-
كتاب احساس.....
*آرزوي دراز خدا انسان است.... خيال نازك و لطيف و شكننده ي خدا انسان است ... و انسان نميداند!!!!
*چه زيبا و خدايي اند آن ها كه زيبا و خدايي اند و خود آگاه نيستند.....
*كساني كه معني دوست داشتن. عشق و ايثار و خلوص را ميفهمن و خوب ميفهمند. خدا را به آساني مي شناسند....
*به شماره ي هر دلي دوست داشتني هست و دل ها هرچه شگفت ترند عشق نيز در آنها شگفت انگيزتر است....
*عشق چه آسماني باشد چه زميني. عاقبتش به طرف خداست....
*اگر تنهاترين تنها شوم. باز خدا هست ... او جانشين همه ي نداشتن هاست.....
*چه شورانگيز است كاشف اقليم خويشتن بودن!!!!
*هر كسي آن چنان است كه احساسش ميكنند. نه آن چنان احساسش ميكنند كه هست.....
*آن چنان كه مي فهمندمان هستيم... پس اگر از فهميدن ديگران رها شديم. از هستن خويش گريخته ايم......
*حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش عميق هركسي به اندازه حرفهايي است كه براي نگفتن دارد....
*هيچ چشمي نيست كه از زيبائيهاي يك روح زيبا خبر بيابد و بي نم اشكي بماند...
*لطافت زيباي گل. در زير انگشتهاي تشريح مي پژمرد... آه كه عقل اين ها را نميفهمد....
*رها! اين كلمه ي شورانگيزي كه همواره روح انسان را وسوسه ميكرده است....
*************************************
سلام به همه دوستان عزيزم در اين تالار ....
اين جملات زيبا از كتابهاي دكتر شريعتي جمع آوري شده و در كتابي بنام دفترهاي خاكستري گنجونده شده....
اميدوارم شما هم خوشتون بياد و اگه مايل باشيد باز هم واستون مينويسم....
و اين هم به عنوان حسن ختام ايندفعه : جمله اي كه خودم خيلي دوستش دارم:
*** با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو. در انزوا پاك ماندن نه سخت است و نه با ارزش!***:72::72:
-
RE: كتاب احساس.....
ممنون شیرین گرامی
مانند سایر پستهای شما فهیمانه انتخاب شده بود.
-
RE: كتاب احساس.....
*كسي كه عشق رهايش ميكند. بودني است كه نميداند چه گونه بايد باشد؟
*كسي كه غصه ميخورد. كسي است كه عشق دارد به آنچه كه هست و چون ندارد غصه ميخورد.... كسي كه غم دارد. كسي است كه عشق دارد به آن چه كه نيست و چون آن را ندارد غم ميخورد....
*هركسي چه قدر نياز دارد كه به تنها كسش بگويد كه آن چه در دلم از تو احساس ميكنم چيست؟
*مگر غرورها را براي آن نمي پروريم تا بر سر راه مسافري كه چشم به راه آمدنش هستيم قرباني كنيم؟
*آدميزاد هرچه انسان تر ميشود. چشم براه تر ميشود.... اين يك حقيقت زيبايي است كه همواره ميدرخشد.....
********
ممنونم سورناي گرامي....
-
RE: كتاب احساس.....
ممنون shirin joon.هر کدوم از نوشته ها واقعا"جای تأمل داره.دست گلت درد نکنه
-
RE: كتاب احساس.....
خيلي خيلي قشنگ و قابل تأمل بود شيرين جون . بازم سخنان پربار دكتر علي شريعتي رو واسمون بذار تا استفاده كنيم .
از لطفت ممنون عزيزم
-
RE: كتاب احساس.....
سلام به دوستاي عزيزم...
كيوان عزيز و پارميس عزيز از لطفتون بي نهايت ممنونم ...
در اولين فرصت چشم... بازهم واستون مينويسم.... مرسي از توجهتون....
-
RE: كتاب احساس.....
*به من تكيه كن! من تمام هستي ام را دامني ميكنم تا تو سرت را بر آن نهي! تمام روحم را آغوشي ميسازم تا تو در آن از هراس بياسايي! تمام نيرويي را كه در دوست داشتن دارم . دستي ميكنم تا چهره و گيسويت را نوازش كند!
تمام بودن خود را زانويي ميكنم تا بر آن به خواب روي! خود را. تمام خود را به تو مي سپارم تا هرچه بخواهي از آن بياشامي. از آن برگيري. هرچه بخواهي از آن بسازي. و هرگونه بخواهي... باشم!!!
از اين لحظه مرا داشته باش.......
*دلي كه عشق ندارد و به عشق نياز دارد. آدمي را همواره در پس گم شده اش ملتهبانه به هرسو ميكشاند... خدا . آزادي. هنر و دوست در بيابان طلب بر سر راهش منتظرند تا وي كوزه خالي خويش را از آب كدامين چشمه پر خواهد كرد؟؟
*عشق زاييده ي تنهايي است و تنهايي نيز زاييده عشق است....
