پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
سلام
من حدود 2 ساله كه ازدواج كردم. شوهرم پسر خوبيه. خانواده خوبي هم داره. ازدواجم از روز اول كاملا منطقي بود. هر دو خانواد بهم ميومدن. دردسرتون ندم. من شاغلم . ساعت كارم 7 صبح تا 4 عصره . شوهرم كاسبه 8.5 صبح ميره تا 1 ظهر و عصر از 3 ميره تا 9 . تابستون هم تا 10و گاهي بيشتر. ما طبقه بالاي خونه پدر شوهرم ميشينيم. من چون خونواده خودم توي يك اپارتمان با خانواده مادربزرگم و خانواده عموم زندگي مي كردن خوبيها و بديهاي اين زندگي رو مي دونستم. واسه همين هم وقتي قرار شد بريم اونجا زندگي كنيم قبول كردم. چون در عين حال كه همه زندگي مستقلي داشتن با همديگه هم بودن. مشكلم اينه كه مادرشوهرم خيلي زن حساسيه . اون دوست داره هميشه همه بچه هاش دور و برش باشن. بخاطر ساعت كار من، شوهرم ناهارو با خونوادش ميخوره و اونا سهم منو واسه شام كنار ميذارن. بعد از شام هم ديگه تا بيايم بالا شده ساعت 11. من فقط 1 روز توي هفته اشپزي ميكنم اونم واسه همه خانواده. البته اينو هم بگم مادر شوهرم اصلا اينجور نيست كه نيش و كنايه بزنه. تازه اگه يه روز ديگه هم بخوام آشپزي كنم بهم ميگن خسته ميشي و خودشون يه چيزي درست ميكنن.
شايد همه بخندين بگين خوب خيلي خوبه ، راحتي ، ولي باور كنين در ازاي اين مسئله خيلي از آزاديهامو از دست دادم. هرجا كه بخوايم بريم بايد همه با هم باشيم و اگه ما نخوايم بريم اونا برنامه شونو بهم ميزنن و ميذارن يه روزي كه ما هم باشيم. يا مثلا وقتي مهمون واسشون مياد ما هم حتما بايد بريم پايين . در مورد همه كارها و خريدهاي ما نظر ميدن . وقتي من يه چيزي واسه شوهرم ميخرم مثلن يه پليور، اونقدر در موردش نظر ميدن (يه كمي سنتي هستن مخصوصا پدر شوهرم) كه شوهرم كه تا چند دقيقه پيش ازش خوشش اومده بود نظرش برميگرده و يا ديگه اونو نميپوشه يا ميره فردا با مادرش اونو عوض ميكنه و يه رنگي كه مامانش ميپسنده برميداره. اوايل خيلي ناراحت ميشدم و به شوهرم ميگفتم. ولي وقتي ميبينم همش توجيه ميكنه كم كم علاقمو واسه اين چيزا از دست دادم. هيچي واسش نميخرم يا اگه چيزي خواست به مادرش هم ميگم بياد و ميذارم هرچي خواست واسش انتخاب كنه. انگار نه انگار كه شوهر منه!!!
يا مثلا شوهرم خيلي معذب ميشه اگه ما بخوايم دوتايي بريم جايي. فكر ميكنه مادرش ناراحت ميشه. هيچوقت اولين سالگرد عروسيمونو يادم نميره. چون ميدونستم نميدونه چيكار كنه بهش پيشنهاد دادم كه بريم با هم شام بيرون. ديگه هرچي باشه اين يه روز مخصوص خودمونه و ميتونيم تنها باشيم. ولي اونقدر بهونه اورد كه خدا ميدونه. اول گفت بهتره به مادرش اينا بگيم ميريم واسه شام خونه مامان من. بعد منم به مامانم بگم ميايم اونجا ولي بعد از شام. اينجوري يه ساعت فرصت داريم كه با هم بريم شام بريم بيرون و كسي نفهمه. خيلي ناراحت شدم. مگه ما دوست پسر دختريم كه بترسيم كسي ما رو ببينه ؟ يا ميخوايم كار خلافي بكنيم؟ وقتي بهش گفتم گفت نه ولي اينجوري مادرش دلش ميشكنه و غصه ميخوره چون مارو ميبينه با هم ميريم بيرون ولي شوهرش اونو نمي بره بيرون!! تازه برادرشوهرهام هم كه مجردند غصه ميخورن. جوونن ديگه .. كسي رو ندارن باهاش برن بيرون !! گفتم اخه تو اون ها رو با ما مقايسه ميكني؟ مادرت هم وقتي جوون بوده مسلما اين لحظه ها رو داشته و با شوهرش بيرون رفته و يا ما خودمون مگه مجرد نبوديم؟ خوب همه مجردا وقتي يه زوج جوونو ميبينن دلشون شايد بگيره. دردسرتون ندم. اخرش مجبور شدم خانواده مامانم اينا و مامانش اينارو واسه شام دعوت كنم خونه خودمون.
