مخمصه بزرگ زندگی من . ادامه مشکلات قبلیم در مورد شرایط سخت مدل زندگی
سلام دوستان همدردی مرسی که تاپیکم رو میخونید و راهنمایم میکنید
راستش مشکل من هی بزرگ و بزرگتر شد الان دیگه احساس میکنم نمیتونم کنترلش کنم میخواستم در ادامه تاپیک قبلیم بنویسم اما بسته بود .
مجدد توضیح میدم دوستان من 28 ساله همسرم 35 ساله وچهارساله ازدواج کردیم و یک فرزند نزدیک به دوسال دارم. من ارشد و همسرم لیسانی دارن شغل همسر من جوری هست جوری که در ماه دوهفته در یک جای دور به دور از خانواده و شهر و دیار سرکارن و دوهفته دیگه خونه هستن. و من در مدت نبود ایشون منزل پدریم هستم و اینم بگم که منزل پدرم و منزل ما هرکدوم در دو شعر مختلف هست و فاصله دوساعت بینشون هست .
خیلی حزییات زیاده و در تاپیک های قبلی مفصل گفتم و الان به اصل موضوع بسنده میکنم
نبوذنهای طولانی همسر من برای من و بچه بسیار ازاردهنده هست و خودش یه مشکل بزرگه و میدونید با یک نوزاد حتی در ایام بارداری وقتی همسرت نیست و در شهر غریب هستی چه استرسها و مشقتهایی رو میشه کشید . میخوام بگم همین نبودنها و دور بودنها خودش بار بزرگیه اما در زندگی من مشکلات بزرگتری از کنارش بوجود اومده
من در منزل پدریم بودم و خانواده من همواره با اغوش باز پذیرای من و همسرم و این مدل کار بودن . اما من نمیفهمم این چه غروز کاذبی هست که همسرم داره هیجوقت قدردان زحمتهای خانواده من نبود هربار با خواهش به زبون خوش یا غیر مستقیم به همسرم میگفتم کع در نبودت چقدر برنامه های خانواده من بخاطر ما بهم میخوره چقدر دارن برای بچه زحمت میکشن اما تاثیر نداشت
در تمام این مدت مرتبا سعی کردم خودم توانمندی هام رو ارتقا بدم که کمتر مزاحم خانوادم بشم مثلا رانندگی رو یاد گرفتم مدیریت منزل و در بچه داری مسلط شدم از نظر روحی و روانی هرچنذ سخت اماده و پذیرای این دور بودنها و تنها بودنها بودم اما همسرم من رو مجبور میکنه که تنها نباشم حتی تهدید که اگر خطری بچه رو تهدید کنه من رو نمیبخشه و مرتبا من رو ادم ناتوان و عاجز جلوه میده که حق نداری حتی برای هرید بیرون بری حتی پرستار نمیگیرم بصورت تحمیلی منو وادار میکنه منزل پدرم بمونم .
اما اما مشکل بزرگ من که به قوتش باقیه و توان زنذگی از من گرفته شده این بود که همسر من با وجود زحمتها و احترامهای خانواده من که مسولیت زن و بچه ایشون رو نصف سال دارن قدردانی نمیکنه
من واقعا نمیتونم این رو تحمل کنم . همه طرف به من فشار وارد میکنه ولی این فشار قابل تحمل نیست .
حتی جوری شده که خانواده من ناراحت میشن میگن ما توقع نداشتیم با ازدواج دخترمون این مسایل و رفتارارو ببینیم
تصور کنید مارو پیاده میکنع و بسبار خشک و بی محبت میذاره مارو و میره تاااا دوهفته بعد میاد دنبالمون و به همین شکل . من از خانوادم خجالت میکشم از فشاری که بعشون نیاد . عیچ توقعی ندارن حز محبت و احترام ولی اونم نیست .
جوری شده که برادرام مادرم پدرم هم نسبت به همسر من ناراحت ان و همه نشاط و شور اوایل رو از دست دادن .
دیشب این اتفاق برای من افتاد که مجدد با تحمیل من رو گذاشت منزل پدرم البته با بحثی که شبش داشتیم و حتی تمام راه و من به حال بسیار خراب وارد منزل پدرم شدم فشار عصبی زیادی بهم وارد شد همه فهمیدن ما بحث داشتیم حتی تصف شب حالم اینقدر بد شد که با خوانواده به اورژانس رفتم و ارامبخش گرفتم . پدر من شاهد حال من بودن و مایلن با همسرم صحبت کنن که چرا دخترش به این وضع کشیده شده و چرا ارامش نداره و اینهمه فشار از چیه . خواهش میکنم راهنمایی کنید اینجا اوضاع خیلی ملتهب هست شاید کسی باورش نشه بخاطر قدردان نبودن یک زندکی از هم بپاشه
همسرم بینهایت مغرور هست و خودش رو کامل و بقیه رو ناقص میدونه .بخاطر همین به مشاور ام اعتقادی نداره
ایا پرسش پدرم از همسرم وقتی من دوهفته با حال روحی خراب در منزلشون هستم کار خوبیه یا بازهم عواقب داره؟ مگه میشه این حال من رو ببینن و بی تفاوت باشن
خواهش میکنم راهنمایی کنید خواهش میکنم