-
از شوهرم دلسرد شدم
با سلام خدمت دوستان گرامی
من ۳۰ سالمه و شوهرم ۳۱ سال ما هشت ماهه ازدواج کردیم.من زیبا و تحصیلکرده،شاغل و از خانواده خوب بودم که باتوجه به شرایطم خواستگاران زیادی داشتم اما بالاخره ایشون رو انتخاب کردم و شش ماه نامزدی داشتیم که در اون شش ماه ایشون خیلی خوب بودن اما الان یه آدم دیگه شدن.هردو تحصیلکرده و شاغل هستیم.ایشون فرزند آخر از خانواده چهار نفره و من فرزند چهارم از خانواده پنج نفره هستم.
مشکلاتمون در زمینه هایی مختلفی هستن و تعداد زیادشون من رو رنج میده.
ایشون قبل ازدواج به من خیلی علاقه داشتن و همه چی خوب بود.اما از روز اول ازدواج به شدت افسرده شدن به طرزی که هیچ تمایلی به غذا خوردن،یا حتی برقراری رابطه عاطفی و جنسی با من نداشتند.دلیلش رو دور شدن از خانواده(چون پدر و مادر و دوستانش در یک شهرستانی به فاصله چهل دقیقه با شهر محل زندگیمون که زادگاه من هست زندگی می کنند)اما ایشون برادرانشون و بعضی دوستانشون هم در زادگاه من زندگی میکنن.بعنی کاملا غریب هم نیستن و فبل ازدواج هفته ای سه روز در شهر من به تنهایی زندگی میکردن،ایشون شفاف نیستن با من جوری که بک هفته بعد ازدواج به طرز مشکوکی اصرار کرد از خونمون اسباب کشی کنیم و بعد با اصرار من و بعد از چند دروغ متوجه شدم که دختر صاحبخانه که اصرار به ازدواج با شوهر من داشته دلیل این قضیه بوده.ابشون خونه رو بدون هیچ پولی اجاره کرده بودن.غافل از اینکه دختر صاحبخانه که از همکاران ایشون بوده از دادن این خونه به ایشون توقعاتی داشته که اینا رو به اصرار خودم فهمیدم.روز اسباب کشی ایشون به من گفتن میرن جایی و نمیگفتن کجا،بعد گفتن میرن پیش صاحبخانه کا کلید رو تحویل بدن اما پیش همین دخترخانم رفته بودن و دو ساعو و نیم گوشیشون جواب ندادن و پیداشون نبود..و وقتی اومدن با پیگیری هام متوجا شدم دخترخانم رو رفتن دیدن ولی ادعا کردن بعد رفتن دنبال کارهای دیگه و تمام مدت کنار دختر خانم نبودن.
مشکلات دیگه ای هم داریم ایشون از روز اول از خود عمل ازدواج(نه از هزدواج با شخص من،چرا که به گفته خودشون من بهترین کیس براشون بودم و واقعا هم شرایط خوبی داشتم) ابراز پشیمونی کردن،و مسئولیت های ازدواج براشون قابل تحمل نیست. همچنان این مورد ایشون رو آزار میده و باعث میشه ایشون با من ایجاد صمیمیت نکنه و مرتب من رو پس بزنه.
مورد بعد سردی عاطفی ایشون نه کلامی نه عملی ابراز محبت ندارن،قبل ازدواج داشتن.مناسبت ها رو که هیچ کاری ندارن.از عکس گرفتن متنفرن.
مشکلات گذشته من رو تو دعوا و حتی گاهی در صحبت های عادی سرم میزنن(جدایی پدر و مادرم که من هیچ نقشی توش نداشتم)و تحقیرم میکنن.
رفتار و حرفاشون همیشه در جهت تخریبه،تو هیچی نیستی،تو نمیتونی فلان کارو انحام بدی،تو بلد نیستی
به همکاران و حتی شاگردانشون در کلاس هایی که تدریس میکنن گفتن که از ازدواجشون ناراضی هستن و با افتخار برای من اینا رو تعریف میکنن.