نگين قدر نشناسم ، هميشه سعي كردم احترامشونو داشته باشم ، اونا هم همينطور و خدا رو شكر تا حالا يه بار هم حريم بينمون نشكسته. ولي خودم رنج ميبرم. واسم يه ارزو شده كه يه شب با هم تنها باشيم و من غذا درست كنم با هم شام بخوريم. (وقتي بخوام برم بيرون بايد حتما به مادر شوهرم بگم و تعارف كنم كه اگه خواست بياد و الا ناراحت ميشه- توجيه شوهرم : فكر ميكني درسته اگه من با خونواده تو زندگي ميكردم و وقتي ميخواستم برم بيرون به پدرت اطلاع نميدادم؟)
اوايل فكر ميكردم اين همه با هم بودن واسه هفته هاي اول و دومه و بعد بهتر ميشه ، پس گذاشتم به عهده شوهرم كه هروقت صلاح ديد با مادرش صحبت كنه و ما حداقل يكي دو روز جدا باشيم ولي اون اين كارو نكرد. ميدونم خيلي پسر مهربونيه نميخواد هيچكي از دستش ناراحت بشه. ضمنا خيلي هم خوب توجيه ميكنه و من اصلا حاضر جواب نيستم كه چيزي بگم. ولي همين باعث شده احساس كنم منو خواستهامو در اولويت دوم قرار ميده. اوايل ميگفت بايد هر دو هواي پدر و مادرمون رو داشته باشيم كه فكر نكنن حالا كه ازدواج كرديم اونا رو از ياد برديم. يا مثلا ميگه بذار برادرم هم زن بگيره اون وقت ما ديگه جدا ميشيم. (اخه من عروس اول هستم و فقط دو تا برادر شوهر مجرد دارم) ولي اخه هرچيزي يه دوره اي داره. وقتي از وقتش بگذره اصلا مزه نميده. اوايل ازدواجه كه ادما دلشون ميخواد بيشتر با هم باشن والا بعدش كه ديگه بچه مياد و اونقدر مشكلات زياد ميشه كه حال و حوصله و وقتي واسه ادم نميذاره ديگه چه برسه به يه خلوت عاشقونه.
خيلي احساس تنهايي ميكنم. دارم علاقه مو به همه چيز از دست ميدم. ميدونين من يه اخلاقي دارم كه اگه يه چيزيو از كسي خواستم و يكي دوبار بهونه اورد ديگه بهش نميگم. چون حتي اگه بعد انجام هم بده واسم ارزشي نداره. بيشتر با خودم كلنجار ميرم. همين باعث شده شادابيمو از دست بدم. احساس بدي دارم. از همه اينها بدتر قضيه بچه است. من كلا از بچه خيلي خوشم نمياد. الان هم كه ديگه بيشتر احساس بدي به بچه پيدا كردم. من معتقدم ادما وقتي تصميم ميگيرن بچه دار بشن كه احساس ميكنن زندگي دونفرشون تكراري شده و ديگه اونارو ارضا نميكنه واسه همين يكي ديگه رو به جمع خودشون اضافه ميكنن تا زندگي شون شيرين بشه. ولي من اونقدر جمعي زندگي كردم و خلوت نداشتم كه دلم نميخواد يكي ديگه به اين جمع شلوغ وارد بشه. اونم كسي كه همه مسئوليتش با منه و تا اخر عمر هم اويزون ادم ميمونه. همين مسئله روي كيفيت نزديكي من و شوهرم هم اثر گذاشته . اونقدر عصبي ميشم ، تحريك نميشم ، ماهيچه هام منقبض ميشه كه فقط درد ميكشم و از شوهرم توي همه اون لحظات متنفرم. بهش ميگم دوستش دارم ولي ديگه با خودم روراستم و ميدونم اينا فقط زبونيه. خسته شدم اين همه به همه دروغ گفتم به خودم دروغ گفتم كه همه چيز خيلي خوبه. يه چيزي مثل خوره داره منو از درون عذاب ميده. كمكم كنين. چيكار كنم؟[/size]
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
سلام SHIDOKHT جان شوهر من هم خیل یبه خونوادش وابستست به خصوص به مامانش البته شانسی که منمآوردم همینه که مامانش ادم خوبیه و به زندگیمون کاری نداره شوهرم تو دوران عقد خیلی اصرار داشت بریم پیش مامانش اینها زندگی کنیم ولی من قبول نکردم و حالا هم اوضاع بد نیست البته اون هنوز هم این اصرار رو داره ولی من زیر بار نمیرم. به نظر من به جای خود خوری و تنفر از شوهرت می تونی این مساله رو عاقلانه حل کنی سعی کن کم کم به شوهرت بگی از این شرایط خسته شدی و دا=لت چی می خواد به نظر من داشتن یه شوهر خوب به خیلی از مشکلات می ارزه من با این مساله کنار اومدم که شوهرم باید هر روز مامانشو ببینه ونه تنها مامانش بلکه حداقل روز در میون خواهرشو هم ببینه باور کن خیلی از کسایی که مارو میشناسن به من میگن تو چه طوری این اوضاع و تحمل می کنی ولی من به همه میگم وقتی شوهرم اینطوری راحته منم راحتم و از طرفی با این رفت و امدش دخالتی توزندگیم نکردن که ناراحت شم . تو هم به شوهرت بگو یه جای نزدیک خونه مامانش اجاره کنین و هر روز بره پیش مامانش اینطوری کم کم زندگیت مستقل میشه موفق باشی
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shidokht
سلام
من حدود 2 ساله كه ازدواج كردم. شوهرم پسر خوبيه. خانواده خوبي هم داره. ازدواجم از روز اول كاملا منطقي بود. هر دو خانواد بهم ميومدن. دردسرتون ندم. من شاغلم . ساعت كارم 7 صبح تا 4 عصره . شوهرم كاسبه 8.5 صبح ميره تا 1 ظهر و عصر از 3 ميره تا 9 . تابستون هم تا 10و گاهي بيشتر. ما طبقه بالاي خونه پدر شوهرم ميشينيم. من چون خونواده خودم توي يك اپارتمان با خانواده مادربزرگم و خانواده عموم زندگي مي كردن خوبيها و بديهاي اين زندگي رو مي دونستم. واسه همين هم وقتي قرار شد بريم اونجا زندگي كنيم قبول كردم. چون در عين حال كه همه زندگي مستقلي داشتن با همديگه هم بودن. مشكلم اينه كه مادرشوهرم خيلي زن حساسيه . اون دوست داره هميشه همه بچه هاش دور و برش باشن. بخاطر ساعت كار من، شوهرم ناهارو با خونوادش ميخوره و اونا سهم منو واسه شام كنار ميذارن. بعد از شام هم ديگه تا بيايم بالا شده ساعت 11. من فقط 1 روز توي هفته اشپزي ميكنم اونم واسه همه خانواده. البته اينو هم بگم مادر شوهرم اصلا اينجور نيست كه نيش و كنايه بزنه. تازه اگه يه روز ديگه هم بخوام آشپزي كنم بهم ميگن خسته ميشي و خودشون يه چيزي درست ميكنن.
