نمیدونم دیگه با همسرم چکار کنم.باز هم دعوای شدیدی کردیم....
سلام دوستان عزیز.منو شاید بشناسید.دنیا ۲۴ ساله.۳ساله عقد کردم ۶ماهه رفتم خونم.با همسرم دعوا زیاد کردیم.ولی دوسش دارم و یا شاید داشتم.نزدیک عید یه دعوا خیلی شدیدی داشتیم سر اینکه همسرم میگفت پسرعمه من روز عروسی بهش حرفی زده که ناراحت شده خیلی کش داد این موضوعو به همه گفت.تا قبل عید باهم آشتی کردیم و سعی کردم زن خوبی باشم.ولی در یه مهمونی پسرعمه منو دید در حالیکه من اصلا نمیدونستم اونجاست و دوباره دعوا راه انداخت جلوی همه و داد و بیداد کرد و هرچی بزرگترا بهش میگفتن آروم باش بدتر میشد.خیلی آبرو ریزی کرد.منم ناراحت شدم ولی بعد ۲روز باهم آشتی کردیم.از اون موقع خوبیم یعنی راه دعوا رو پیش می گرفت ولی من سعی میکردم آرومش کنم و خوب پیش رفتیم.براش همسر خوبی بودم واقعا.کاش خودش بود و میگفت ولی متاسفانه باز اوضاع بهم ریخته سر یک موضوع الکی.من نمی دونم دیگه چیکار کنم.ما چندتا مهمان راه دور داریم.این عزیزان میخواستن بیان خونه ما یک عصرانه خانمانه.به همسرم گفتم قبول کرد.من هیچ کاریو بدون هماهنگی انجام نمیدم.بهش گفتم تا نرفتن فقط دو روز میتونیم بگیم بیان اینجا.قبول کرد.دیروز قرار شد بیان.با همسرم تماس گرفتم برنداشتن که خبر بدم اومدن خونه.من همیشه در رو از داخل قفل میکنم.میترسم از تنهایی.از زمانی که همسرم زنگ زدن و من اول نفهمیدم ولی تا درو باز کردم ۱ دقیقه پشت در نبودن.ناراحت شدن که من باید بیام خونه خودم زنگ بزنم.دیگه درو قفل نکن یا کلید و بردار از پشت در.گفتم باشه.بعدش بهش گفتم بعدازظهر مهمون داریم.ناراحت شد که چرا زودتر نگفتی.گفتم زنگ زدم که بگم برنداشتی گوشیو گفت کار داشتم.گفتم پس چرا ناراحت میشی الان بهت گفتم.گفت باید زودتر خبر میدادی.بعدشم داد زد که من امروز کار دارم بگو فردا بیان.گفتم من با اینا رودربایستی دارم.من که باهات هماهنگ کرده بودم که یا امروز یا فردا.گفت همش سرخود کار میکنی.من همش باید برم خرج کنم درحالیکه من از ترسم اصلا به خانواده ام نمیگم بیان خونمون.گفت من تصمیم میگیرم بگو نیان.نمیرم خرید گفتم باشه خودم میرم.داد زد تو بیخود میکنی بعد برای قطع بحث رفتم تو اتاق.اومد پشت سرم هی داد میزد هی مشت به در میکوبید و میگفت فاتحه این زندگی خونده است میرم دیگه هم برنمیگردم.تمام گچ دیوارو خراب کرد بس که در رو محکم میکوبید به دیوار.گفت میرم خریداتونو انجام میدم بعدشم میرم دیگه هم نمیام.جلوشو گرفتم هی با مشت میکوبید به درو دیوار داد میزد.سعی کردم آ رومش کنم براش گل گاوزبان دم کردم.باهاش صحبتکردم آروم شد خودم رفتم یک دوش بگیرم.ولی فقط اشکام میریخت سعی کردم بیصدا باشم.اومد پشت در حمام گفت این صداها چیه از خودت درمیاری.ببند اعصاب ندارم.دیگه هیچی نگفتم بعد که اومدم بیرون به من میگه برو اخلاقاتو درست کن..... ت دیروز داغونم اینقدر برای خودشو زندگیم تلاش میکنم آخرشم میگه فاتحه این زندگی خونده است. اصلا دیگه برام فرقی نداره انگا باهر مشت اون یه تیکه از دل من ریخته.نه دیشب شام خورد و نه صبحانه ناهارم نمیاد.راستش الان اصلا نمیتونم باهاش برخورد داشته باشم.از وستش به شدت ناراحتم.انگار دیگه نمیشماسمش.فکر میکنم اشتباه کردم
توی بی احساسی از دیروز دارم دست و پا میزنم.چکار کنم؟؟توروخدا کمکم کنین.آیا میتونم به آرامش برسم.از همسرم دلزده شدم.یادم میفته چقد دوسش داشتم باورم نمیشه.چجوری به اینجا رسیدم؟؟؟چرا ایک کارا رو با من میکنه؟من دوسش داشتم براش تلاش کردم از خیلی چیزا گذشتم.ولی تهش برام هیچی نداشت.آخه چقد آدم باید بی معرفت باشه.کمکم کنین که کجای راهو اشتباه رفتم....