خانواده دختر خانم ناراضیند
سلام به همه دوستان
قبل از هر چیزی یه معرفی مختصر از خودم داشته باشم تا دوستان بیشتر با من آشنا بشن:
۲۵ سالمه ، دانشجوی ترم اخر مهندسی
و اما اصل مطلب:
ماجرا از عید امسال شروع شد.عمه ام با هماهنگی عمه دختر خانم تصمیم گرفتن که ما رو با هم آشنا کنن.دفعه اول به اتفاق خانواده پدری (بدون پدر و مادرشون) تشریف آوردن و به بهانه عید دیدنی من و دختر خانم هم همدیگر رو ملاقات کردیم. شب همون روز هم خبر دادند که دختر خانم پسندیده و بهتره یک جلسه با هم صحبت کنند
چون دختر خانم و خانواده اش ساکن شهر دیگری بودند ، پدرم پیشنهاد داد که به خانه ما بیایند تا با هم صحبت کنیم.فردای اون روز دختر خانم به همراه عمه هایش به خانه ما اومدن و نزدیک به یک ساعت توی اتاق من ،با هم صحبت کردیم.هر دو راضی بودیم و جواب مثبت بود.
قرار بر این شد که پدر من با پدر دختر خانم صحبت کنند تا همه چیز رسمی شود. دو روز بعد پدرم با پدر ایشون تماس گرفتند و قضییه خواستگاری رو مطرح کردند.پدر ایشون که از اقوام پدرم هستن بعد از کلی تعارف گفتند که اجازه بدین چند روز فکر کنیم و بعد جواب بدیم.سه روز بعد تماس گرفتند و اعلام داشتن که دختر من پسندیده و خودم و خانومم هم راضی هستیم.
دو هفته بعد پدر ایشون بدون خانومشون و به اتفاق پدر و مادرشون تشریف آوردن خانه ما و کلی با هم گپ زدیم.راضی راضی بودن.
من طی این مدت از طریق تلگرام و تلفن با دختر خانم ارتباط داشتم و هر روز عمق این رابطه بیشتر و بیشتر میشد و بیشتر از قبل به هم وابسته میشدیم.
هفته پیش به همراه پدر و مادرم رفتیم شهر محل زندگیشون و چند روزی مهمان خانه اون ها بودیم.شب اول رفتارشون با ما خیلی خوب بود و انگار منو به عنوان دامادشون پذیرفته بودند.صبح روز بعد هم به خوبی و خوشی سپری شد . مادر دختر خانم برای بعد از ظهر اون روز اقوامشون رو دعوت کرده بودند و قرار بود ما انگشتری رو که به عنوان نشان به همراه آورده بودیم دست دختر خانم کنیم.
همه چیز تا اینجای کار خوب پیش رفته بود. شب که مهمان ها رفتند خونه خودشون ، من و دختر خانم هم رفتیم پارک سر کوچشون. وقتی که ما خونه نبودیم مادر دختر خانم به مادر من گفته بودن که طلاها پیش ما امانت میمانند.از اون موقع به بعد رفتارشون با ما به خصوص با من 180 درجه تغییر کرد.
ظهر روز بعد دختر خانم به من گفتن : خیلیا هستن که میخوان ما رو از هم جدا کنن و ...
با این حرف دختر خانم بغض گلومو گرفت و اشک توی چشمام حلقه زد.تازه فهمیده بودم که چقدر دوسش دارم.
فردا صبح زود به سمت شهر خودمون حرکت کردیم.میانه های راه بودیم که به دختر خانم پیام دادم نظر مامان بابات چیه؟ چند دقیقه بعد پیام داد که بابام میگه ما شرایطمون بهم نمیخوره و خدانگهدار.از متن پیام کاملا مشخص بود که این نوشته ها کار شخص دیگری به غیر از خود دختر خانم است
پیام دختر خانم رو به بابا و مامانم نشان دادم و بی آنکه خودم بخواهم بغضم ترکید و زدم زیر گریه
سه ساعت مسیر باقی مونده تا شهرمون به اندازه ده سال گذشت
بعد از ظهر پدر دختر خانم با پدر بنده تماس گرفتن که پدرم گوشی رو به دست خودم داد تا با خودم صحبت کنن.ایشون اذعان داشتند که خود دختر خانم به تنهایی این تصمیمو گرفته و خودشون هیچ نقشی در این تصمیم گیری نداشته.من هم که برام پذیرفتن چنین حرفی غیر ممکن بود ازش خواستم که برای اثبات حرفش به جون پسرش قسم بخوره که ایشون از این کار امتناع کردند.بهشون گفتم که من میدونم دختر خانم هیچ نقشی در این تصمیم گیری نداشته و این تصمیم در نتیجه صحبت های خواهر خانم های ایشون گرفته شده.حتی برای اثبات اینکه دختر خانم نظرش کاملا مثبت بوده چند مدرک دیگر هم رو کردم . ولی ایشون همچنان روی حرفش ایستاد و گفت که نه این تصمیم تصمیم خود دختر خانمه و دنیای شما دو نفر با هم متفاوته.
فردا صبح پدرم با پدر دختر خانم تماس گرفتن و ازشون خواستن که برای اثبات حرفشون خود دختر خانم با من تماس بگیره و بگه که با این ازدواج مخالفه
چند دقیقه بعد خود دختر خانم به من زنگ زدند و گفتند که پدرم درست میگه من خودم اینجوری خواستم.:47:
ولی من از طریق یکی از دوستای دختر خانم متوجه شدم که این تماس تلفنی با اجبار پدر و مادرشون بوده و خود ایشون هنوز به بنده علاقه دارن.
چندین بار دیگر پدر و مادر بنده با پدر دختر خانم به طرق مختلف تماس گرفتند که متاسفانه پدر ایشون برخورد مناسبی با پدر و مادر بنده نداشتن و حتی یک مرتبه گوشی رو روی پدرم قطع کردند.
با وجود همه این قضایا من هنوزم که هنوزه خیلی این دختر خانمو دوس دارم و مطمئنم که ایشون هم منو خیلی دوس دارن.ممنون میشم بنده رو راهنمایی کنید تا بهترین تصمیم ممکن رو بگیرم.
در ضمن دختر خانم ۱۹ سالشونه و دانشجو هستن
ممنون:72: