نزدیک دو ساله از همسرم جدا زندگی می کنم
سلام
نمی دونم از کجا بگم چطوری بنویسم
درگیر مشکلات زیادی هستم بین دوراهی موندم
تو موقعیتی هستم که هم جدایی هم ادامه شکست برام.هیچ راه حلی جلوی پام نمی بینم
من مهندسم 31 سالمه شاغل هستم در ارگان دولتی و امنیت شغلی و درآمد نسبتا خوبی دارم.
5 ساله که ازدواج کردم.همسرم از آشنایان نزدیک ما بود و هم سن هم هستیم.
از اول ازدواج مون متوجه این بودم که خیلی خود خواه هستش و احترام برای من قائل نیست. همیشه با بد دهنی و بی ادبیش مشکل داشتم
ولی من دخترخیلی آرومی هستم و درون گرا و خجالتی.نمی تونستم باهاش مقابله کنم یا ناراحتی خودم رو اون طور که باید بروز بدم همیشه باهاش مدارا می کردم.مشکلات زیادی تو زندگیمون بود ولی سعی می کردم درستش کنم و درنهایت هم نشد.
دلایلی که باعث شد من همسرم رو ترک کنم این هاست:
1.به من خیانت کرد.با همکارش که 8 سال از من بزرگتر بود رابطه برقرار کرد.
2.بعد از خیانت به جای شرمندگی می گفت تو باعث شدی من خیانت کنم و تو منو از نظر جنسی تامین نمی کنی
3.به خانوادم بی احترامی می کرد همیشه پشت سرشون بدگویی می کرد و فحش میداد.
4.احساس می کردم بود و نبودم براش بی تفاوت هست.
5.اعتقادات مذهبی من رو مسخره می کرد و مخصوصا رو چیز هایی که من روش حساسم اذیتم می کرد.
6.با اینکه من نظر ظاهری زیبا و خوش پوش هستم و همیشه همیشه بدون اغراق همه اطرافیان این موضوع رو به من می گفتن و اون ظاهر کاملا معمولی داره.ولی از ظاهر من ایراد می گرفت که به روز نیستم و مثلا مانتو جلو باز نمی پوشم یا موهام بلوند نیست!
الان یک سال و نیم بیشتر هست ازش جدا زندگی می کنم و خونه پدرم هستم
هیچ تلاشی برای برگردوندن من نمی کنه نه طلاقم می ده و نه می خواد برگردم
ظاهرا می گه برگرد ولی عملا نه! ولی میگه من همون گندی که بودم هستم و هیچ تغییر نکردم همینم که هستم بدترم شدم
بعضی وقتا باهاش بیرون میرم بهم محبت می کنه می گه خوشحالم که اسمت تو شناسنامم هست
میگه خیلی درحقت بدی کردم تو زن خوبی بودی هیچی کم نداشتی همیشه منو خوشحال می کردی بهترین دوستم بودی.... من مشکلم فقط س...ک ... س بود که تو بلد نیستی.
یه روز دیگه میگه نه مشکلم اینم نبود من از مادرت متنفرم و چون تو دختر اون هستی تورو اذیت می کردم...
واقعا موندم که چی کار کنم.
از اینکه می بینم براش مهم نیستم و تلاش نمی کنه برگردم دلم خیلی شکسته
وقتی جدی از جدایی حرف می زنم اصلا زیر بار نمیره و رفتارش تغییر می کنه و مهربون می شه و میگه از دستت نمیدم
تا یکم بهش محبت می کنم دوباره میشه مثل قبلش....
بهش میگم بریم پیش مشاور اصلا قبول نمی کنه میگه مشاورها خودشون مریضن.
منطقی که فکر میکنم با خودم می گم وقتی تو جوونی براش انقدر بی ارزشم سنم که بالاتر بره چی میشه و عقلم می گه ازش جدا شم
ولی زندگی مجردی رو دوست ندارم یعنی از نظر عاطفی و جنسی نمی تونم تنها بمونم تو همین یک سال و نیم خیلی عذاب کشیدم.
لطفا بگید باید چی کار کنم؟