موریانه ای در زندگی مشترک من. بدبینی همسرم . ترس و اضطراب من.
با سلام به دوستان خوب تالار همدردی
غمگینم. خیلی زیاد . احساس میکنم زیر یه عالمه خاک دفن شدم. توی یک تابوت سیاه .دلم خیلی گرفته . من و همسرم سال 92 بعد از 7 ماه عقد بودن، زندگی مشترکمون رو شروع کردیم . ازدواج ما به شیوه سنتی بود. و همه چیز با احترام و خوبی انجام شد. الان هم فرزند شانزده ماهه ای داریم. دخنرم که بی نهایت زندگی ما رو لبزیر از مهر کرده استهمسرم در یک شهر دیگر کار میکند و چند روز در هفته باید رفت و امد کند. بعضی مواقع هم شبکار است. منم کارمندم و هر روز در شیفت صبح مشغول بکارم. دخترم هم در مهدکودک محل کارم نگهداری میکنم. غمم اما مثل موریانه داره روح من رو میخوره. قبل از هر چیز باید بگم من بی نهایت همسرمو دوست دارم. بی نهایت بی نهایت. مرد واقعا خوبیست. تکیه گاه . قابل اعتماد. مسئولیت پذیر. مهربان. خانواده اش هم در حد خانواده خودم هستندو خوب و آبرومند هستن. از اول ازدواجمان چالشهایی داشتیم و مرتباً بحث و جدلی که این اواخر بیشتر و بیشتر شده . مخصوصاً بعد از تولد دخترمون. من واقعاً نمیدانم مشکلم کجاست . خیلی تلاش میکنم از دعوا اجتناب کنم. اما گاهی وقتها نمییشه. خواهش میکنم درکم کنید. من فکر میکنم مشکل این دعواها از هر دو طرف ماست . اما تا حدود زیادی به بدبینی همسرم برمیگردد. همسر من تو کودکی و نوجوانی خیلی آسیب دیده . مرتب از پدرش کتک میخورده . شاهد بحث های زیادی بین پدر و مادرش و بعضی افراد خانواده شون بوده. اینکه میگم بدبین هستند، دلیل دارم. همیشه نیمه خالی لیوان رو میبینن. موارد زیر: میگم دوستت دارم، میگه الکی نگو . تو عمل ثابتش کن.:47:
میگم فلانی رو دیدی، ماشین خریدن. میگه پولشون حرومه. خیر نمیبینن. میگم به به . چه غذایی، میگه چرب و پر از فلفل بود. نتونستم بخورم. از سر کار خسته و کوفته میام، میگه اینجوری نیا رو فرش. برو پاهاتو بشور. مامانت فلان کرد. داداشت این کارو کرد. عروستون اینو گفت . بچه 4 -5 ساله داداشت این حرفو زد. راستش الان که دارم مینویسم انگار ذهنم قفل کرده . از بس عذر خواهی کردم به خاطر کار کرده و نکرده ، احساس میکنم عزت نفس ندارم. خورد شدم. همش میگه تو مسافرتهای منو خراب کردی. اگر یه مشکلی مربوط به 4 5 سال قبل هست دائم به من سرکوفت میزنه . :97:
همش میگه تو زرنگی . میخوای خودتو خوب کنی، منو خراب میکنی. فکر میکنه اولویت زندگی من نیست. باور کنید با اینکه یک ساعت راه تا شهر خودمون داریم، حاضرم فقط یک بار در ماه برم، چون هربار میرم و برمیگردم، منو له میکنه . اگر بچه مریض بشه، هزار بار با من دعوا میکنه . اگر یه پشه نیش بزنه دخترمو ، انگار من مقصرم. . . . خلاصه احساس میکنم دوستم نداره. اوایل عاشقم بود. اما الان نیست . ولی من بخدا عاشقشم . بی نهایت. :47: