مشكلات من و شوهر و مادرش و برگشتنمون سر حاى اول زندگى
بچه ها سلام، نميدونم جريان مغازه اى كه ما زديم و يادتونه يا نه،
خلاصه اين بود ك من و همسرم يه مغازه شريكى خريديم و ايشون توش كاسبى راه انداخت و من خوشحال بىدم ك قراره يكم مستقل شه و از مغازه زير خونه مامانش بياد بيرون، كه كم كم متوجه شدم مادرشوهرم قراره بره اونحا پيشش كمك و داشتم تلاش ميكردم خودمو جا بدم ك خودم برم و به شوهرم نزديك شم، كه متاسفانه شوهرم يك روزم اون مغازه طاقت نياورد و شاگرد رو از روز ارل اونجا گذاشت و از روز اول برگشت مغازه زير خونه مامانش با وحود اون همه مخالفت من و بقيه.
و اينم بگم ساعت كارى ك ايشون ك پيش مامانشه هيچ تغييرى نكرد م هيچ، فقط معازه زير خونه مامانشو ١٠ شب ميبنده و ازونحا ميره مغازه جديد و ساعت ١٢:٣٠ مياد خونه، يعنى تو ذهن من فقط اينه ك داره از من و با من بودن ميزنه هميشه، از خونوادش يه ثانيه م كم نكرد.
حالا فشار اين فضيه كه ايشون مغازه نرفت يه روزم يه طرف روى من، كه واقعا بهم زور اومد و انتظارشو نداشتم، جريان مالى مون يه طرف؛ ك تا تومدم ارينكه پول منو به حسابم بريز هرماه حرف زدم چه قشقرقى به پا كرد يه طرف، ساعت كاريه زياد و تنهايى من يه طرف ك چند بار ازش خواهش كردم يه مسافرت بريم و من احتياج دارم و نشد يه طرف.
ما باهم خيلى خوب بوديم بازم ظاهرا، تا اين ده روز اخير ك دايييم دعوا، دعوا. يعنى من غر ميزدم ولى انصافا شوهرم كناو ميومد و جواب نميداد.
تا اينكه من فهميدم ايشون شبا ك داره مياد خونه، باز يه سر ميرن خونه مامانش اون سر شهر، بعد مياد!!! منم چند بار بهش گفتم اينكارا چيه من خونه تنهام خب منتظرتم ي رب زودتر بياى خوشحال ميشم، الان باز اين وسط خونه مامان چيه؟! اونم الكى دروغ ميبافت ك اره ميرم برقاى اون يكى مغازه مو خاموش كنم و منم باز دل خوش ميشدم شايد راس ميگه!!!
تا اينكه همون ١٠ ووز بيش يه برنامه نشون داد از يه مشاور ك از وابطه مادر و پسر حرف ميزد، داشت از عشق مادر و پسر بهم ميگفت و البته بنده خدا منظورش اين بود بعد ازدواج اين عشق بايد كنترل شه، ك شوهر من هيچييي ازين برنامه دستگيزش نشد جز اينكه عشق مادر و پسر چقد روياييه!!! منم برنامه رو از توى اتاق گوش ميكزدم چون دوس مداشتم چزى بگه و من هى بگم ببين با تواه، بببين تو اينطورى اى ك دعوا نشه.
اما ازون شب شوهرم ديگه ول كن نيس، كه تو رفتى تو اتاق چون ميدونى مادر عشق هر مرديه و حرفات روانشناسى نيست و ... خلاصه دعوا پشت دعوا. تا قبل برنامه لازقل شوهرم يه ترسى داشت و انقد از كارش دفاع نميكرد و جلو من جورى وانمود ميكرد ك من زندگيمو دوس دارم و رابطه من و مادرم اينطورى نيست و .... اما با اين دعواهاو حرفاى اون خانم دكتر، ديگه روشم تو روم وا شده و نميدونين چطورى از كاراش دفاع ميكنه..
تا اينكه ديشب ديدم برقاى مغازه زير خونه ماماتش خاموشخ و مامانشم مسافرته، منم ز زدم بهش گفتم اينحارو خاموش كردى؟! گفت اره مغازه حديده م صاف ميام خونه، گفتم حالا ك مامانت نيس پس برقم احتياجى نيس روشن بذارى چون كسى نيست بهش شب بخير بگى؟! اونم مثل كل اين هفته شروع كرد ديگه، ( قبلا الكى سعى ميكرد منو راضى كنه ك نميام نصف شب بع مادرم سر بزنم، كار دارم تو مغازه) اما ديشب ديگه رك و راست گفت اره اينهمه راهو به عشق مامانم ميرم اونحا دوباره، به توام مربوط نيس، من تا قيام و قيامت همينم با مادرم، حون ميدم براش و .... اينام از بچه ننگى ميست از هلاقه من و مادرمه بهم.
منم هرچى تو دلمومونده بود گفتم بهش ، كه تو يه معازه نتونستو اداره كنى، كه تو يه مسافرت با زنت نيمتونى برى، ك تو براى من هوو درس كردى هركار براى من ميكنى براى اونم ميكنى و .... هرچى ك اينحا درد دل ميكردم صاف بهش گفتم.
اونم گفت همينه ك هست، ميخواى بخواى نميخوايم ب درك.
منم گفتم ديگه پشت گوشتو ديدى منو ديدى ك روت وقت بدارم، ازين ب بعد منم اول عاشق بقيه م بعد تو. ديگه م بيشت نميخوابم.
هردفه م بحث ميكرديم ي شب جدا ميخوابيدم، بعد يا اون ميومدن از دلم در مياررد يا خودم ميرفتم سر حام، اما ايندفه ديگه قسم خوردم سمتش نرم، اونم ك با نقش مقدسه مادرش و اينحورى ك به خودش حق ميده عمرا بياد.
اما واقعا مهم نيست برام، من پشيمون ميشم بچه ها؟! خيلى بد شد ك رومون تو هم باز شد براى اين قضيه، اما تقصير من نبود، اون برنامه كم مم مارو هل داد اينورى و دل پر من. حالا اين تصميمى ك دارم ديگه پيشش نخوابم بده؟!
شايد يكم به خودش بياد عوض اينهمه زبون درازى لااقل.ميخوام كم كم ازش دور شم ديگه انگار شوهرى ندارم، اونم بازخيال راحت به خونوادش برسه. من هرچقد توضيح ميدم كسى نگفته مادرتو دوس نداشته باش، همه ما هاشق مادرمونيم، اون هى ميگه نه تو مادرتو دوس ندارى ميخواى منم نداشته باشم. هرچى ميگم وابستگى دوس نداشتم نيس، ميگه تو حسودى ميكنى، منو از دوستام جدا كردى، حالا نوبت مامانمه، فقط ميخواى مال تو باشم ، ك اونم من نميخوام.
شوهرم لجبازى نميكرد زياد چن وقت بود، اما كم كم داريم ميوفتيم رو دور قبلى. واقعا من ديگه عصبى شدم و هى بخث ميكنم باهاش، اونم بدتر از من هرچى از دهنش در مياد ميگه بهم.