دسته گل به آب دادن سر کار
سلام. من چند ماهی میشه که یه کاری پیدا کردم، یه جورایی کار به شدت طاقت فرساییه با حقوق خیلی کم اما واقعا راضی بودم. تو این یه ماهم کلی اعتماد کارفرمام رو به خودم جلب کرده بودم. کارام خیلی دقیق، مرتب، منظم و با سلیقه بود و سر وقت انجام میشد. رئیسم خیلی خیلی ازم راضی بودن.
اما متاسفانه امروز جهنم من برا یه روز کاری رقم خورد. کاری که انجام داده بودم نمی دونم چرا در پایین ترین کیفیت ممکن بود و اصلا انگاری مال من نبود. چند روزی می شد که اصلا تمرکز نداشتم و کارم و عقب مینداختم (بر خلاف کارای قبلیم، چن روزی می شد که حس می کردم نمی تونم به کارام برسم، نمی دون چرا حتی وقت سر خاروندنم نداشتم) ولی فک نمی کردم رو کارم تاثیر بذاره. این حس و داشتم که انگاری به یه بنده خدایی آمپول اشتباهی تزریق کردم. خلاصه وقتی کارفرمام بهم گفت انگار دنیام سیاه شد. الان که دارم تایپ می کنم انقد سعی کردم جلو گریم و بگیرم گلوم به شدت درد می کنه. نه تونستم جلو ایشون گریه کنم نه جلوی خانوادم. من هیچی نتونستم به رئیسم بگم. اونم به زور جلو خودشو نگه داشته بود چون به هر حال پای آبروی کاری و آبروی ایشون وسط بود. واقعا نمی دونم چطوری تونست جلو خودشو بگیره که داد و هوار نکنه ولی خیلی عصبانی بود و کاملا معلوم بود اون بتی که یه ماهه از من ساخته شده بود یه باره فرو ریخته منم خواستم یه چیزی بگم صدای جوجه کلاغ از گلوم میومد بیرون به زور یه حرفی زدم اما حرفه نه با منطق جور بود نه با فلسفه اونم فک کرد دارم دروغ می گم. گفت نباید به رئیست دروغ بگی. یکم ازش وقت خواستم تا حواسمو جمع کنم و شاید بشه کار و درست کنم اما نتونستم یعنی تمرکزم به شدت پایین اومد و استرس فراوانی اومد سراغم. به زور خودم و جمع و جور کردم و یکم کار و بهبود دادم ولی معلوم بود که کار من همیشگی نبود. با توضیحیم که دادم شدیدا اینجوری به عمل اومد که دارم دروغ میگم. الان خیلی احساس می کنم که آبروم رفته. تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که ازشون معذرت خواستم و گفتم مسئولیت کارم و به عهده می گیرم (وقتی می خواستم اینو بگم یه چیزی تو دلم می گفت خاک تو سرت اگه تو مسئولیت پذیر بودی که اینجوری نمی شد). دیگه دوس ندارم کار کنم. فک نمی کردم تو سی سالگی یه همچین دست گلی آب بدم. مثل دختر کوچولویی بودم که انگاری آب نبات دزدیده و دستش رو شده. خیلی غصه خوردم. هم به خاطر اینکه دروغگو لقب گرفتم هم به خاطر اینکه اصلا تمرکز حواس نداشتم و فرصت شغلیمو یه جورایی متزلزل کردم.