شايد همه بخندين بگين خوب خيلي خوبه ، راحتي ، ولي باور كنين در ازاي اين مسئله خيلي از آزاديهامو از دست دادم. هرجا كه بخوايم بريم بايد همه با هم باشيم و اگه ما نخوايم بريم اونا برنامه شونو بهم ميزنن و ميذارن يه روزي كه ما هم باشيم. يا مثلا وقتي مهمون واسشون مياد ما هم حتما بايد بريم پايين . در مورد همه كارها و خريدهاي ما نظر ميدن . وقتي من يه چيزي واسه شوهرم ميخرم مثلن يه پليور، اونقدر در موردش نظر ميدن (يه كمي سنتي هستن مخصوصا پدر شوهرم) كه شوهرم كه تا چند دقيقه پيش ازش خوشش اومده بود نظرش برميگرده و يا ديگه اونو نميپوشه يا ميره فردا با مادرش اونو عوض ميكنه و يه رنگي كه مامانش ميپسنده برميداره. اوايل خيلي ناراحت ميشدم و به شوهرم ميگفتم. ولي وقتي ميبينم همش توجيه ميكنه كم كم علاقمو واسه اين چيزا از دست دادم. هيچي واسش نميخرم يا اگه چيزي خواست به مادرش هم ميگم بياد و ميذارم هرچي خواست واسش انتخاب كنه. انگار نه انگار كه شوهر منه!!!
يا مثلا شوهرم خيلي معذب ميشه اگه ما بخوايم دوتايي بريم جايي. فكر ميكنه مادرش ناراحت ميشه. هيچوقت اولين سالگرد عروسيمونو يادم نميره. چون ميدونستم نميدونه چيكار كنه بهش پيشنهاد دادم كه بريم با هم شام بيرون. ديگه هرچي باشه اين يه روز مخصوص خودمونه و ميتونيم تنها باشيم. ولي اونقدر بهونه اورد كه خدا ميدونه. اول گفت بهتره به مادرش اينا بگيم ميريم واسه شام خونه مامان من. بعد منم به مامانم بگم ميايم اونجا ولي بعد از شام. اينجوري يه ساعت فرصت داريم كه با هم بريم شام بريم بيرون و كسي نفهمه. خيلي ناراحت شدم. مگه ما دوست پسر دختريم كه بترسيم كسي ما رو ببينه ؟ يا ميخوايم كار خلافي بكنيم؟ وقتي بهش گفتم گفت نه ولي اينجوري مادرش دلش ميشكنه و غصه ميخوره چون مارو ميبينه با هم ميريم بيرون ولي شوهرش اونو نمي بره بيرون!! تازه برادرشوهرهام هم كه مجردند غصه ميخورن. جوونن ديگه .. كسي رو ندارن باهاش برن بيرون !! گفتم اخه تو اون ها رو با ما مقايسه ميكني؟ مادرت هم وقتي جوون بوده مسلما اين لحظه ها رو داشته و با شوهرش بيرون رفته و يا ما خودمون مگه مجرد نبوديم؟ خوب همه مجردا وقتي يه زوج جوونو ميبينن دلشون شايد بگيره. دردسرتون ندم. اخرش مجبور شدم خانواده مامانم اينا و مامانش اينارو واسه شام دعوت كنم خونه خودمون.
نگين قدر نشناسم ، هميشه سعي كردم احترامشونو داشته باشم ، اونا هم همينطور و خدا رو شكر تا حالا يه بار هم حريم بينمون نشكسته. ولي خودم رنج ميبرم. واسم يه ارزو شده كه يه شب با هم تنها باشيم و من غذا درست كنم با هم شام بخوريم. (وقتي بخوام برم بيرون بايد حتما به مادر شوهرم بگم و تعارف كنم كه اگه خواست بياد و الا ناراحت ميشه- توجيه شوهرم : فكر ميكني درسته اگه من با خونواده تو زندگي ميكردم و وقتي ميخواستم برم بيرون به پدرت اطلاع نميدادم؟)
اوايل فكر ميكردم اين همه با هم بودن واسه هفته هاي اول و دومه و بعد بهتر ميشه ، پس گذاشتم به عهده شوهرم كه هروقت صلاح ديد با مادرش صحبت كنه و ما حداقل يكي دو روز جدا باشيم ولي اون اين كارو نكرد. ميدونم خيلي پسر مهربونيه نميخواد هيچكي از دستش ناراحت بشه. ضمنا خيلي هم خوب توجيه ميكنه و من اصلا حاضر جواب نيستم كه چيزي بگم. ولي همين باعث شده احساس كنم منو خواستهامو در اولويت دوم قرار ميده. اوايل ميگفت بايد هر دو هواي پدر و مادرمون رو داشته باشيم كه فكر نكنن حالا كه ازدواج كرديم اونا رو از ياد برديم. يا مثلا ميگه بذار برادرم هم زن بگيره اون وقت ما ديگه جدا ميشيم. (اخه من عروس اول هستم و فقط دو تا برادر شوهر مجرد دارم) ولي اخه هرچيزي يه دوره اي داره. وقتي از وقتش بگذره اصلا مزه نميده. اوايل ازدواجه كه ادما دلشون ميخواد بيشتر با هم باشن والا بعدش كه ديگه بچه مياد و اونقدر مشكلات زياد ميشه كه حال و حوصله و وقتي واسه ادم نميذاره ديگه چه برسه به يه خلوت عاشقونه.