از نظر جنسی به شدت سرد هستن و من داغ هستم و از ابتدا رابطه مون (از سمت ایشون)کم و بی کیفیت بوده الان به ماهی یکبار رسیده.که اون هم به خواست من هست،ایشون وسواس هم دارن از دست زدن به آلت من بدشون میاد و اینکارو انجام نمیدن مراحل آماده سازی در کار نیست و اعتقاد دارن فقط مرده که باید ارضا بشه و زن نباید ارضا بشه!!
ایشون از تماس بدنی و لمس هم بدشون میاد.دوست ندارن من حتی از روی محبت یا دلتنگی بغلشون کنم،از اینکه دستشون بگیرم ،بوسه یا هر گونه لمسی متنفرن در حالیکه من خیلی عاطفی هستم و عدم لمس همسرم برام نشدنیه.(من همیشه به تمیزی و زیباییم میرسم و حواسم هست که دهانم بوی بد نده.از نظر زیبایی واقعا زیبا هستم و لباس پوشیدنم داخل خانه همیشه جذاب و متنوع هست.و معطر هستم.)
ایشون مسائل مالیشون رو از من پنهان میکنن،خیلی سعی داشتن که کارت بانکیم رو ازم بگیرن و من به خاطر عدم شفافیتشون قبول نکردم.
ایشون به من پولی نمیدن و تمام مخارجم با خودم هست، چند باری شد پول نداشتم و هر بار بهشون گفتم ایشون من رو بابت اینکه خقوقم رو چکار کردم بازخواست کردن و بهم گفتن مگه من نوکر پدرتم خقوقتو خرج کنی من بهت پول بدم.و به من پولی ندادن.در رابطه با من برخلاف دوران نامزدی خیلی خسیس هستن.حتی میگن از اینترنت خانه استفاده نکنم که تموم نشه.برای خانواده بسیار خرج میکنن کلی برای من دریغ از یک ریال
با همکاران خانمشون رابطه صمیمی دارن و از رفتن من به محل کارشون ممانعت میکنن.محل کار مشکوکی دارن مثلا یکبار یکی از همکاران خانمشون ماشین ما رو تعقیب کرده بودن و ایشون سعی کرد مسیر رو عوض کنه و بهونه ش این بود دوست ندارم همکارام تو رو ببینن .
پیام های مشکوک برای من ارسال میشود که فردی بدون فاش کردن هویت خود از گذشته بد همسرم و روابط نامشروع او قبل و بعد از ازدواج ما حکایت دارد.
به خواهر و مادرشون و کلا خانواده شون به شدت وابستگی دارن و برای اون ها همه کار میکنن.مثلا با خواهرشون ناهار میرن بیرون و شوهرم به من زنگ میزنه و میگه اگه تو هم میخوای با ما ناهار بخوری آژانس بگیر بیا فلان آدرس(حتی دنبالمم نمیاد و همیشه میگه من راننده آژانست نیستم اما اعضای خانواده ش رو همه جا میبره)
ایشون حیطه وظایفش رو نمیدونه و من با وجود اینکه بیش از حد وظایفم از خودم مایه میذارم ایشون قدرنشناس هستند و میگن تو توی خونه در مقابل خواهر و مادر من هیچکار نمیکنی
ایشون میگه من وظیفه ندارم ببرمت مسافرت.و اگه ببره با خانواده میبره حتی ماه عسلمون با پدر و مادرشون بود
ایشون حاضر نیست به من بگه از چه ساعت تا چه ساعتی سرکاره.چند روز پیش دو ساعت دیر کرد در حالیکه جایی بودم و ازش خواسته بودم بیاد دنبالم، نگران شدم بهش زنگ زدم یه دعوایی راه انداخت که تو حق نداشتی تو تایم کاریم به من زنگ بزنی .در حالیکه وقتی زنگ زدم با کسی بود گفت داره میره اطراف شهر گردش!!!
وقتی اومده بود بهم میگفت من به پدرم نمیگفتم کجا میرم و میام بابد به تو جواب پس بدم؟!
وقتی ازم ناراحته قهر طولانی و بی محلی میکنه و این قهر رو جلو خانواده ش ادامه میده جوری که اونا میفهمن و من رو با رفتارش جلوشون خرد میکنه.
