شوهرم گفت نمیتونه با من زندگی کنه و تلفن رو قطع کرد....
سلام بچه ها ، فکر کنم بنو بشناسید من یکسالی بود ازم خبری نبود با تموم مشکلات خوب و بد خودمو وفق دادم خیلی اتفاقات برام افتاد و صبوری کردم و کوتاه اومدم ولی الان حس میکنم دارم میشم یه احمق که هیچی آزارش نمیده ..... بیوگرافی کلی من 23 سالمه ساکن مشهد ، شوهرم 27 ساکن تهرانه .فامیل هستیم دخترخاله ام جاریمه .
منو شوهرم قراربود بریم کربلا اما با مخالفتهای خانواده اش مجبور شدیم عروسی بگیریم و برای 13 شهریور امسال تالار گرفتیم و همه کارهامونو کردیم و تقریبا بیست روز دیگه شوهرم باید بیاد دنبال جهیزیه .... اما ما تو این هفته دعوای بدی داشتیم و فکر نکنم به سرانجامی برسیم ...
خوب بذارید از اونجایی شروع کنم که من رفتم تهران برای انجام کارهای عروسی مون مثل خرید عروسی و آیینه شمعدان و غیره .... متاسفانه اونجا دچار خونریزی ادرار شدم و رفتم دکتر و آزمایشگاه و ... .و به مامانم نگفتم و بعد چون میخواستم جواب آزمایشم بیاد مجبور شدم به مامانم علت دیر اومدنم رو بگم اونم نگرانم شد و منم سهل انگاری کرده بودم دکتر آمپول داده بود نزدم و مامانم دعوام کرد و با شوهرم صحبت کرد که بیشتر مراقبش باش و ازین حرفها و مادرشوهرم که خیلی فضوله فهمید .... منو شوهرم دعوامون شد اون گفت چرا مامانت به من اینجوری میگه من چه کوتاهی کردم و ازین حرفها . من بهش گفتم مامانت عصبانیه حرفها رو شنیده و گفت اون طرف تو رو میگیره گفتم نه اشتباه میکنی اون هوای تو رو بیشتر داره ...خلاصه فرداش مامانش جرقه رو زد و دعوا راه انداخت(مامانش خیییلی دخالت میکنه حتی جرات ندارم با شوهرم آروم صحبت کنم میپره وسط میگه چی گفتید و برا همه چیمون تصمیم میگیره ) و منم رفتم تو اتاق و مامانش هرچی دلش خواست گفت که من سربار شونم و مریض میشم بدبختیش برا اونه و اینکه وظیفه مامانم بوده منو ببره دکتر و به شوهرم گفت میبینم روزی رو که اینو مامانش روت سوار بشن و در آخر بهش فحش داد که خرج کن کثافت و فحش های دیگه ....منم ناراحت شدم میخواستم برم که مامانش مانع شد و هیچ بی احترامی نکردم و شوهرم زنگ زد پدرش اومد و از من حمایت کردن و شوهرم منو حمایت کرد و منم بعد چند ساعت بخاطر اینکه شوهرم رو دوست داشتم و دلخور بودم از مامانش رفتم پیشش و باهم صحبت کردیم و به ظاهر حل شد ولی اون حرفها تو دلم موند ....
این سری هم رفتم تهران مامانش بازم گیر داد بهم و جیغ جیغ کرد که چرا ناراحتی و ازین حرفها در حالی که من هیچیم نبود و شروع کرد به نصحیت کردن منو شوهرم و بیشتر من چون خیال کرد باهم دعوا کردیم اینم شد یه جرقه دیگه دعوا بین منو شوهرم . چون مامانش همش برا جهاز من میگه و غیر مستقیم میگه باید شما بهترین ها رو بیارین در حالی که خودش میگه میز تلویریون کهنه منو ببر پسرم نمیخواد خرج کنی .... و همشم به من میگه من برا دامادم اینو خریدم اونو خریدم ...
با شوهرم مجدد دعوامون شد البته تو خیابون صداش رفت بالا صدام رفت بالا بهم فحش داد و گفت دهنتو ببند و طرف خانواده اشو گرفت و گفت تو باعث میشی من با مامانم دعوا کنم بعد رفتیم دم مغازه باباش چون سر راهمون بود نمیخواستم به روز بدم ولی شوهرم لو داد و منم زدم زیر گریه و بعدش گفتم پسرتونو نمیخام و رامو کشیدم رفتم ... اومد دنبالم رفتیم خونه رفت تو اتاق درشو قفل کرد و منم یه جورایی انداخت بیرون ... خلاصه اشتی کردیم ولی ته دلهامون چرکیه ولی خیلی همو دوست داریم .میدونم منم اشتباه کردم :102:ولی به همون اندازه شوهرمم مقصره بخاطر عدم مدیریتش و دخالت های بیش از حد مادرش .
