سلام به همه دوستان
خواستم پایان زندگی و تجربیاتی که تو این مدت کسب کردم رو بهتون بگم
من دیروز بعد از 2 سال و 2 ماه دوری از همسرم طلاق گرفتم . نمیدونم دقیقا چه حسیه فقط ی غم عجیبی دارم . خب من وابستگی عاطفی خیلی زیادی به همسرم داشتم که این دوری عذابم داد و میده و ترس شدیدی از طلاق که اخرش هم به وقوع پیوست.
از اینکه اونهمه استرس و دادگاه تموم شد خوشحالم اما از طلاقم.........
خب همسر سابقم چون فکر میکرد میدون جنگ هست و باید برای نابودی من بجنگه بارها پای منو به کلانتری، دادسرا ،دادگاه کشوند درخواستهایی میداد که تعجب آور بود مثلا دو بار درخواست ازدواج مجدد داد و خانواده ش استشهادیه پر کردن تا دادگاه به پسرشون اجازه ازدواج بده درحالیکه ما عقد کرده بودیم.
هنوزم عقیده داشت من فریبش دادم و مشکلات داشتم و نگفتم اما نمیدونم چرا با وجود این موضوع باز هم میگفت بیا زندگی کنیم؟؟؟؟
دیگه که همه چیز تموم شد اما اگر به 3 سال پیش برگردم هیچ وقت نمیزارم ترس از طلاق انقدر در من نهادینه بشه که روزی بهش برسم . و موقع عقدم هیچ مهریه ای برای خودم در نظر نمیگیرم و فقط و فقط حق و حقوق قانونی خودم رو قرار میدم که اینجوری دوسال عمرم توی دادگاه ها نگذره.
مشکلم این روزها فقط دیدن ناراحتی بیش از اندازه ی مادرم هست چون اون به جدایی من راضی نبود و همش میخواست من به هرطریقی زندگی کنم. از این همه تنهایی خودم که حتی الان هم باید مرهم درد مادرم باشم و بهش امیدواری بدم خسته م .
لطفا برام دعا کنید دوستان :203: