-
ترس از ازدواج
سلام
خوبید
میگن یه مرد رفت خواستگاری زنه گفت من ماشین میخوام خونه میخوام امکانات میخوام
مرده یه نگاه کرد به خودش دید اینایی که این میخواد خودشم میخواد
حالا تقریبا قضیه ما شده من یه خواستگار دارم این بنده خدا به من گفت من ترس از زندگی دارم تا اینو گفت من سر پا وجودم پر از ترس شد
راستش من تا همین چند وقت با خودم میگفتم آدم ازدواج کنه غلطم باشه عوضش ازدواج کرده بعد 18 سالگی خودم با الان مقایسه کردم دیدم وااااای چقدر با حوصله تر بودم چقدر فعال تر بودم چقدر شاد تر بودم چقدر سالم تر بودم مثلا از چیزهای کوچیک آنقدر شاد میشدم و یه چیز جالب اصلا به فکر ازدواج نبودم خودش پیش اومد به این نتیجه رسیدم ازدواج نکردن بهتر از یه ازدواج غلط ازدواج غلط از تيمارستان ممکن سر در بیاری و سلامتیت نابود بشه ولی ازدواج نکردن در عین سلامت در عین اینکه همه چی داری فقط یه غم داری اونم اینکه ازدواج نکردی فقط همین
این آقا هم یجوری رفتار کرده تا الان که 70 درصد باعث ترس از آینده برای من شده
چه کنم
-
سلام
علت ترس ایشون چی هست؟
مهم هست که ریشه ترس ایشون برای چی هست.
در کل حق با شماست طرف مقابل با گفتن چنین چیزی حس بدی رو منتقل میکنه.
ایشون احساس صمیمیت یا غرابت در موضوعی با شما کردن که
چنین حرفی زدند؟
-
مرسی عزیزم که جواب دادی. نمیدونم
نمیدونم چرا اینجوری شد
بگفته خودش تا سه ساعت قبل خواستگاری هیچ ترسی نداشتن بعدش یدفعه ترس اومده
ایشون یه شکست رو در ازدواج دارن میگن نکنه عین قبلیه بشه
منم روی خیانت حساس تا حالا چند بار قسم خورده که اینکارو نمیکنه
چون منم از زندگی قبلیم از این بابت ضربه خوردم
نمیدونم
نمیدونم حرفاش چقدر راسته
چقدر میتونم رو حرفاش حساب باز کنم
-
سلام
هر انسانی اگر دستش یکبار به ظرف داغی بخوره، از اون به بعد نسبت به هر ظرفی که ظاهری مثل اون داشته باشه محتاط تر میشه.
این قضیه شکست قبلی شما و اون آقا هم خودش یه تجربه گرانی هست که باعث میشه حداقل نسبت به اتفاقی که با عث شکستتون شده و حداکثر بابت کلیه رفتار هایی که احتمال طلاق در اون وجود داره محتاط باشند.
حالا بهترین گزینه صحبت و شناخت هست. از طرفی دانستن چرایی طلاق ایشون میتونه کمک کننده باشه.
دغدغه هاتون رو با یک مشاور خبره در میون بگذارید تا ایشون در موردش پرس و جو کنند.
شما چون بحث خیانت رو ترس ازش دارید، میتونید با تحقیقات فراوان از محل کار، همسایه ها پدری و الخصوص همسایه های محل زندگی متاهلی قبلی اش جویا شید.
-
مرسی از پاسختون
راستش من قبلا بخاطره شرایط مادی بیشتر دوست داشتم ازدواج کنم و عاطفی
خدا رو شکر همه چی جور شد تقریبا از لحاظ مادی
عاطفیم که خانومی که الان ازدواج میکنه در بیشتر مردها 50 50 تا امنیت عاطفی داشته باشه و خیانت نبینه
فعلا نمیخوام ازدواج کنم ولی خانوادم مسر بر ازدواج من هستن ولی من نمیخوام
چی به خانوادم بگم دست از سر من بردارن
راستش دلم با این خواستگارم نیست و اصلا کلا نمیخوام ازدواج کنم اگرم اجازه دادم که بیاد جلو بخاطره این بود که حداقل بزار خودم همسرم انتخاب کنم
چی کار کنم
چطوری به خانوادم بگم من آخر ده شصتم و شوهر نمیخوام حداقل تا چند سال آینده
-
با سلام
ان شالله خوب باشید
-اگه نظرتون با خانواده هماهنگ نیست در مورد خواستگارتون ، بهترین راه گفتکو و بیان علت هاست ،،در چارچوب احترام
خانواده ها هم خیر و صلاح بچه هاشون را می خوان ،،
قرار نیست چیزی خدایی نکرده زورکی باشه و قطعا نیست .
-چیزی که به ذهنم میرسه ، اینکه کلا برا خودتون یه معیارهایی را در نظر بگیرید و در این معیارها یه حداقل معیار قبولی آقای خواستگار هم توش باشه ،،
سپس روال عادی زندگی خودتون را داشته باشید ( شغل - مهارت ها و کارهای شخصی ) ،،
خب در این روال زندگی ، مورد خواستگاری پیش آمد ، آقای خواستگار را به عنوان یه گزینه ! بررسی کنید و تصمیم را بگیرید ( بعد از مشورت ها و شرایط ها )
اینجوری استرس خودتون را کنترل می کنید و تصمیم های بهتری می گیرید .
ترس نداره دیگه :)
موفق باشین.
-
سلام
ممنون از پاسخگویی
خانوادم به زور میخوان من شوهر کنم در صورتی که من دلم نمیخواد ازدواج کنم
من حداقل معیارهامون گذاشتم خیانت و دروغ
متاسفانه تمامشون تا الان حتی این دو تا رو هم نداشتن
آنقدر خانوادم بهم فشار آوردن میگم نکنه زورکی این کار بکنند که از نظر شرعی این کار حرام و عقد باطل
به خانوادم خاطر نشان کردم که من نمیخوام ازدواج کنم
دیشب بحث اینجور چیزها بود و من تا صبح کابوس دیدم وقتی از شنیدن ازدواج اینجور حال من بد میشه واقعا اگر ازدواج کنم چه اتفاقی میفته
البته خودم میدونم و خیلی راحت دیشب اینو به خانواده متذکر شدم
من یکبار در زندگیم شکست خوردم و کارم به جاهای بدی کشید بعد از 5 سال تازه دارم خودمو جمع میکنم
دلم نمیخواد ازدواج کنم من که زندگیمم کردم و یه پسر دارم دیگه اصلا احتیاجی به ازدواج نمیبینم مخصوصا هر کی اومد دروغگو و خیانت کار بود
-
سلام
دختر و پسر در مراحل خواستگاری یا آشنایی برای هم گزینه هستند ،،،و تعهدی نسبت به هم ندارنند ،،شرایط همو بررسی می کنند و در آخر نتیجه گیری می کنند ( که ادامه دهند یا خیر )
که این شامل خانواده ها هم میشه ( که منطق میگه ، شما تعهد ندارید به آقای خواستگار به خانواده تون حتما بله بگید )
شما خب ایشون را بررسی کردید و معیارتون را نداره
قرار نیست که با یه انتخاب اشتباه انسان شرایطش را از شرایطش فعلش سخت تر کنه
با خانواده هم صحبت کنید
خانواده بیشتر فکر می کنند دخترشون مثلا سخت پسنده یا کمال گراست
اگه منطقی صحبت کنید و بتونید تنش ها را مدیریت کنید ، و از علت ها بگید،، خواهید که اصلا مشکلی نیست
مهم مدیریت شما در این جور مواقع هست ( در برخورد با خانواده )
هر چی در چارچوب احترام و با آرامش ، در این زمینه از علت های عدم تناسب معیار در خواستگارتون با خانواده تون صحبت کنید ، موفق ترید
همه ی اینها در صورتی انجام میشه که اول خودتون آرامش داشته باشید و اتفاق ها ی زندگی را سخت ترجمه نکنید ( مثل همین قضیه ازدواج )
-
یعنی زندگیم فلج شده
به جای اینکه انرژی مو بزارم صرف تحصیلم صرف کارم صرف پسر بیچارم همش نشستم به این باید بگم نه به اون باید بگم نه به این توهین کنم تا ولم کنه به اون توهین کنم تا ولم کنه همش مثل اینایی که فقط چیز تو ذهنشون همش ترس اینو دارم که خانوادم زورکی شوهرم بدن و خلاصه بگم حداقل تمام این دو سال خلاصه شد توی این چیزا حتی من از دانشگام موندم
اینایی که اینجوری میکنند باید جواب پسرم قیامت بدن از خانوادم گرفته تا هر کی که مزاحمم میشه بغیر از جواب منو که باید بدن
نمیدونم خانوادم براشون اون زندگی قبلیم درس نشد
نمیدونم یعنی آبروشون دوست ندارن
من بهشون گفتم من آنقدر اوضاعم خطریه اگر ابروتونو دوست دارید که حتی خودم حتی به یه آدم متعهد و راستگو اومدم جواب مثبت بدم شما نباید اجازه بدید
من کلا نباید ازدواج کنم حالا حالا ها
چه برسه که آتیش بیار معرکه بشید
-
اتفاقا اگر به هر ضرب زوری بخوام ازدواج کنم کمالگرام
اتفاقا اگر هر نوع تحقیری تحمل کنم که فقط بگم منم شوهر دارم این کمالگرایی
و حس میکنم خانوادم کمالگران بر عکس من
حالا نمیشه خیلی چیزها رو گفت ولی ازدواج به هر نحوی برای من مثل سیانور میمونه حتی خوبش
من یه تجربه داشتم از زندگی قبلیم که یک تروما بودخلاصه هر چی که نباید میشد شد در فزاحت ترین شکل خودش
پس نباید ازدواجی برای من صورت بگیره اون دفعه تونستم از این تروما بیام بیرون دفعه بعدی شاید دیگه در نیام