خيلي احساس تنهايي ميكنم. دارم علاقه مو به همه چيز از دست ميدم. ميدونين من يه اخلاقي دارم كه اگه يه چيزيو از كسي خواستم و يكي دوبار بهونه اورد ديگه بهش نميگم. چون حتي اگه بعد انجام هم بده واسم ارزشي نداره. بيشتر با خودم كلنجار ميرم. همين باعث شده شادابيمو از دست بدم. احساس بدي دارم. از همه اينها بدتر قضيه بچه است. من كلا از بچه خيلي خوشم نمياد. الان هم كه ديگه بيشتر احساس بدي به بچه پيدا كردم. من معتقدم ادما وقتي تصميم ميگيرن بچه دار بشن كه احساس ميكنن زندگي دونفرشون تكراري شده و ديگه اونارو ارضا نميكنه واسه همين يكي ديگه رو به جمع خودشون اضافه ميكنن تا زندگي شون شيرين بشه. ولي من اونقدر جمعي زندگي كردم و خلوت نداشتم كه دلم نميخواد يكي ديگه به اين جمع شلوغ وارد بشه. اونم كسي كه همه مسئوليتش با منه و تا اخر عمر هم اويزون ادم ميمونه. همين مسئله روي كيفيت نزديكي من و شوهرم هم اثر گذاشته . اونقدر عصبي ميشم ، تحريك نميشم ، ماهيچه هام منقبض ميشه كه فقط درد ميكشم و از شوهرم توي همه اون لحظات متنفرم. بهش ميگم دوستش دارم ولي ديگه با خودم روراستم و ميدونم اينا فقط زبونيه. خسته شدم اين همه به همه دروغ گفتم به خودم دروغ گفتم كه همه چيز خيلي خوبه. يه چيزي مثل خوره داره منو از درون عذاب ميده. كمكم كنين. چيكار كنم؟[/size]
سلام
shidokht جان به تالار همدردی خوش آمدی
راستش من یه پسر مجرد هستم و کمک زیادی نمیتونم بهت کنم . خانومهای تالار حتما کمکت خواهند کرد . اما دوتا مطلب :
یکی اینکه من که مجردم ( و خیلی از دوستان مجردم ) از دیدن زن و شوهر های جوان دلگیر نمیشیم .دلگیری نداره اتفاقا جای خوشحالی داره . یه روز هم نوبت ما میشه :43:
دوم اینکه فکر نمیکنی یکم در مورد بچه بد قضاوت میکنی ؟ آویزون !!!
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
سلام
من هم با نظر این آقای digitalman موافقم . البته من متاهلم ولی این حرف همسر شما خیلی بی ربط و غیر منطقیه . اون داره شمارو فدای احساسات خانوادش میکنه . یعنی چی دلشون میگیره ؟؟؟؟؟؟ولی تو با یه سیاست زنانه می تونی اوضاع رو به نفع خودت تموم کنی . مادر شوهر شما هم باید این واقعییت رو بپذیره که بچه هاشون تا ابد که نمی تونن وره دلشون باشن بالاخره باید مستقل بشن .
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
سلام شیدخت عزیز. خیلی متاثر شدم. واقعا نمی دونم کی خودخواهی خانواده ها می خواد از بین بره ؟؟؟؟؟؟
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
سلام شيدخت جان. به نظر من با سياست يه جوري خودت مستقل كن. يه جوري به شوهرت بفهمون كه از اونا جدا بشي. تنها چاره ات فعلاً همينه. مستقل شو. حتي اگه نزديك خونه مادر شوهرت هم بود عيب نداره.
