عصبانیت به خاطر روز سیزده بدر
سلام به همه دوستان
حقیقتش من الان تنها مشکلم عصبانیت و ناراحتی و عدم خود ارام سازی هست.
مادیروز وسایل رو جمع کردیم بریم مثلا سیزده بدر تفریح. برادر گرامی تشریف نمیوردن. شاید پنج دقیقه راه طی کرده بودیم پدر گرامی یه ذره علف دیدن گفتن همینجا وایستیم زیر افتاب. که همه گفتن نه . اینو بگم که ماهمیشه میریم چنیدن کیلومتر اونطورف تر بیرون از شهر همیشه.
من از همون اول نه اینکه بخوام پیش قضاوت کنم فهمیدم بابام میخواد به خونه نزدیک باشه. چیزی نگفتم. خلاصه ما رسیدیم و وسایل رو پیدیم بابامون هر ردقیقه میگفت بچه(پسر 21 ساله) چرا نیومدجوجه بر ا بچه سیخ کن ،سالاد برای بچه بزار .اینا که کمه برای بچه و..
حالا شاید بگید اینا از حسودیه اما بزارید بگم جدای از مسائلی که قبلا برای برادر گرامیم گفتم.این ادم اصلا توی خونه نه برای من که برای هیچکسی ارامش نذاشته ولی اینقدر میخوانش.توی خونه داریم تلوزیون میبینیم به دون هیچ دلیلی میاد انتن و کنترل تلوزیون رو برمیداره میبره که کانال دلخواهمون رو ن=بینیم .بابام رو با جارو میزنه میگه به من یعنی دخترش بگه ترشیدی از این خونه برو اونم روزی چندبار. دفعه اخری که اینکار رو کرد و نذاشت تلویزیون رو ببینیم همین شب قبل بود و کلی دعوا و اعصاب خوردی به خاطرش داشتیم که میگن تقصیره منه وقتی بچه کیاد شبکه رو عوض میکنه و کنترل رو برمیدارخ میبرهاطاقش نباید چیزی بهش بگیم بچه که رفته و کاری نکرده که من دارم دعوا میکنم یا حرص میدم!!!!! همش تقصیر منه که دارم دعوا میکنم میگم چرا کنترل رو برده!!
حالا ما ارز دست این جونور فرار کردیم رفتین طبیعت بابا هرده دقیقه میگه بچم بچم.هرچقدر هم من عصبانی میشم یا مامانم میکشوندش یه طرف یا با ایما بهش میگه اسم نیار نمیتونه چرا ؟چون پدرم عاشقه!! بدتر از عاشقی که از معشوقش دور افتاده .چندسال چیش بابام توی بیمارستان بود مارفتیم دیدنش چند روز پیش هم برادرم رفته بود.بابام فقط میگفت به ما حرف نزنید و میگفت بچم کو .تازه هرچی بهش گفته بودیم بیابریم بابا رو ببینیم گفت نمیام.
یه مورد دیگه بابابم تا از در میاد توی خونه.میگه بچه کفشاش کو نیست. بچه چرا نیومده. باور کنید من هفته ای یکبار از اطاق بیرون نیام ککش نمیگزه و تجربه کردم
اصلا اگه میتونستن یه حکمی چیزی بگیرن تاحالا صدبار با مامانم رفته بودن گرفته بودن تا من رو از خونه بندازن بیرون چون مانع از پس انداز و دزدی بیشتر مادرم میشم.
دیورز خیلی دیر نیومدیم خونه ولی بجای حال خوب.اعصابم کاملا خورد .از صبح هم با خودم خود درگیری دارم و ببخشید شاید خوشتون نیاد میگم چرا دیروز سر فلان حرف مادر رو نگکرفتم بزنمش یا حتی بابامو . مدام میگم برم بیرون از اطاق مادرمو میزنم چون تمام اینا زیر سر مادرمه شما نمیدونید چه منبع عقده حسادت و انسان مزخرفیه این ادم . تنها حرکاتش با دختراش ظاهریه و وقتی از جلوش برن یا پشتشون حرف میزنه یا تهمت میزنه بهشون . یه مثال بگم اگه مامانم ببینه خواهرم با من خوبه مثلا یه چیزی میاره بخورم به فردا نرسیده یه چیزی بهش میگه که فرداش خواهرم لج باشه با من صدبار این اتفاق افتاده
همین مادرم کاری کرد بابام فکر کنه پسرش بعد از مرگش دستش رو میگیره والا حالا که میزنتش کی میخواد دستشو بگیره. بعد از اون هم بابا و مادرمن اندازه خرج یه پیرزن و پیر مرد رو دارن ه نخوان محتاج کسی باشن اینا تلقینات مادر من به پدر بی وجودمه . میدونم دارم ادب خودمو نشون میدم ولی هیچگکسی نمیدونه من چقدر عصبانی و ناراجت و تحت فشارم تا حد خودازاری که بخوام خودمو بکشم
حالا شما ببین دیروز مادرم به پیرمردی که اونجا بود و پسرش معتاد بود میگفت بین بچه هات فرق نذار!!!! اینو میگم بدونید شما ببینیدش فکر نمیکنید ادم بدی باشه واسه همه مادره واسه دختراش دایه.
من عصبانیم چکار یکنم؟