* دو قلب. عشقي را به سنگيني همه ي عالم. به بلندي همه ي آسمانها. به كشش همه كهكشانها و به گرمي و روشني همه ي آفتاب ها در خود ميكشند. چه سخت! چه لذت بخش ! چه بي تاب! در خيال نمي گنجد!!!!
*آن جا كه عشق فرمان ميدهد. محال سر تسليم فرود مي آورد!!!!
*من شكست نمي خورم... ايمان و دوست داشتن رويين تنم كرده اند.....
*گوش به نجواي خاموش چشم هاي هم داده بوديم و در سيماي يك ديگر لحظه لحظه مي خوانديم و ميديديم كه يك ديگر را مي بخشيم .....
*و چه شگفت است آشنايي در پس بيگانگي... خويشاوندي پنهان در ناآشنايي!!!
*من از ابر خوشم نمي آيد... از باران خوشم مي آيد. از جستن هاي شتابان فواره خوشم نمي آيد... از آن هنگام كه قامتش را براي بازگشتن خم ميكند. خوشم مي آيد.....
*فداكاري را همواره بايد پنهان داشت. نه تنها از ديگري. بلكه از خود. تا خود هم آن را به ياد نياوري . به آن نيانديشي....
*جهان ديگر هيچ نداشت و من . دلير . مغرور و بي نياز... اما نه از دليري و غرور و استغنا كه از نداشتن. از نخواستن....
*چه آوازهاي ملكوتي كه در سكوت عظيم اين زمين هست و نمي شنوند!!!
*همدردي و خويشاوندي. تشنه ترين نياز روح آدمي است.....
-
RE: كتاب احساس.....
-
RE: كتاب احساس.....
با سلام به همه دوستان عزيز و فهيمم....
پارميس جان ممنون عزيزم ......
*****************
امروز ميخوام يه داستان از كتاب "عيسي پسر انسان" نوشته جبران خليل جبران را واستون بنويسم ....
اميدوارم مثل من خوشتون بياد و نظراتتون رو بنويسيد لطفا!!!
داستانهاي واقعي زيبايي در اين كتاب هست اگه مايل باشيد واستون مينويسم......
**** نخستين ملاقات مريم مجدليه با عيسي****
براي نخستين بار بود كه او را در ماه (حزيران) ملاقات كردم. در ميان كشتزارها تنها راه ميرفت.... راه رفتنش با همه
مردان تفاوت داشت و من در طول زندگي با چنين شخصي برخورد نكردم. زيرا مردها مانند او راه نمي روند و تا به حال
نمي دانم آيا شتاب ميكرد يا آهسته گام بر ميداشت؟!
دوستانم با انگشت به او اشاره ميكردند و در گوش يكديگر آهسته سخن ميگفتند در حالي كه شرم و حيا داشتند. اما من اندكي ايستادم و برايش دست تكان دادم ولي او بي اعتنا از من گذشت و به من نگاه نكرد..... بسيار خشمگين شدم و احساس كردم خون در رگهايم منجمد شد و گرماي بدنم به سردي گراييد و گويي كولاكي از برف شدم و تمام بدنم به لرزه افتاد....
در همان شب او را در خواب ديدم و اطرافيان به من گفتند كه در هنگام خواب با شدت فرياد ميزدم.
در ماه (آب) او را دوباره ديدم.... اما اين بار او را از پنجره مشاهده كردم در حالي كه زير سايه ي سرو روبروي باغم نشسته بود. همچون تنديسي آرام و سنگي تراشيده شده و مانند يكي از بت هايي كه در آنتاكيا و ديگر شهرهاي شمالي ديده بودم......
ناگهان خدمتگزار مصري ام داخل اتاق شد و گفت: نگاه كن بانو! اين همان مرد است.
او اكنون روبروي باغ شما نشسته است...
به او چشم دوختم و به خاطر زيبايي اش درونم به لرزه افتاد. بدن او بي همتا و خوش منظر بود...
آنگاه بهترين جامه هاي دمشقي ام را بر تن كردم و به سوي او شتافتم...
آيا تنهايي ام مرا به سوي او برد يا بوي خوشش؟
آيا ديدگانم تشنه ي زيبايي او بود يا زيبايي او است كه نور را در ديدگانم جست؟ نمي دانم!
با جامه هاي خوشبو و كفشي طلايي كه هديه فرمانرواي روم بود نزد او رفتم و گفتم: صبح بخير آقا!
گفت : صبح تو نيز به خير باد اي ميريام....
