آیا دوباره به همسرم اعتماد کنم؟ چجوری؟
من 27 سالمه و شوهرم 31 سال ،5 ساله ازدواج کرديم و یک پسر 2 ساله دارم. همسرم دکترا داره و من دانشجو دکتري هستم و هر دو کارمند بخش خصوصي در دو شرکت متفاوت هستيم.
اول از خودم بگم، من به خاطر ويژگي هاي ظاهريم و شرايط خانوادگيم هميشه تو فاميل و دوست و دانشگاه و .. مورد توجه بودم و خواستگاراي زيادي داشتم ، از بين خواستگارام همسرم انتخاب کردم ، چون فکر مي کردم بيشتر از بقيه عاشقمه( از 18 سالگيم بارها اومده بود خواستگاريم و جواب رد شنيده بود و خودش مي گفت تو این 4 سال خیلی بهش سخت گذشته و امیدی برای رسیدن به من نداشته) مورد بعدی این بود که من تو تمام زندگیم به شدت مرد ستیز و بی اعتماد به جنس مخالف بودم و شوهر من طبق تحقیقاتم به شدت آدم مثبت ، بی حاشیه و سالمی بود و خونواده ی خیلی سنتی و بسته ای داشت .دیگه اینکه من ازش خیلییی سرتر بودم چه به لحاظ ظاهر و چه خانواده(بنابراین فکر می کردم قدرم بیشتر می دونه) و با فکر معیوبم فکر می کردم اینا عاملی برا خوشبختیم و داشتم یه همسر وفادار می شه.
تو این 5 سال زندگی زناشویی خوبی داشتیم ، چه به لحاظ عاطفی و چه جنسی . تا اینکه پارسال تو گوشی همسرم پیامی از یکی از همکارهای مجرد خانمش دیدم که با ادبیات خیلی صمیمانه ای با هم صحبت کرده بودند و گویا شوهر من این خانم خیلی وقت ها ، به خونشون می رسونده. خیلی راجب این موضوع با هم صحبت کردیم ، شوهرم گفت هم مسیر بودیم و هیچی بینمون نیست و قول داد که دیگه تکرار نشه.
تا اینکه چند روز پیش من پیامک دیگه ای دیدم و مشکوک شدم و برخی پیام های پاک شده گوشی همسرم بازیابی کردم و متوجه شدم که از پارسال با هم در ارتباط هستند . واقعیتش اینه حد رابطه رو نمی دونم ولی بر اساس پیام ها خیلی صمیمیند (مثلا علی من از دستت خیلی دلخورم ، گفته باشم باهات قهرم)(چون شوهرم پیامشو جواب نداده بوده و عذز خواهی کرده بوده که تو خونه نمی تونه اس ام اس بازی کنه چون من شک می کنم!)
یا استفاده از عبارت هایی مثل خوب ترینم ، مهربون ترینم .
همون شب به شوهرم گفتم (بدون دعوا و عصبانیت و خیلی آروم و منطقی)، اول انکار کرد و بعد که پیام ها رو دید عصبانی شد و داد و بیداد کرد که چرا تجسس کردم و در آخر گریه و خواهش که بینمون چیزی نیست و یه رابطه همکاری دوستانه است و اشتباه کردم دیگه تکرار نمی شه و منو ببخش و من چون هیچ دوستی ندارم، نیاز به یه دوست داشتم که باهاش درد و دل کنم!
در پایان حرفاش فقط بهش گفتم باید بهم وقت بدی که فکر کنم.
باید بگم که تو این چند روز حالم خیلیی بده .می دونم که دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم و بد جور از چشمم افتاده، دیگه ابدا احساسی بهش ندارم ، فقط وقتی گریه و التماس می کنه دلم براش می سوزه.
به امید داشتن یه همسر سالم و وفادار با همه کمبود هاش و.. ساختم و حالا خودم یه بازنده ی واقعی می بینم.
به طلاق فکر میکنم ، اما می ترسم! از قصه خوردن پدر مادرم ، از دست دادن پسرم( پسرمون خیلی دوست داره و عمرا بدش به من)
نه می تونم ببخشم و نه می تونم برم . می دونم بمونم هم فقط خودم و خودش زجر می دم. نمی دونم چجوری باید ببخشمش،گاهی فکر می کنم اگه منم بهش خیانت کنم شاید یکم آروم تر شم ولی حتی فکر کردنشم برام انزجار دهندست .
کاش بچه نداشتم ، کاش خوشبختی من تنها دل خوشی زندگی مامان بابام نبود.
تو رو خدا راهنماییم کنید ، من هیچکی ندارم باهاش دردل کنم. حالم خیلی بده، خیلیییی بد
من باید چه کنم؟