من هیچ وقت باهاش تند برخورد نکردم همیشه اگه مشکلی هم بوده با مهربونی و با صحبت کردم مطرحش کردم نمیدونم چرا اینقدر عوض شده.دارم عذاب میکشم نمیدونم باید چه کنم.
ما به پیشنهاد من و حتی با هزینه من (چون ایشون گفتن حاضر نیستن به مشاور پول بدن)رفتیم پیش مشاور و مشاور وقتی دیدن که ایشون با فلسفه ازدواج مشکل دارن از من خواستن که موافقت کنم یکسری کاراهایی که ایشون تو دوره مجردی انجام میدادن رو موقتا انجام بدن تا حالشون بهتر بشه و فکرشون این بود که اگر ایشون به ازدواج کنار بیان بقیه مشکلات هم حل میشه من هم قبول کردم از لحظه ای که از اناق مشاور اومدیم بیرون تا همین لحظه ایشون دارن من رو مسخره و تحقیر میکنن که دیدی مشاور لهت کرد دیدی حق با من بود.همه اینا رو من قبلا بهت گفته بودم و این قدر اینکارو میکنن تا من واقعا به هم میریزم.اتفاقا مشاور اصلا جانبدارانه صحبت نکرد و یکی دو مورد به ایشون تذکر داد ولی انگار ایشون اینا رو نمیبینه.با این رفتار ناپخته ایشون حس میکنم دارم وقتم رو تو این زندگی تلف میکنم و همه تلاشام بیهوده ست و برا کسیه که هیچ درکی از تلاش من برای بهبود زندگیمون نداره.و براش اهمیت هم نداره!از اول ازدواجمون من مرتب از خودم میگذشتم و صبوری میکردم اما الان واقعا دیگه شرایط برام سخت شده و نمیدونم چه باید بکنم
-
اینجوری که شما گفتین
متاسفانه باید یه فکر اساسی بکنی
به نظر این همه پنهان کاری و دروغ و بی اهمیت بودن نسبت به زندگیشون عجیبه
-
خیلی ممنونم که سرگذشتم رو خوندین و از پاسختون سپاسگزارم.
دوست عزیزم منظورتون از فکر اساسی چیه.ممنون میشم بیشتر توضیح بدین تا متوجه بشم.
واقعا دیگه درموندم.
-
سلام با پیش فرض گفته های شما :
1- ایشون به شما جنسی و عاطفی سرد هستن
2- از جهات مسئولیت پذیری مالی، مسئولیت پذیر نییستن
3- طبق گفته های شما بهتون خیانت جنسی کردن و ممکنه بکنن
--------------------------------------
تنها راه پیش رو بنظر من این هست از خواب خرگوشی بیدار بشین و مستقیم باهاشون بحث کنین و خواسته های خودتون که حقوقتون هست بخواید اگه دیدین که بیتفاوت هستن جدی تر عمل کنین اگه به طلاق هم فکر کنین بد نیست. حتما مشاوره بگیرین از خانواده یا مشاوری
-
ناراحتی شما منطقیه خیانت همسر خیلی فشار روانی وارد میکنه ، امیداورم مشکلاتت حل شه
نیلوفر جان قبل از ازدواج ، در مورد کرایه کردن خونه، مثلا مقدار کرایه یا رهن یا اجاره بودن .... ازشون سوالی نکرده بودید ؟ با توجه به اینکه تو شهر شما زندگی میکنید خب شما شناخت خوبی داشتید نظری ندادید؟ سوالی نکردی؟
چطوری با هم آشنا شدید؟
خانوادش در مورد اختلاف شما چی میگن؟ اطلاح دارن که با هم مشکل دارید؟
پدر و مادرت با داشتن 5 فرزند از هم جدا شدن؟!! قبل از ازدواج ایشون میدونست ؟ یا بعد از ازدواج متوجه شده؟
شما با خانوادش مشکلی نداشتی؟ برخوردی، دلخوری بینتون پیش نیامده؟
اون با خانواده شما چی ؟ رابطه اش چطوریه؟؟
-
یعنی شما قبل از عقد این همه موضوع مهم رو اصلا متوجه نشدید؟
به نظرم خیلی فوری و سریع برید پیش مشاور تا برای ادامه زندگی تون تصمیم بگیرید
-
درود خانم محتر م شروع زندگی وبا این همه مشکل ؟
،لازم است با حوصله یک کنکاش جدی در روابط قبل وبعد از ازدواج تون بکنید ،از افراد حاذق و مشاور خانواده هم کمک بگیرید و گام به گام به جلو رفته و حتما از این وضعیت خارج شوید اگر مسایل تون حل شد که ادامه میدهید در غیر این صورت تداوم با این وضعیت بسیار اسیب رسان بوده و بدتر نیز خواهد شد ،علیرغم تو صیف کامل وضع خوذتان همه چیز را سر بسته گفتید لازم است ابتدا به صورت شفاف مسایل را برای خودتان تبیین کنید و ببینید مشکل اضلی در کجاست بخصوص اینکه واقعا مشکل عدم ارتباط عاطفی و جنسی جزو مشکلات شخصیتی ایشون هست یا اینکه صرفا با شما این مشکل را دارد،اگر شق دوم باشد ،بشدت قابل تامل است ولی چنانچه کلی باشد ،امید به اصلاح بیشتر است
-
سلام دوست عزیزم
من هیچ وقت کسی رو تشویق به جدایی نمی کنم و الان هم نمی خوام به شما بگم چه کاری درسته چه کاری غلط فقط چند تا نکته از تعاریفت به ذهنم رسید که اگر من بودم با توجه به این نکات تصمیم قاطعی می گرفتم
من خودم ازدواج کردم و ازدواج سختی داشتم همسرم خوب بود ولی خانوادش نه و این خیلی چیزها به من یاد داد. اول از همه اینکه اعتماد به نفس داشته باشم
بر اساس گفته خودت دختر زیبارویی هستی و خواستگار هم زیاد داشتی (البته من باور ندارم که دختر زشت وجود داره و همه زیبا هستن ) من یه برادر مجرد دارم و تمام فاکتورهایی که باعث بشه یه دخترخانم رو به برادرم معرفی کنم شما داری پس شما یه کیس خوب و عالی برای ازدواج با هر مردی بودی و همچنان هم هستی (البته از نظر معیار های ظاهری) از نظر شخصیت و باطن هم مشخصه که خیلی خانم و فهمیده ای که تا اینجا تحمل کردی و خواستی همه چیز رو درست کنی.
پس اینکه همسرت این رو متوجه نمی شه مشکل تو نیست و اینکه فردی پس از تعهد زیر بار مسئولیتش نمی ره هم مشکل تو نیست. به نظر من این یه انحراف شخصیتی هست که همسرت داره و تنوع طلبی ایشون باید درمان شه اما درمانش نه ازدواج با شماست نه چشم پوشی شما از خیانتش به زندگی با شما و شما هم مسئولیتی در قبال درمان اختلالی که از قبل از ازدواج داشته ندارید.
به نظرم مشاورت رو عوض کن متاسفانه مشاور های زیادی رو دیدم که نمی دونم بر چه اساسی خودشون رو در جایگاه نظر دادن در مورد آینده و حال دیگران می بینند و زندگی طرف رو نابود می کنند. نگاههای مردسالارانه و اتلاف زندگی و جوونی یه دختر که می تونه بهترین لحظاتش رو در سن 30 سالگی با یه آدم مناسب به زیباترین شکل رو فدای تحمل و سوختن و ساختن با یه آدم کاملا نامناسب می کنند که به هر قیمتی جدایی پیش نیاد.
من نمی گم برای درست کردن زندگیت نباید بجنگی اتفاقا می گم بجنگ برو پیش دو الی 3 مشاور دیگه. ما مشکل جسمی هم پیدا می کنیم معمولا به یه دکتر بسنده نمی کنیم مخصوصا وقتی مشکلمون جدیه و از دیگران پرس و جو می کنیم تا دکتر خوب معرفی کنند در مورد مشاور هم همینه. بازم مشاوره برو و ایندفعه حتما حتما پیش یه نفر دیگه برو نظراتشون رو برای خودت یادداشت کن. نکات مثبت و منفی موندن در این زندگی رو بنویس. زجری که می کشی رو بنویس. از چیزی که این زندگی خوشحالت می کنه بنویس. مثلا نکته منفی : وقتی همسرم جواب تماسمو نمی ده می خوام همه چیز رو بشکنم و ترکش کنم. مثبت : وقتی همسرم می خنده می خوام تا می تونم بهش محبت کنم و عاشق خنده هاشم.
