نسبت به زندگیم و آیندش نا امیدم
سلام دوستان عزیز احتمالا کاربران قدیمی با مشکلات من کم و بیش آشنا هستن من 32 ساله همسرم 36 ساله یه دختر 6 ساله هم داریم اختلافات زیاد فرهنگی اعتقادی فکری با شوهرم داشتم و دارم دعواهای زیادی حتی در حضور دخترم کردیم همسرم عاشق خونوادشه به خصوص پدر و برادرش تمام تفریحش خوشیش دلگرمیش رفتن به خونه اوناست همه درد دلهاش اونجاست برنامه ریزی ها و مشورتها ش خلاصه اینکه خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که فردی با این خصوصیات نباید ازدواج میکرده . نمیدونم این رو بگم شاید خیلی ها تعجب کنن اما ما فقط سال اول زندگی کنار هم میخوابیدیم بعد من باردار شدم شوهرم خیلی شب ها جلوی تلویزیون میخوابید و بعد از مدتی هر شب بیشترین جملات عاطفی و کادو خریدن هم همون سال اول بود با وجود به دنیا اومدن دخترم زندگیمون گرمتر شد اما بهتر نشد حتی یه هدیه کوچیک هم برای من نخرید درامدش کم بود اون موقعراما تحت حمایت کامل خونوادش بودیم الان بعد از هفت سال هنوز نتونستم نفر اول زندگیش باشم هر روز بعد از کار اول به خونه پدرش میره و بعد میاد خونه توی خونه خیلی کم باهام حرف میزنه فقط جلوی تلویزیونه حتی برای بچ.خیلی کم وقت میذاره اهل تفریح گردش مسافرت نیست اگه یه خواسته ای هرچند کوچیک داشته باشه و من عمل نکنم زود قاطی میکنه اما من خیلی چیزها رو برای خودم هضم کردم که عمل نکنه مثلا رفتن به خون.ه مامانم خیلی وقتها تنها میرم شاید دو هفته یکبار باهام بیاد اما من هفته ای حداقل دوبار باهاش به خونه پدرش میرم . هر وقت ازش پول میخوام میده اما. نه زیاد خودم سرکار بودم اینقدر باهام همکاری نکرد و بهانه اورد که نرفتم دیگه راحت بگم دچار طلاق عاطفی شدیم نه نگرانش میشم نه دلتنگش نه دوستش دارم احتمالا اونم همینطوریه هیچوقت نمیخواد برای بهبود زندگیمون یه تغییری به خودش بده هروقت گله کردم میگه من مشکلی ندارم داریم مثل همه زندگی میکنیم تو مشکل داری خیلی از کارهارو خرج اضافه میدونه پنج ساله یه سفر نرفتیم بهش گفتم تا اخر این ماه مرخصی گرفت که بریم سفر که هیچی نیومد با دخترم تنهایی بفرستمون خسته شدم اراده و انگیزم کم شده . حالا از خودم بگم من ظاهرم متوسطه و دو سالی هست چاق شدم و هنوز نتونستم باشگاه برم یا یه متخصص تغذیه برای لاغری از همون اول هم به خودم خیلی نمیرسیدم شلخته نیستم اما اهل ارایش تو خونه و لباسهای خاص نیستم زود قهر میکنم البته کارهای شوهرم بعضی هاشون اینقدر اذیتم میکنه که مجبورم قهر کنم برای اشتی خیلی کم پیشقدم میشم چون خیلی وقتها مقصر اونه خونم همیشه تمیز و مرتبه . ولی شوهرم به چشمش نمیاد . مثل دوتا همخونه شدیم رابطه داریم با هم اما هفته ای یا دو هفته ای یکبار که ایشونم یه مشکلی دارن و اصلا به من توجه نمیکنه که شاید اذیت شم و هیچ اقدام ساده ای برای رفع مشکلش نکرده . اعتماد به نفسم کم شده هر حرفی تو جمع خونوادش بزنم خیلی زود جوابمو میدن و میخوان بگن مشکل از منه در کل کم حرفم همش آبروداری میکنم که کسی از مشکلاتم با خبر نشه . هیچوقت برای قهر خونه رو ترک نکردم و همیشه موندم چون پدرم مریضه و نمیخوام اونارو درگیر کنم با اینکه خیلی چیزا رو فهمیدن شوهرم هیچ محبتی بهم نداره . میدونم خودم هم مقصرم نتونستم یه زن خوبباشم نتونستم روش تاثیر مثبت بذارم هرقدم که ازم فاصله گرفت من بیشتر دور شدم نتونستم به خودم جذبش کنم اونم همینطور . الان واقعا کلافه ام سردرگمم نمیدونم باید چیکار کنم