیگران یه کار گاه خیاطی راه انداختم.
اولش سخت بود ولی هیلی زود تو این کار جا افتادمو بعذ لز سه دوباره برگشتم سر کلاس درس.
اما یه خط در میون سر کلاس نیرفتم و چون از لخاظ درسی خوب بودم مدیر مدرسه زیاد بهم سخت نمیگرفت.بالاخره به هر زحمتی بود دیپلم رو گرفتم و همون سال مهندسی نساجی دانشگاه ازاد واحد شهر ری قبول شدم ولی دیگه حوصله برای درس نداشتم رفتم سربازی.
جالب اینجاست که من دوره اموزش رو گذرونده بودم و تو مرخصی پایان دوره بودم که بابام یه روز ازم پرسید : حامد کلاس چندمی؟
عجب پدر دلسوز و پیگیری.
تو سربازی اتفاقاتی افتاد که دیگه هیچ انگیزه و روحیه ای برام باقی نگذاشت.
من تو یگان ویژه(گروهباندوم) بودم نزدیک یک سال تو منطقه عملیاتی تایباد-پاسگاه مرزی دوغارون بودم
همونجا 2 تا از دوستانم رو از دست دادم. و نزدیکترین دوستم تو اردبیل خود کشی کرد
دیگه داغونه داغون بودم
بعد از 24 ماه و اندی خدمت تموم شد وقتی برگشتم خونه دیدم از کارگاه خیاطی من فقط چند دوک نخ باقی مونده.و از خونه به اون بزرگی فقط 90 متر. بله پدر همه رو فروحته بود دیگه حالی برام نمونده بود
پاسپورت گرفتم رفتم ترکیه ,تصمیم داشتم دیگه بر نگردم
6 ماهی اونجا بودم تو خیاطی کار میکردم.درامدش خوب بود ولی چیزی پس انداز نمیشد.
بعد از 6 ماه برگشتم.
یه مدتی تو شرکت صنعتی مهر اباد بودم یه مدت تو خیابان کارگر تو یه کارگاه ساخت دستگاههای صنعتی مشغول بودم و مدتی هم تو یه خیاطی
تا اینکه اواخر سال 78 وارد شرکت ایران خودرو شدم
تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا یه تغییر و تحولی تو زندگیم ایجاد بشه.اما نه شرایط مهیا بود نه کیس دلخواهم رو پیدا میکردم.
تصمیم گرفتم تا اندکی وضع رو درست کنم.
با کمی پس انداز و وام و فروختن خیلی از اسناد سهام و چیزهای دیگه خونه تک واحدی شد سه واحد
اما دیگه من میل و اشتیاقی برای ازدواج نداشتم
ضعف مالی,مسولیت در قبال خانواده,فشار کار شرکت و چیزهای دیگه باعث شد دیگه میلی برای ازدواج نداشته باشم.
چند سالی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره خواستم دست به تغییر تو زندگیم بزنم
سال 86 تو نت با یه خانمی اشنا شدم
پس از حرفها اولیه و اشنائی مختصر قرار گذاشتیم تا همدیگرو ببینیم
این قرار ملاقات بهترین اتفاق زندگیم بود و هرگز اون روز و اون مکان از ذهنم پاک نخواهد شد
ما صاف و صادقانه با هم حرف زدیم,از خودمون گفتیم,اززنگیهامون گفتیم و چیزهای دیگه
قرار شد ارتباط بیشتری داشته باشیم تا همدیگ رو بهتر بشناسیم
و من با گذشت زمان به یقین رسیدم که اگه کسی باشه که باهم زندگی موفق داشته باشیم همین خانم هست.
روحیه تازه ای گرفته بودم و واقعا خوشحال بودم از اینکه دختر رویاهامو پیدا کردم اما قافل از اینکه سرنوشت بازیها داره.
دختری صاف و ساده,رک و رو راست,صادق,بی غل و غش,تحصیلکرده,خانم,نجیب,مهرب ون,با اقکاری کاملا روشن و ازاد از قید و بندهای رفتاری که جامعه مارو بسمت افسردگی میکشونه
خیلی مهربون اما در عین حال سخت کوش و موفق و سر سخت
دختر که من براش ارزش فئق العاده ای قائل هستم
و اون رو لایق بهترینها میدانم
از من چیز زیادی نمیخواست
1. ادامه تحصیل
2. درک کردنش
3. پایبمدی به قول و قرارها
اون دختری بود که منو بیدار کرد
توانیهای منو بهم نشون داد
و خیلی چیزهای دیگه و به خاطر همین تا اخر مدیونش هستم خواهم بود
دختری که تا حد مرگ دوستش داشتم و عاشقش بودم و هستم
دختری که برای همه عمر قلب منو تسخیر کرد و من همیشه بهترین ارزو ها رو براش دارم
به اندازه ای براش احترام قائلم که اگه از من جون هم بخواد با کمال میل تقدیمش میکنم
یکبار در اواسط ماه رمضان بود تلفنی با هم کمی صحبت کردیم که گفت تو حونه با پدش حرفش شده و افطار خونه دوستش دعوت هستش
ساعت 10-1:30 بود که زنگ زدن بود من متوجه زنگش نشده بودم اس ام اس دادم
که گفت:اگر ما بخواهیم زندگی مشترکی شروع کنیم مشکلی نداری . منم گفتم نه
ولی فردای اون روز رو تا غروب در مورد این تصمیم که گرفته بود با اتفاقاتی که براش افتاده در موردش فکر کردم.
پیش خودم احساس کردم که از روی احساسات تصمیم گرفته و من اگه قبول کنم بزرگنرین خیانت رو در حقش انجام دادم. بنابر این تصمیم گرفتم این موضوع رو با اون در میون بزارم ولی
واکنش خیلی تندی نشون داد که برام عجیب بود.من با چه نیتی گفته بودم و اون چه برداشتی از حرف من کرد.
یکبار به من گفت که خواستگار دیگه ای هم داره,یکبار هم گفت به مشاور یکی از سایتها ایمیل میزنه و میگه میخواد با یکی که سنش از خودش کمتر هست ازدواج کنه
خوب برای من مسجل شد که این خانم توجهش به کس دیگه ای هست تا من
چند ماهی از این ماجرا گذشت تا اینکه من 5 شنبه بهش زنگ زدم تا ازش بخوام اگه جمعه فرصت داره با هم بریم سینما.ولی بعذ از اخوالپرسی گفت حالم زیاد خوب نیست و مریضم منهم دیگه خواسته ام رو نگفتم و ازش خواستم تا استراحت کنه.
جمعه از صبح تا شب چندین بار زنگ زدم تا حالشو بپرسم و لی موبایلش خاموش بود
شنبه هم جواب نداد
یکشنبه مادرم سکته کرده بود و تو بیمارستان بستری بود حال خوبی نداشتم از طرفی هم نگران
خانم بود که خدای نکرده براش اتفاق بدی نیافتاده باشه
یکشنبه شب زنگ زدم و احساس کردم کس ذیگه ای گوشی رو برداشت قطع کردم و بعد زنگ زد دیگه جواب ندادم
روز دوشنبه داشتم از بیمارستان بر میگشتم کا بهش زنگ زدم جواب داد
این مکالمه طوری بود که من احساس کردم به خواستگار جواب مثبت داده,خیلی عصبانی و ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم فقط براش ارزوی خوشبحتی کردم
خیلی ناراحت بودم و تحت فشار از یه طرف بیماری مادرم از یه طرف کار خانم
داشتم دیوونه میشدم البته عصبانیت من به خاطر جواب مثبت به خواستگارش نبود بلکه به خاطر اطلاع ندادنش
بعد چند روز بهش زنگ زدم و علت ناراحتیم رو توضیح دادم و دوباره براش ارزوی خوشبحتی کردم
و گفتم هر وقت به چیزی احتیاج داشتی رو من حساب کن. حتی بهش گفتم اگه شنیدن صدای من اذیتت میکنه من برای همیشه میرم که گفت :نه
ولی من احساس میکردم که حضور من تو زندگیش باعث ازار و صدمه دیدنش میشه من به اندازه ای تین دختر رو دوست ذاشتم که فقط خوشحالی و خوشبختی شو میخواستم
بنابر این تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون میحواستم طوری برم که دیگه اثری از من تو زندگیش نباشه که باعث ازارش بشه
چند روزی سعی کردم فراموشش کنم دیدم نمیتونم سعی کردم که باهاش تماس نداشته باشم
ولی نمیتونستم.من یکبار بهش گفته بودم که من برای تو جونم رو هم میدم
بعد از کلی فکر تصمیم گرفتم که اگه دوباره هوائی شدم جونم به خاطر ارامشش بدم
که البته کار به اینجا نکشید که ایکاش میکشید.
