-
دعواهای مادر و پدرم
سلام من یه دختر 14 ساله هستم.از یک ماه پیش دعواهای مامان و بابام شروع شده.ما تازه اومدیم توی یه خونه جدید و قبل از اون مامان و بابام 24 سال زندگی مشترکشون پیش مامان و بابای بابام زندگی میکردن یعنی همسایه بودن.همه دردسرها از وقتی اومدیدیم توی خونه جدید (بدون اونا ) شروع شد.بابام سر هر چیزی از مامانم ایراد میگرفت مثلا سرش غر میزد چرا سالاد درست نکردی با غذا بخوریم.چرا لباسامو اتو نکردی؟هر وقتم میخواستیم بریم مهمونی،عروسی یا مثلا بیرون غذا بخوریم.بابام دنبال بهونه میگشت که اعصاب خودشو خورد کنه و داد و بیداد کنه.من یه خواهر و یه برادر بزرگتر از خودم دارم خواهرم 22 سالشه و برادرم 21 سالشه.هردوشون مجردن و دانشجوان.یک ماه پیش بابام دیدیه بود یه مردی توی تلگرام برای مامانم پیام فرستاده مامانم هم حالا وسوسه شده یا ...نمیدونم من از دعواهاشون اینارو فهمیدم.جوابشو داده.بابام وقتی اونو دیده خیلی عصبانی شده .ما تازه از مسافرت برگشته بودیم و روز بعدش با بقیه فامیل توی یه باغی جمع شده بودیم.اونروز مامانم همش توی یکی از اتاقا دراز کشیده بود و بابام هم خب اصلا نمیخندید و کلا یه گوشه نشسته بود.شب که برگشتیم خونه.صدای جیغ و گرومپ شنیدیم.چون خونمون سه خوابه اس من و خواهرم و مامان بابام توی یه واحدیم و برادرم توی واحد روبروییمون.اونشب خواهرم هم خونه بودیم.فکر کردم مامانم سوسکی چیزی دیده ولی وقتی رفتم تو اتاقشون دیدم مامانم افتاده رو زمین و بابام گوشه تخت نشسته.فکر کنم خواهرم خبر داشت.خواهرم بیماری افسردگی دوقطبی داره و با قرص کنترلش میکنه ولی بعضی رفتاراش دست خودش نیست خواهرم هم بلند گفت نخورده زمین زدیش.بعد از اون من فکر کردم فقط همین یه باره و تموم میشه ولی اونشب همش کابوس میدیدم.روزهای بعد هم دوباره اتفاق افتاد دوباره صدای داد فریاد میشنیدم و یکم بعد صدای جیغ و گریه مامانم.خواهرم خیلی سریع از اتاقش میومد بیرون و جداشون میکرد .من یه بار از اتاقم اومدم بیرون و وقتی دعواشونو دیدم.خیلی احساسا اومدم سراغم ترس،ناراحتی،استرس و...... گریه ام گرفت و خواهرم آرومم کرد.اونا همچنان دعوا میکردن و همینطور نمیخواستن کسی از فامیل بفهمه فقط به زن عموم گفتیم و اون اومد پادرمیونی کرد و یه روز بحث نکردن ولی دوباره شروع شد.خواهرم وقتی دعوا میکردن خیلی زود تمومش میکرد ولی مجبور بود به خاطر کارآموزیش بره کازرون.برادرم هم روزا میرفت بیرون و تا عصر نبود و وقتی میومد یه ساعت میموند ودوباره تا شب میرفت باشگاه .بخاطر همین فقط من میموندم و مامان و بابان که مدام در حال دعوا بودن.من اولش از ترس اینکه دوباره اون صحنه هارو نبینم از اتاقم بیرون نمیومدم تا اینکه چند روز پیش دیگه صبرم تموم شد و اعتراض کردم.بابام هم وقتی دید دارم گریه میکنم قول داد دیگه تکرار نکنه ولی بازم تا میرم تو اتاقم دوباره شروع میکنه.دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم.
ببخشید خیلی طولانی شد ولی لطفا بهم کمک کنید خواهش میکنم.
-
سلام
همونطور که گفتی همیشه بهتر هست که فامیل چیزی از مشکلات داخلی خانواده ندونن.
سعی کن با هر کدوم که راحت تری ( پدر یا مادرت) صحبت کنی و از نگرانیهات و ترسهات بگی.
بعد از اون فرد ( پدر یا مادر) خواهش کن که برای حل مشکل با هم یا حتی تنهایی به مشاور خانواده مراجعه کنن.
-
میدونم که حتی اگه بگم نمیرن.راستش یه چند وقتیه حس میکنم دیگه به من اهمیت نمیدن واسم ارزش قائل نیستن.و خب من روابط اجتماعی خیلی خوبی هم ندارم.
-
نیلو جان، می دونم تحمل این شرایط خیلی خیلی سخته و می دونم داری آسیب می بینی ولی سعی کن تا جایی که می تونی درگیر دعواهای پدر و مادرت نشی چون کاری از دست تو اصلا ساخته نیست و بیشتر اذیت می شی. به جای اینکه انرژی ات رو برای اونا بذاری خیلی خیلی سخت درس بخون. به آینده ات فکر کن و زندگی خودت. هر وقت می بینی دارن دعوا می کنن تو گوشت هدفون بذار تا صداشون رو نشنوی. اگه می تونی برو خونه ی مادربزرگی، خاله ای، عمه ای و... تا کمتر در معرض دعواهاشون باشی. یادت باشه که تنها راه نجاتت از شرایط فعلی درس خوندنه.
این رو هم یادت باشه که پدرت به هیچ وجه حق نداره مادرت رو بزنه. نذار رابطه ی مریض و ناسالم پدر و مادرت به الگوی تو برای روابط بین دو همسر تبدیل بشه.
-
خیلی ممنون Amina جان.یادم میمونه:305: