از زندگي كردن با خانوادم خسته شدم
سلام و درود:72:
دوس داشتم تنهايي توي كانتينر تو حاشيه شهر زندگي مي كردم و نون و پنير مي خوردم ولي با خانواده زندگي نمي كردم. از زندگي كردن تو اين خونه خسته شدم. هزار تا مشكلم رو هم تلنبار شده نمي دونم از كجا شروع كنم. با پدر و مادرم و خانواده هاشون مشكلات حل نشده دارم.
از مهمونيا، از رفت و آمدا از خم و راست شدن برا اين مهمون و اون مهمون خسته شدم. پريشب موقع دراز كشيدن تو رخت خواب از بس كمرم درد مي كرد با گريه خوابيدم. برادر مياد خاله ميره. دايي مياد خواهر ميره. چند روز قبل اومدنشون مشغول به كار ميشم و چند روز بعد از رفتنشون با سردرد و خستگي و درد اعضا و جوارح بدن دست و پنجه نرم مي كنم! هر سالم كه برا كنكور مي خونم با اين حجم از برو بيا تو خونمون فقط متلك ميشنوم كه چي شد؟ تو كه خودتو مي كشتي واسه كنكور چرا قبول نشدي؟ تا دهن باز مي كنم اعتراض كنم ميگن اين خواهرمه، اون مادرمه حق داره بياد، تو به زندگي برادرت حسودي مي كني. تو چش نداري اينو اونو ببيني. مهمون مياد من بايد كمِ كم رخت خوابمو جابجا كنم و محيط رو برا استقرار مهمون فراهم! تو اين هوا تو خونه بدون كولر و پنكه برم جايي بخوابم كه 30 درجه س. شما محبت كنيد قضاوت كنيد يه هفته هفت روزه. دو روز قبلش كار كني و سه روز پذيرايي. اگه گيريم تو دو روز باقيمونده بدون مهمون بتوني با درد كمر و درد دست و پا درس بخوني چقدر احتمال موفقيتت بالاس؟
درس و كنكور دارم تصور كنيد مهمون مياد، چند روز ميمونه. سفره صبحانه پهن كن، جمع كن. بساط نهار و شام پهن كن جمع كن. ظرف بشور. يني كار منو مادرم شده اين. مادرم به زور سِرُم سر پاست ولي آخ نميگه، ياد گرفته برا مهمون خم و راست بشه ولي من نمي تونم تحمل كنم. به مادرم ميگم برادرت مي تونه تحمل بكنه بري خونشون سه روز بموني؟ ميگه نه، ميگم مادرت كه مي پرستيش ميتونه تحمل كنه ميگه نه. ميگم پس چرا وقتي بهت سرم زدن نمي توني بگي من مريضم نياين خونمون شرمنده؟ تازه اگه شانس بيارم از اين كارا فارغ بشم بايد بشينم كنار مهمون. ميرم اتاقم برا درس يا مسخرم مي كنن يا ميذارن به پاي اينكه من بي تربيت و بي ادبم. برادرم و خواهرم اخم مي كنن كه تو ادبتو نشون ندادي جلو عروس جلو شوهر خواهر. تازه مهمون مياد و ميخواد بره شهرو بگرده منم بايد باهاشون برم. اگه بگم باهاتون ميام خواهر و برادر كه زندگي مرفهي دارن (حداقلش اينه كه دستشون به دهنشون ميرسه و مثل من نيستن) فقط ناله مي كنن و شكايت از بد روزگار كه نتونستن ماشينشون رو با مدل بهتر عوض كنن يا نتونستن فلان آپارتمان رو تهيه كنن (اين حرفا به من چه آخه؟!). اگه باهاشون نرم و معذرت بخوام بگم ببخشيد درس دارم نمي تونم باهاتون بيام، شوهر خواهر و عروس با يه لحن نيش دار، تصنعي و مسخره آميزي ميگن: آهان! موفق باشي پس! كه تو دلم ميگم اگه نمي گفتين بهتر بود به خدا. راضي نيستم اينجوري چشم و ابرو كج كنين واسه يه جمله ساده. (اگه كسي از بودن در كنار من معذرت بخواد بگه ببخشيد من درس دارم من صورت كج و كوله نمي كنم براش آرزوي موفقيت كنم، يه كلام ميگم راحت باش). از طرف ديگه عروسمون ميشينه پا رو پا ميندازه مادر مريضم دولا راست ميشه جلوش خيلي ناراحت ميشم. ميگم يني من عروس بشم مي تونم اين كارو بكنم كه خدا شاهده نمي تونم.
مادر بزرگم طوري بود ما نمي تونستيم جلوش رو سري از سر بر داريم حالا همين مادر بزرگ چپ ميره راست مياد ميگه: ماشالله دختر فلاني خوب خودشو انداخت رو يه پسر! ماشالله عروس خودم تو عالم بچگي عقل به خرج داد ازدواج كرد نه كه بيفته دنبال كنكور! فقط مي خوان بهم تلقين كنن تو بي عرضه اي چون ازدواج نكردي. مادر بزرگم سر پيري انحراف معيار پيدا كرده. معياراش كلا عوض شده. ما يه جور ديگه اي بزرگ شديم و يه چيزايي ارزش داشت. الان كلماتي مثل غالب كردن برا مادر بزرگم ارزشمند شده.
من با اين قوم و خويشاوندا طرفم...شما خود حديث مفصل بخونيد ازش....( اين فقط يكي از هزاران مشكل من). خيلي دلم گرفته. كنكور اومد رسيد و باز بعدش من بايد متلك بشنوم.