هنوز 2 ماه از عروسی نگذشته شوهرم گفت برو خونه بابات...
با سلام.سال نو را پیشاپیش به همه دوستان تبریک عرض میکنم.... احیانا منو میشناسین.بالاخره بعد از 3 سال عقد طولانی و خسته کننده نزدیک دو ماهه رفتم خونه خودم... زندگیم رو دوست دارم.اوایل خیلی احساس غریبی می کردم تو خونم اما الان دوسش دارم و تو خونم راحتم. مشکلی برام پیش اومده که دیگه از دست همسرم به حد انفجار ناراحت شدم و درباره اختلافاتمون ا خانوادم حرف زدم.یعنی هنوز 2 ماه نشده به قهر رفتم خونه پدرم.حالا ماجرا از چه قرار بود: گویا در مجلس ما پسر عمه من حرفی به شوهرم زده بود که ایشون خیلی ناراحت شدن.اول به من میگفتن چرا فلانی به من اینطوری گفت؟چرا اینکارو کرد؟چرا برای کادو دادن اومد داخل سالن خانما؟؟؟؟ و .... گفتم من نمیدونم.مگر من در جریان کرارشم که از من می پرسی چرا اینجوری کرد چرا اونجوری کرد؟ چرا اوقات منو به خاطر اون تلخ میکنییییی.... همین جور این بحثا ادامه داشت.تو این 2 ماه بارها باهام سر چیزای الکی دعوا راه انداخته و حرف های بدی می زنه.من جوابش رو تا حدودی میدادم ولی خیلی جلوش واینستادم تو این 3 سال. تا اینکه چند روز پیش پدرم خانواده عمه منو دعوت کردن خونشون.شوهرم گفت من سرکارم نمیام توهم نباید بری. گفتم چجوری به خانوادم بگم؟گفت خودم میگم... شب به پدرم گفت چون فردا اقای فلانی هست من نمیام.هرچی پدرم گفتن چی شده گفت یه حرفی زده ناراحت شدم ولی حرفش رو آخر نگفت. و در مورد منم حرفی نزد. بعد از خونه پدرم اومدیم بیرون میگه بگو فردا نمیری ها؟؟؟ گفتم باشه میگم ولی ناراحت شدم آخه روز جمعه تا شب میخواست خونه تنها باشم.دیگه روز بعد که به مادرم زنگ زدم یه دفعه گریم گرفت و گفتم فلانی نیذاره من بیام.مامانم گفت حالا ناراحت نباش یجوری میشه.. خلاصه اون روز با شوهرم قهر کرده بودم برای اولین بار بعد از 3 سال چون دیگه از دستش خسته شده بودم.شب اومد شام رفتیم بیرون.من دیگه باهاش حرف خاصی نزدم.راستش رو بخواین خیلی از چشمم افتاده...خیلیییییی زیااااد.از رستوارن اومدیم بیرونو شروع کردیم به قدم زدن.ساعت 11.5 شب بود.دو تا جوون از روبرو داشتن میومدن و باهم صحبت می کردم.من ناخودآگاه چشمم به موهای یکیشون افتاد که بسته ود.راستش از مدل بستنش خندم گرفت سرمو انداختم پایین و فقط یه لبخند کوچیک زدم............ ازشون رد شدیم همسرم سریعا با یه لحن خشن پرسید به چی خندیدی؟؟؟؟ تعجب کردم گفتم هیچی .از مدل موش خندم گرفت همین.گفت نه من دیدم تو چشمای پسره زل زدی بعد بهش خندیدی. گفتم چرا الکی میگی من حتی صورتشو ندیدم.فقط چشمم خورد به موهاش خندم گرفت.خلاصه همسرم هی صداشو برد بالاتر هی من گفتم هیچی نبوده فقط و فقط ه مدل موهاش خندیدم.شاید باورتون نشه ولی من حتی صورت اون آقا رو ندیدم... دیگه شوهرم عصبانی شد و داد زد بیا ببرمت خونه بابات...منم عصبانی شدم گفتم لازم نیست تو زحمت بکشی خودم میرم.برای اولین بار تو این 3 سال پر از آشوب زدم به سیم آخر.البته اون موقع شب نرفتم.رفتیم خونه کلی اونجا باهام دعوا کرد و هرچی داد زد من بلندتر جواب دادم.روز بعد براش صبحانه نذاشتم اونم خیلی منتظر موند ولی آخر رفت.منم رفتم خونه مامانم.مامان منو دید گفت دعوا کردین؟یه دفعه زدم زیر گریه و همه کاراشو برا مامانم تعریف کردم.گفت چرا تا الان حرفی نزدی؟من فکر میکردم خیلی پسر خوبیه..گفتم مامان دیگه از دستش خسته شدم ماه عسلم که رفته بودیم حرف طلاق رو پیش کشید.گفتم همش منو از طلاق میترسونه من دلم نمیخواست شماها ناراحت بشین ولی الان دیگه نمیتونم تحملش کنم دلم میخواد تا چندروز نه ببینمش نه صداشو بشنوم. پدرمم از ماجرا باخبر شد.رفت با شوهرم صحبت کرد گفت دخترم از صح اومده خونه خیلی ناراحته.چرا؟؟ اونم حرفای 100 سال پیشو تحویل بابام داده که اصلا ربطی به موضوع نداشته.بعد پدرم منو راهی خونم کرد و گفت گذشته رو فراموش کن ولی باهاش اتمام حجت کن که دیگه حرف طلاق رو پیش نکشه...رفتیم خونه در نهایت آرامش بهش گفتم ببین من یه دخترم برا خودم ارزش قائلم چرا اینطوری میگی .یه دفعه بهم برمیخوره میرم ها..نه گذاشت و نه برداشت داد زد میخوای بری همین الان برو.بعدم گوشی رو برداشت به بابام زنگ زد و گفت دخترتون اینطوری میگه .این شرایط برام غیر قابل تحمله... بعدم گوشی رو قطع کرد و گفت تو برام غیر قابل تحملی ....................................... دیگه دوستش ندارم.3 سال یه تنه تلاش کردم رابطمون بهتر شه نشد و بدترم شد.ادعاش خیلی زیاده.نمیدونم چیکار کنم؟ دلم به زندگی باهاش گرم نیست.واقعا دوست دارم تا چند روز ازش بیخبر باشم و حتی صداشو نشنوم.بهش در طول روز زنگ نمیزنم میاد خونه باهاش زیاد صحبت نمیکنم.نه اینکه نخوام واقعا ازش در حد زیادی بی میل شدم... چه کار کنم به نظرتون؟خانوادم خیلی نگران منن.ایا دوباره بهش علاقه مند میشم ی