مادرشوهرم از زندگی دلسردم کرده خواهش میکنم راهنماییم کنید
سلام
سلام من بامادرشوهرم مشکل دارم
نمیدونم از کجا شروع کنم و این کلاف سردرگم رو چطور بیان کنم آنقدر توی خودم حرف هاش رو ریختم که حد نداره فکر میکنم بهتر باشه از شخصیت ایشون شروع کنم راستش ایشون یه مقدار رفتار هایی دارن که برای من عذاب آوره مثلا یه قضیه رو ۱۰۰ بار تعریف میکنه یا با شوخی و خنده به من تیکه میندازه بعضی وقت ها انقدر این تیکه هاش رکه که من به تعجب میفتم از صراحت و بی پروایی ایشون با اینکه میدونم قلبا منو دوست نداره اما پیش بقیه میگه که من براش مثل دخترش میمونم اما مطمئن هستم که اینو فقط تو حرف میگه مثلا یه روز که پیش دکتر رفته بودم دکتر به من گفت که باید جراحی بشم تازه باردار هم بودم و جراحی برای بچم خطر داشت استرس زیادی داشتم برگشتم خونه، اون هم خونه امون بود تا وقتی شوهرم پیشمون بود باهام همدردی می کرد همین که رفت شروع کرد به تعریف که فلانی هم وقتی ازدواج کرد هیچی کار خونه بلد نبود همه رو از اینترنت یاد گرفت (منم چند دقیقه قبلش داشتم میگفتم تو اینترنت یه گیاهی پیدا کردم که فکر کنم خیلی به خونه تون بیاد)اره خلاصه بعدش رفت زیر فرشم رو بلند کرد و گفت فلانی همیشه فرشو موقع جارو برقی بلند میکنه میتکونه
شما بگید اگه من مثل دخترش براش بودم این کارو نمیکرد عوض اینکه دلداریم بده داغ به دلم میذاره
یه اخلاق دیگه ای هم که داره اینه که منظورش رو نمیاد مستقیم بگه مثل همین قضیه ای که تعریف کردم اگه مستقیم بگه جوابشو میدم
من راستش نقطه ضعفم تمسخره یعنی اگه کسی مسخره ام کنه به شدت اعتماد به نفسم رو از دست میدم خانواده ی شوهرم هم فقط منتظر یه سوژه ان تا دستش بندازن
من از غیبت کردن هم بیزارم اونوقت مادرشوهرم هم میاد پیشم غیبت این و اون رو میکنه چندبار بهش گفتم غیبت نکنید میگه من که غیبت نمیکنم فقط میگم....
یا عذرهای بدتر از گناه میاره یه بار هم که داشت غیبت یه نفر رو میکرد خودم رو زدم به اون راه و مشغول کارم شدم البته اهان اهان میگفتم اما نگاهش نمیکردم یا فقط یه نیم نگاهی میکردم بعدا شوهرم شاکی شده بود که چرا به مادرم بی احترامی کردی و...
دیگه این که خودش هرطور دلش بخواد با من رفتار میکنه بعد پیش من ساعت ها از خدا و پیغمبر حرف میزنه البته بگم ها من خودم آدم معتقدی هستم ولی از این آدم هایی که مثل طبل تو خالی میمونن حالم به هم میخوره
دیگه این که همش به شوهرم میگه تو هر جا بری منم باهات میام باورتون نمیشه الان ۴ ساله که ازدواج کردیم شاید ۵ یا ۶ بار بیشتر با هم مسافرت نرفتیم اونم یه بارش ماه عسلمون بوده ۲ بار هم قایمکی رفتیم خودش هم نتونه بیاد یکی رو میفرسته دیگه دلیلش رو خودتون قضاوت کنید
به همسرم انقدر ابراز محبت می کنه که حتی پدرشوهرم که ۵۰ سالشه حسودی میکنه اونم اشکار چه برسه به من البته من حسودی نمیکنم من احساس تنهایی میکنم
خلاصه این قصه سر دراز داره
الان هم راستش انقدر ازش زده شدم که حتی بدم میاد نگاهش کنم چی کار کنم منی که باید یک عمر باهاش چشم تو چشم بشم
راستی اینم بگم که ما با مادر شوهر توی یه خونه زندگی میکنیم ما طبقه ی بالاشون هستیم