ببین کدوم رو می تونی تحمل کنی وجود منفی ها یا حذف مثبت ها. خیلی هم نمی خواد منطقی باشی ما زنا کلا احساستمون قوی تره خیلی وقتا تصمیمی منطقا درست می گیریم ولی خوشحال نیستیم. فقط سعی کن اینو پیدا کنی که چه جوری خوشحال خواهی بود
چون خوشحالی توی زندگی از همه چیز مهمتره شاید شعار باشه اما تو یه مطلقه خوشحال باشی که برگشته با پدرش زندگی می کنه خیلی بهتر از یه مادر افسرده با یه خونه بزرگ و ماشین آخرین سیستم خواهی بود.
به حرف مردم و تائید دیگران فکر نکن به تائید همسرت فکر نکن سعی کن مستقل بودن رو تمرین کنی و اعتماد به نفس داشته باشی. ما زنها توی این دوره و زمونه خیلی می تونیم قوی تر از اونی باشیم که نیازمند برآورده شدن نیازهامون توسط مردها باشیم و فقط و فقط یه نیاز در ما وجود داره که باید مردمون برامون برطرفش کنه و اون دریافت محبت و توجه از طرف اونهاست که بفهمیم چقدر موجودات با ارزشی هستیم وگرنه پول و مادیات و رفت و آمد ها و ... رو خودمون از پسش بر می آیم . حالا اگر مردمون توجه و محبت نکنه پس چرا کنارمونه ؟ چرا باید کنارش بمونیم وقتی بهمون حس بی ارزش بودن می ده؟ که فقط بگیم ازدواج کردیم ؟ آیا این ازدواج موفقه؟ آیا این ازدواج قدمی در جهت خوشحال کردن من برداشته؟
از حرفهام برداشت نکن که می خوام بهت بگم چیکار کنی یا چیکار نکنی بهترین مشاور خانواده هم بهت اینو نمی گه چه برسه به من. اینو فقط و فقط خودت می تونی بفهمی و تصمیم بگیری. هر تصمیمی می گیری هر عملی انجام می دی فقط سعی کن در جهت خوشحال کردن خودت باشه.
یه مثال هم می خوام برات بزنم. ما یه همکار داریم که زیاد مورد توجه خانم ها نبود و گویا اخلاقی داره که توی خونه خودشون خیلی از خودش تعریف می کنه و همسرشون فکر می کردن سر کار همه خانم های شرکت می خوان زندگی شون رو خراب کنند که همسرشون رو به قول معروف برای خودشون بردارن و شاید تصور دوی مارتن بین خانمهای شرکت برای همسر ایشون پیش اومده بود. حدودا 2 ماه اولی که ایشون به شرکت ما اومده بود هر هفته همسرش به شرکت ما می آمد و به طبقه ما (کار ما جوری هست که افراد غریبه اجازه ندارند وارد طبقه ما شن بحث مسائل امنیتی و اینا) خانم ایشون می اومدن 10 دقیقه می نشستند و می رفتند. بعد از این دو ماه و سرکشی همسر همکارمون خانم ایشون فهمیدن ای بابا همه چیز اونجوری که شوهرشون می گه یا خوشون فکر می کنن نیست و کسی اصلا نگاهی هم به ایشون نمی کنه چون انقدر کار داریم که اصلا متوجه حضور یه آدم تازه کار نشیم. این مثال رو زدم بدونی بعضی از آدما با تعریفهایی که از خوشون می کنن باعث یه تصورایی توی ذهن همسرشون می شن که الزاما درست نیست. پس حساس نشو شاید همسرت احساس کمبود اعتماد به نفس می کنه و با این رفتارا می خواد خودش رو برتر ببینه (که به نظرم بازم مشکل وجود داره و باید درمان شه)