تو این هفته من بهش گفتم دم عروسی بیشتر درکم کن و مامان من یه زن تنهاست بیشتر هزینه ها رو گردن مامانم ننداز و کمی گلایه و گفتم چرا نمیتونم حرف دلم رو به تو بگم چرا بهم پرخاش میکنی و انگار حرفی دارم باید به بابات یا داداشت بگم . اونم خیلی عصبانی شد و زنگ زد دعوامون شد و گفت نمیتونم باهات زندگی کنم و برو با بابام و داداشم زندگی کن و منو مقایسه نکن ....
من قصدم مقایسه نبود به خدا ، هرچی هم بهش توضیح دادم حرف خودشو میزد
باز دیشب زنگ زد گیر داد چه عکسیه رو پروفایل تلگرامت داری و بازم گیر که چرا زنگ میزنم میگی بله بفرمایید مگه من غریبه ام و .... بهش گفتم دوباره میخوای بحث کنی من حوصله ندارم اما بازم ادامه داد و یکی اون گفت یکی من و گیر داد گوشیو بده مامانت منم ندادم و گفت دو هفته دیگه بیام به مامانت میگم همه چیو منم گفتم پس حرفها و کارهای مامانت و خودتم بگو گفت اونها بمنچه و گفتم حرفی داری که میخوای زندگی مونو خراب کنی الان بگو به خودت زحمت نده دو هفته دیگه بیای بگی اونم گفت یعنی نیام دیگه باشه ... اون اشتباهات گذشته رو پیش کشید و ادامو درآورد منم گفتم مثل بچه ها فقط بلدی تکرار کنی و قاطی کرد گفت یه بچه نشونت بدم تا حالت جا بیاد و قطع کرد بدون خداحافظی ....
خیلی از دیشب اعصابم خورده نمیدونم چکار کنم من از دیشب بهش نه زنگ زدم دیگه نه پیام ...خیلی کارش زشت بود یهو قطع کرد زده به سیم آخر ، انگار دم عروسی پشیمون شده ازدواج کرده بخاطر هزینه هاش ....با خودم میگم حتما میخواد ابرو منوببره پیش همه بگه من مقصرم و منو نمیخواد و بعدشم جدایی .آخه همش میگفت پیامتو که گله کردی به همه نشون میدم تا بفهمن تو مقصری منم گفتم معلوم هست میخوای چکار کنی دنبال ساختن هستی یا خراب کردن و گفتم خرابم کنی انتظار نداشته باش که بازم باهات بمونم چون تو دنبال بهونه برای بهم زدن هستی و گفت خودت دنبال بهونه ای ...:47:
به خدا کم آوردم دیگه ....
- سه ماه بعد عقد یهو تغییر کرد و شد یه آدم خیلی مذهبی و متعصب .
-همش گیر میده بهم به اعتقاداتم به پوششم به گوشیم به عکس پروفایلم به همه چیم
-دیشب هم میگه معلوم نیست تو تلگرام با کیا حرف میزنی و بهم شک داره ...
-بعدشم میگه اعصابم خورده ازت دورم و الانم بخاطر هزینه های عروسی میگه اعصابم خورده و همش زنگ میزنه با من دعوا راه میندازه سر چیزهای الکی
- و نگران خودشه که من بیام اونجا زندگی کنم زندگی اون خراب نشه و اصلا یه ذره به فکر من نیست که از خانواده و شهرم دارم میگذرم و قراره اونجا زندگی کنم و باید احساس امنیت کنم .
و الان میترسم تهدید هاشو عملی کنه و نمیدونم بهش پیام بدم یا نه ؟تو رو خدا کمکم کنید دارم از غصه میمیرم دیشب تا صبح خوابم نبرد ، موندم چکار کنم به خدا ؟
و اینم بگم که ما تو دوران عقد عروسی کردیم و به راحتی میتونه آبرو منو ببره و پسم بزنه ...
حس اینو دارم که بازیچه شدم خیلی حالم بده ....
:54::47: