گفتار ششم ـحق فرزند بر پدر و مادر
حق فرزند بر پدر و مادر
در ادامه کلام،حضرت به بيان حق فرزند بر پدر ومادر اشاره مي کنند.
نخست اينکه پدر بايد بداند که فرزند ،جزئي از اوست .امير المومنين (ع)در وصيت خود به امام حسن (ع)مي فرمايند:
"اينکه من تو را تربيت مي کنم ،براي ان است که مي دانم تو قسمتي از وجود من خستي!"
در علم روانشناسي امروز مطرح مي شود که بشر در روح خود چه بخواهد ،چه نخواهد داراي صفت حسد است. حتي اگر حسد نورزد ،اين ويژگي در ذات او نهفته است . اگر در نزد شما از همشاگرديتان تمجيد شود ،خواه ناخواه شما در اعماق وجودتان ناخرسند مي شويد و در دلتان مي گوييد :
"پس من چي؟!"
در ميان ما مرسوم است که وقتي مي خواهيم در نزد کسي از ديگري تعريف مي کنيم ، مي گوئيم :
"فلاني،به از شما نباشه ، ادم خوبي است!"
در واقع با گفتن اين حرف مي خواهيم مانع بروز حسد شويم.
تنها در يک مورد ،تعريف کردن ديگري در نزد انسان ،موجب بروز حسد نمي شود و ان وقتي است که در نزد پدر ،از پسرش تمجيد کنند!چرا که حتي اگر خود او متخلق به صفت مثبت ذکر شده نباشد ،باز در دل مي گويد:
پسرم هر چه را که دارد ،از من دارد و من در نهايت سبب ساز بوده ام و مدح فرزند ،در اخر به من باز مي گردد.
سپس حضرت مي فرمايد :
تمام خير وشري که تو به اولادت منتقل کردي،به تو باز گشت مي کند و تو مسئول ان موارد خير و شر هستي. اگر حسن ادب و معرفت حضرت رب به او ارزاني کرده اي،در روز قيامت تو هم سرنوشت خوبي خواهي داشت.
وجه اينکه در اين سخن ،حسن ادب بر دلالت به سوي رب ،مقدم شده است ،اين است که طفل را در گام اول با ادب و اخلاق اسلامي و کيفيت نشست و برخاست صحيح ،اشنا مي کنند و در گام بعد به او دانش مي اموزند . بعد از ان نوبت به"دلالت به سوي پروردگار"فرا مي رسد. حقيقت دين خداشناسي است و تمام ابعاد دين از خدا شناسي نشات مي گيرد .پيغمبر شناسي ،امام شناسي و معاد شناسي ،همه در شمارتجليات اسما خداست.
کتاب معراج روح
RE: گفتار ششم ـحق فرزند بر پدر و مادر
می گویند که این انعکاس کوه است،
ولی در حقیقت انعکاس زندگی است.
هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا به تو جواب می دهد.
کاسه چوبی
پیرمردی تصمیم گرفت تا با عروس و پسر و نوه کوچک خود زندگی کند، دستانش میلرزید و چشمانش خوب نمی دید. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد و بعد از شکستن بشقاب غذایش را در کاسه چوبی می ریختند. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.
یک روز قبل از شام، پدر متوجه پسر کوچک خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر به او گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مادر کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خورند.