در تماس و ملاقاتی که داشتیم گفت جوابی به خواستگارش نداده.
و منم بعنوان یه دوست نصیحتش کردم که به عاقبت کار خوب فکر کنه
با گذشت زمان رابطه ما به حالت عادی برگشت
تماسهای تلفنی کوتاه و گاهی هم دیدار کوتاه
یک ناهی از این ماجرا گذشت تا در یک دیدار و طی صحبتی کوتاه تصمیم گرفیم ازدواج کنیم
یک ماموریت کاری در خارج ازکشور داشت بعد از بازگشت روز بعذ قرار شد همدیگ رو ببینیم و دیدیم من به جای استقبال گرم که شایسته یک نامزد باشه مثل یک دوست با اون برخورد کردم
در حالی که واقعا از دیدارش خوشحال بودم و نتونستم این رو نشون بدم
بعد از اون روز ما 2 بار دیگه تلفنی با هم صحبت کردیم که بار دون ازم پرسی حامد چرا ما حرفی برای گفتن نداریم
یک سوال ساده.سوالی که من هیچگاه نتونستم اهمیت اونرو درک کنم سوالی که مبنای اصلی زندگی بر ان بنا شده است
فکر میکنم شما با خواندن این داستان باید پی به علت نداشتن حرف برای گفتن برده باشید.
بعد از اون هم یک قرار ملاقات دیگر هم داشتیم.دختری که حالا نامزدم بود دوباره پرسید :حامد
چرا ما حرفی برای گفتن ندارین و من جواب قانع کننده ای نداشتم در خالی که حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم ولی نمیتونستیم حرفهامون رو بزنیم
و گفت من باید دوباره فکر کنم منم قبول کردم.درحالی که جواب نه تو ذهنم رژه میرفت منتظر جواب شدم
من از لحظه ای که از ماشین پیاده شدم به این موضوع فکر میکردم تنها نتیجه این بود حامد مقصر تو هستی
بله واقعیت هم همین بود چون برخورد من با وی برخورد با اوست بود نه با نامزد و این دلیل اصلی
برای نداشتن حرف بود
روز بعداز ملاقات زنگ زدم چندکلمه ای صخبت کردیم و تلفن قطع شد دیگه نتونستم باهاش تماس بگیرم تصمیم گرفتم ببینمش
فرداش رفتن سمت محل کارش نبود.دیگه از جوابش مطمئن شده بودم
من نزدیک 20 میلیون پول برای رهن خونه جور کرده بودم که یک چک رمزدار بود و قبلا براش یه گردنبند خریده بودم و هدیه کرده بودم که به من پس داده بود
چک و گردنبند رو گذاشتم تو یه پاکت نامه و یک نامه براش نوشتم و براش توضیح دادم که :
این پول ,پولی هستش که بابت رهن خونه جور کردم و دیگه به درد من نمیخوره گاهی و قتها حرف از ماشین اوانته میزدی و میگفتی تو که برام نمیخری .منم بهت گفته بودم یه روز میخرم
این پول رو بده و ماشین رو بگیر و از زندگیت لذت ببرتا من حداقل به یکی از قولهام عنلکرده باشم
من زندگی رو با تو میخواستم حالا که تو نیستی دیگه زندگی برام ارزشی نداره
و این گردنبند رو گفتی روز تولدم بده ,خوب شاید من تا اونروز نباشم بگیر و روز تولدت بنداز گردنت
و چند جمله کوتاه و در پایان
با ارزوی بهترینها برایت
دوستدار ابدیت حامد
حوب اینهارو گداشتم تو یه پاکت و درشو چسب زدم
تصمیم گرفتم اگر خودشو دیدم که هیچ و اگر ندیدم این نامه رو برسونم دستش
که خودشو دیدم
جواب همونی بود که فکرشو میکردم
علت رو پرسیدم گفت ما هیچ حرفی برای گفتن نداریم و تو هیچکدوم از ایده الهای منو نداری پس بهتر به ازدواج فکر نکنیم من سعی کردم علت رو توضیخ بدم اما فایده ای نداشت.