-
بیحوصلگی شدید
سلام به همه
من ۳۷ سالمه و مجردم. کار تقریبا خوبی دارم.
تا سن ۲۷ سالگی آدم خیلی خیلی اکتیوی بودم. تقریبا تمام لحظات زندگیم مفید بودن، همش در حال یادگیری برای پیشرفت تو کار بودم و زیاد مطالعه میکردم و کلاسهای جانبی میرفتم، متاسفانه به شدت از تفریح کردن غافل بودم. تو اون دوران تو اکثر چیزها از هم سن و سالهام یه سر و گردن بالاتر بودم، با اینکه من از یه خانواده معمولی بودم و اکثر دوستها و اطرافیانم خانواده های خیلی تحصیلکرده و پولدار بودن. منظورم اینه که بیشتر به خاطر تلاشهای خودم بود.
دقیقا نمیدونم چه اتفاقی برام افتاد که یهو خیلی وححححشتناک تنبل شدم. اصلا حال و حوصله هیچی ندارم. یه جارو کردن یا گردگیری و امثالهم رو شاید قشنگ دو روز طول بدم. گاهی حال شام خوردن هم ندارم و گرسنه میخوابم.
البته واقعا شغل سخت و پر مسئولیتی هم دارم ولی اگه بخاطر کارم نبود پامو از در خونه بیرون نمیذاشتم، از مهمونی فراریم، حوصله هیچ احدی رو ندارم، اهل فعالیت تو هیچ شبکه اجتماعی ای هم نیستم.
خلاصه اینکه علاوه بر تنبلی به شدت اجتماع گریز شدم.
هی سعی میکنم با راهکارهای سابق خودمو تحریک کنم که کاری رو شروع کنم ولی نمیشه. قبلا روی کاغذ مینوشتم و قشنگ ملزم به اجراش میشدم. ولی حالا نوشتن هم برام فایده نداره. برا خودم قانون میذارم بازم فایده نداره. سفر میرم و تفریح میکنم فقط حالم خوب میشه ولی انگیزه حرکت پیدا نمیکنم. کتابهای انگیزشی میخوونم کلا نیم ساعت هم به جنب و جوش نمیفتم.
با این اوصاف ازدواج که نکردم، کارمم از دست میدم.
راستی من کمبود ویتامین ندارم. مدت طولانی هم مشاوره رفتم که خیلی از مشکلاتم حل شد ولی این یکی حتی شاید بدتر شد.
ممنون میشم شما تجربیات خودتون برای بیرون اومدن از تنبلی رو بگید. شاید یه راهی بود که منو از تو این لاک ۱۰ ساله بیرون آورد.
-
سلام. خوبید؟
با این اوصافی که کردید فکر کنم الان وضع مالیتون خوب باشه ها... نه؟ خوش به حالتون.
آدم قوی ای هم هستین. ولی فکر کنم نیاز به یک هیجان تازه در زندگیتون دارید.
یکم از فعالیتهاتون برامون بگید. جز کار و تفریح گاه گاه، چه برنامه های دیگه ای دارید؟ روابطتون با خانواذتون چطور؟ با خانواده زندگی میکنید یا مستقل؟ در امدتون رو به جز برای گذران نیازهای خودتون، در چه راه های دیگه صرف میکنید؟ و....
- - - Updated - - -
راستی الان که داشتم براتون مینوشتم، یه پیام توی واتساپ برام اومد. همچین دلم خواست برای شما بفرستمش:
هر چقدر که میتوانی صبور باش
آرام و صبور...
نه اینکه غصهها را رج به رج، ردیف به ردیف، بچینی توی دلت و دم نزنی و غمـباد بگیری و آنـوقت بگویی که صبورم...!
"صبور باش" یعنی:
آنقدر فیــتیلهی چراغِ توکلت را بالا بکشی، که نور آرامش حضورش
تمام دلت را روشن کند...
تمام دلت را به امید فردا که نه،
به امنیت همین لحظه
به شیرینی همین الان
روشنِ روشن کند...
بگذار گریههایت که تمام شد،
آفتاب مهربانیاش بتابد به گوشه گوشهی دل و جانت...
آرام بگیر که خدا همیشه به موقع و سر وقت از راه میرسد
دلت به لبخند خدا آرام
-
سلام pooh عزیز
بله خدا رو شکر اوضاع مالیم خوبه. مستقل هستم متاسفانه پدرم هم از دنیا رفتن و دیگه مستقل بودن برام شد توفیق اجباری. یه زمانی تشنه رسیدن بهش بودم.
صبرم نسبت به تنهایی و خوب بودن حالم تو تنهایی خیلی طولانی مدت تر از اطرافیانمه. اکثرا میگن چطور طاقت میارم ولی خودم اگه فکر و خیال ازدواج نکردن نیاد تو سرم حالم خوبه. اونم سه ماه یه بار یه هفته ای میاد و میره:58: دیگه بهش گیر نمیدم. البته این تنبلی هم زیاد رو مخمه. زیااااد
تفریح کمی دارم. رابطه ام با خواهر برادرام خیلی خوبه منتهی زود به زود همو نمیبینیم. همشون ازدواج کردن.