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
شما محیطی رو در زندگی شخصی همسرتون فراهم کردید که اون از بیرون بودن و
بیرون رفتن ( به تنهایی و با شما) لذت ببره؟
همسر شما به نظر من زیادی داره کار می کنه. کار تا ساعت 9 شب؟ یعنی
10خونست. انتظار چی دارید از همچین کسی؟ شما می تونید تعادلی رو بین
خواسته های مادی و روحیتون ایجاد کنید. یک مقدار سخت زندگی کردن از لحاظ
مالی و تحمل کردن اون بهتر از این وضعیت نیست؟ شاید ایشون قضیه خونوادشون
رو بهونه قضیه قرار بدن ولی من تصورم اینه که ایشون کلا اینقدر در منزل
نیستند که حضور در منزل براشون فقط فرصتیه برای خوابیدن درک محبتی که از
مادر می خواستند و از شما می خوان! تا به حال در این مورد"ابراز محبت به
ایشون هم درست عمل کردید ؟ ساده تر اگه بخوام بگم رفتن شما به بیرون تنها
برای خارج شدن خودتون از این شرایطه بد روحی و تکراره! درسته شما نیاز
دارید ولی معمولا به این صورته که اگر برآورده شدن نیازها تنها در خواست
شما انجام بشه نتیجه معکوسی رو میده. ایشون رو جذب کنید با محبت کردن.
ایشون واقعا فردی با کمبود محبت هستند. شاید غرورشون به عنوان یه مرد
اجازه گفتن این حرفو بهشون نده اما به راحتی این رو از وابستگی بسیار
زیاد ایشون به خونوادشون می شه فهمید. روش جدا شدن همسرتون از خونواده
ایشون یا کمتر شدن ارتباط با خونواده ایشون ابراز ناراحتی گلایه غر غر
کردن، داد زدن اشک ریختن نیست. کاری کنید که از بودن با شما بیشتر لذت
ببره. از بیرون رفتن با شما. همین
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
دقیقا اخلاق شوهره منم همینطور بود . خاهش میکنم به صحبت های دوستمون sorena گوش بده و عمل کن .
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
ممنون از همه دوستاني كه جواب دادن و راهنمايي كردن.
ضمنا خواستم به سورناي عزيز بگم كه بله من سعي ميكنم هميشه وقتي با هم تنها هستيم خيلي بهمون خوش بگذره تا شوهرم هم بيشتر بخواد با هم تنها باشيم ولي به محض اينكه مادرشو ميبينه معذب ميشه انگار ميترسه اگه مامانش بفهمه بهش خوش ميگذره ناراحت بشه. واسه همين طوري وانمود ميكنه كه انگار خيلي همه چيز معمولي بوده كه اين به من خيلي برميخوره. درحاليكه بهر حال هر مادري وقتي بفهمه پسرش از زندگيش راضيه قطعا خيالش راحت ميشه.
RE: پس كي دو نفره زندگي كنيم؟
راستي در مورد شغلش هم بگم كه مغازه اش كنار مغازه برادراشه. هميشه با هم ميرن و با هم ميان. واسه همين نميتونم بهش بگم زود بيا چون اولا پدرشون كه سنتيه ميگه مرد بايد كار كنه لزومي نداره زود بياد خونه. خودش هم اصلا فكر نميكنه خوب برادراش مجردن و كسي توي خونه منتظرشون نيست. درثاني اگه هم زود بياد خونه يا من پايين پيش مادرش هستم و يا اگه خونه خودمون باشم بايد زود بريم پايين كه مامانش تنها نباشه. و صبر كنيم همه بيان كه با هم شام بخوريم و بعد هم بشينن صحبتهاشونو در همه زمينه ها بكنن يا سريالشونو ببينن بعد ايشون رضايت بده كه بريم بالا. اونم تازه وقتي ميبينه من دارم از خواب ميميرم . در بهترين حالت 11 اومديم بالا. پس دير و زود اومدنش دردي رو از من دوا نميكنه. تازه منم خواسته انچناني ازش ندارم كه بگم بخاطر خواسته هاي زياد من داره بيشتر كار ميكنه. روالش اينجوريه.