آنگاه به من نگريست و من چيزي در چشمان سياهش ديدم كه در چشم هيچ مردي نديده بودم. لذا احساس كردم برهنه ام و از خود شرمنده شدم.... گفتم: آيا به خانه ام مي آيي ؟ گفت: مگر اكنون در خانه ي تو نيستم؟
در آن موقع منظورش را نفهميدم اما اكنون ميدانم كه منظورش چه بود.
به او گفتم: آيا دوست نداري با من شراب بنوشي؟
گفت: چرا دوست دارم اما نه اكنون و نه اينجا.....
"اكنون نه" . "اكنون نه". او به من چنين گفت.
صداي دريا و صداي باد و درخت ها در اين دو كلمه بود و گويي زندگي با مرگ سخن مي گفت....
اي هوشياران!
هرگز از ياد مبريد كه من مرده بودم.
زني بودم كه خود را طلاق داده است. از خويشتن دور بودم و با مردها نزديك . اما از آن هيچ كس نبودم.....
آنان مرا فاسد مي پنداشتند زيرا در درونم هفت اهريمن بود.
تمام مردم مرا نفرين ميكردند و همه ي مردم به من حسد مي بردند.
اما... چون نور چشم هايش در چشم هايم افتاد. تمام ستارگان شب هايم پنهان گرديد و ميريام. تنها ميريام شدم....
زني كه در درونم بود و مي شناختمش. گم شد وخود را در مكان هاي جديدي يافت....
دوباره به او گفتم: شتاب كن و به خانه ام بيا تا شراب بنوشيم و طعامي تناول كنيم.
گفت: چرا اصرار ميورزي تا ميهمان تو باشم؟!
گفتم: از ته دل به تو التماس ميكنم تا به خانه ام بيايي!
به من نگاهي انداخت. نور چشم هايش بر روح من تابيد.
گفت: علاقمندان بسيار داري اما من تنها كسي هستم كه دوستت دارم ! زيرا آنان مي خواهند به تو نزديك شوند و من روح تو را دوست ميدارم... مردان به زيبايي زودگذر تو مي نگرند اما من زيبايي دائمي تو را مي بينم. و در چنين زيبايي. خزان عمر تو از ديدن خويش در آينه نمي هراسد و هيچ كسي نخواهد توانست به او آسيبي برساند.
من تنها كسي هستم كه آنچه در تو نمي بينند. دوست دارم!
سپس با صدايي آهسته و آرام گفت:
به خانه ات بازگرد! اگر اين درخت سرو از آن توست و تو دوست نداري زير سايه اش بنشينم. پس من به راه خود خواهم رفت...
اشك ريختم و التماس كنان به او گفتم: استاد! به خانه ام بيا. برايت عود خواهم سوزاند و پاهايت را در طشتي از نقره خواهم شست. تو غريبه اي اما ناآشنا نيستي.
ناگهان از جا برخاست و همچون فصل ها كه به كشتزار مي نگرند و لبخند ميزنند به من نگريست و لبخند زد و گفت:
تمام مردها تو را براي خودشان دوست دارند اما من تنها به خاطر خودتت دوستت دارم...
او چنين گفت و از من دور شد....... اما هيچ مردي مانند او راه نرفت.
آيا نسيم آسماني در باغم وزيدن گرفت و به سوي شرق شتافت؟ يا طوفاني است كه همه چيز را در هم آميخت؟
من نميدانم اما ميدانم كه در آن روز چشمهايش موجود درنده اي كه در درونم بود را ذبح نمود:
و من زن شدم.
ميريام:
مريم مجدليه!
***************
مريم مجدليه: گويند او همان زن زناكار و صاحب ثروت و شهرت بسيار بود. به مسيح ايمان آورد و از جمله زناني بود كه براي حنوط نمودن وي به قبر رفت....
حزيران: يكي از ماه هاي رومي يا سرياني نزد كشورهاي غربي مطابق ماه ژوئن.....
ماه آب: يكي از ماه هاي سرياني يا رومي مطابق مرداد ماه و نام ماه يازدهم از سال ملي يهود و مطابق ماه اوت ميلادي است....
-
RE: كتاب احساس.....
***اندوه و لبخند***
سر او هميشه بالا بود و نور پروردگارش همواره در ديدگانش...
اما هميشه غمگين بود و اندوهش مرهمي براي زخم اندوه مندان و غريبان....
هرگاه لبخند مي زد. لبخندش مانند گرسنگي مشتاقان بود بلكه همچون غبار ستارگان فرو افتاده بر پلك هاي فرزندان و تكه ناني در دهان حق !
او غمگين بود اما اندوهش از آن نوعي است كه بر لب ها ظاهر مي شد و به لبخند در مي آيد...
با نزديك شدن فصل خزان همچون نقابي زرين و در برخي از اوقات مانند پرتو ماه بر ساحل درياچه....
او لبخند مي زد گويي لب هايش مي خواستند در جشن عروسي آواز بخوانند...
.........
جبران خليل جبران....
كتاب عيسي پسر انسان....