سرگرمیهام انفرادین. آشپزی، موسیقی، هنرهای تجسمی. روحیه ام هنر دوسته. در راستای اینکه باور کنی چقدر تنبل شدم اینو بگم که چندین ساله میخوام برم ورزش و نرفتم. دو سال پیش گفتم دیگه حتما میرم. اولین جایی که رفتم تایمش بهم نمیخورد. بعد اونم کلا همت کردم فقط یه جا زنگ زدم:54:
اگه کارم نباشه من آفتاب نمیبینم. میدونی هر کاری بخوام بکنم باید یه زور بیرونی، بیرون از من، توش باشه. اونطوری تا تهشو عالی میرم. دیگه اگه مسئولیتشو بهم بدن که از خواب و خوراک هم میفتم تا انجامش بدم
چقدر زیبا بود. مررررررسی
آنقدر فیــتیلهی چراغِ توکلت را بالا بکشی، که نور آرامش حضورش
تمام دلت را روشن کند...
تمام دلت را به امید فردا که نه،
به امنیت همین لحظه
به شیرینی همین الان
روشنِ روشن کند...
بگذار گریههایت که تمام شد،
آفتاب مهربانیاش بتابد به گوشه گوشهی دل و جانت...
poohجان شما برای فرار از بیحوصلگی چه کار میکنی؟
-
سلام.
خدا پدرتون رو رحمت کنه. روحشون شاد.
الان تنها زندگی میکنید یا با مامانتون؟
من خودم هم زیاد بلد نیستم خودمو از بی حوصلگی ر بیارم. ولی انگار وقتی برنامه تفریح با خانواده میذاریم، حالم بهتر میشه.
تجربه چیزهای جدید هم خوبه.
شرکت توی گروه ها برای فعالیت گروهی هم خیلی خوبه. یه جورایی وقتی فعالیت اعضاء گروه رو میبینم، منم تشویق میشم. (شایدم جو گیر میشم).
برنامه های کوهنوردی دسته جمعی خیلی خوبه. من پارسال دو بار رفتم خیلی حال داد.
اینم که به کارای هنری علاقه دارید خیلی خوبه. مثلا میتوانید نقاشی هاتون رو بذارید توی اینستاااا.... آموزش بدید.... یا نقاشی های تازه رو امتحان کنید. مثلا ویترای. تا حالا ویترای کار کردید؟ خیلی لذت بخشه کار با رنگ و قلم مو و... اش. به نظرم خوشتون بیاد اگر امتحانش کنید.
اینم نمیدونم درسته بگم یا نه. برای خودم میگم. من الان اگه درآمد داشتم از خودم، حتما میرفتم یه نی نی میگرفتم بزرگ میکردم.
اما خب... کلا فکر میکنم یه نیاز بزرگ توی وجود ما آدمها، نیاز به اینه که سودی از خودمون به دیگران برسه. مثلا آدم دلش میخواد یه جایی یه بخشی از درآمدش، احساسش، توانش، رو بدون منت و فقط چون درونش چنین چیزی رو طلب میکنه، صرف دیگران کنه. شما میتونید کاری برای کسی در هر زمینه ای که براتون مقدور، انجام بدید؟ شاید اینکه آدم حس کنه یه عده ای منتظر کمکش هستن، به آدم انگیزه بده.
یه نیاز دیگه هم توی وجود آدمها، به نظرم اینه که حس کنن چیزی از خودشون به یادگار گذاشته اند. مثلا یکی با یه اثر نقاشی، یکی با یه آواز، یکی با یه اختراع، یکی با یه تحقیق، یکی با یه کتاب.... ولی اینکه چیزی باقی بذارن از خودشون، فکر کنم توی وجود همه هست.
من اینا رو خودمم خوب رعایت نمیکنم. ولی خب وقتی بی حوصله میشم، برای رفعش این فکر رو میکنم
-
به نظرم شما به یه دکتر طب سنتی مراجعه کنین بد نباشه.
من فکر میکنم مشکلتون منشأ جسمانی داره و طبعتون خیلی سرد شده.
البته من خیلی اطلاعات ندارم ولی برای مشکل خودم که مشابه شما بود جستجو میکردم به همچین موضوعی پی بردم، البته من دسترسی به دکتر نداشتم.
- - - Updated - - -
و این چه مسخره بازیه جدیدی هست سایت درآورده و همش میام باید لاگین کنم
-
پوه جان راستش جدیدا فکر تاسیس یه موسسه خیریه افتاده تو سرم و براش ایده هایی دارم ولی هر چی فک میکنم که بخاطرش باید چقدر آدم جدید ببینم ترس برم میداره. اینکه چقدرم باید بخاطرش جنب و جوش داشته باشم هم با تنبلی من جور درنمیاد. ولی واقعا کارش برام جالبه. منم معتقدم اگه نفعم به کسی برسه انگیزه ام بیشتر میشه. ایده شو تو در و دیوار خونه میچسبونم. شاید یاداوریش بهم حال حرکت بده. ممنون.
به بچه قبلا خیلی کوتاه فکر کرده بودم و دیدم من آدمش نیستم. اصلا تحمل اضطرابشو ندارم. من که واسه کار اینقد له و لورده میشم واسه یه موجود زنده احتمالا جون میدم. تازه من کلا عادت دارم هی رو خودم ایراد بذارم و هم میگم بهتره بچه با یه آدم نرمال بزرگ بشه. ضمن اینکه بنظر من حق بچه ها اینه که عشق رو ببینن و یاد بگیرن، حقشونه که مادر و پدر رو در کنار هم داشته باشن.
طبعم میدونم سرده. سودای غالب. ولی ربطشو به حالت ژله گونه ام نمیدونستم. نکته جالبی بود. سعی میکنم تو برنامه غذاییم رعایت کنم.
ممنون بچه ها