اختلاف با مادر شوهرو خواهر شوهر
با سلام
من 24 سالمه و همسرم 27 سال.حدود 1 ساله که با هم ازدواج کردیم.پدر همسرمن سال ها پیش فوت کرده و مادر شوهرم و خواهر شوهرم که 18 ساله است با فاصله 2 کوچه از ما زندگی میکنند.
همسرم مرد بسیار خوبی است و تقریبا تنها مشکلی که وجود دارد اهمیت دادن زیاد همسرم به خواسته های خانواده اش هست.درزمان نامزدی همسرم می گفت که بعد از ازدواج ممکن است من برای حل بعضی از مشکلات مادرو خواهرم به آنجا بروم.اما بعد از ازدواج بیشتر مسایل زندگی ما حول محور خواسته های خواهر و مادرش پیش میرود.
به طور مثال :
1-باید خواهرش را به مدرسه ببرد و بیارد و حتی دوست خواهرش را هم برساند چون پدر دوست خواهر شوهرم هم گاهی ان ها را می رساند به منزل ولی وقتی من به شوهرم میگویم سر راه بریم خونه مادرم یه چیزی از مادرم بگیرم میره خونه و دم در خونه به من میگه خودت با ماشین برو هر چی میخوای بیار.
2-از تمام اتفاقاتی که تو خونه مادرشوهرم می افته با خبره و انگار 24 ساعته باهاشون در تماسه و میدونه الان کجا هستن و کجا می خوان برن و چی میخوان بخورن.
3-برای دیدن اقوامشون مجبوریم از صب زود بریم یکی از شهرستان های اطراف و تا 12 شب بمونیم و بعد با منت که ما به خاطرتو برگشتیم وگرنه شب هم خونه اونها میخوابیم برگردیم و من این همه ساعت معذب باشم و از اونور تمایلی به اومدن خونه اقوام من نداره.درضمن اگه مادر شوهرم اراده کنه باید حتما اونو ببره دیدن اقوامش و مهم نیست من درس یا امتحان داشته باشم یا بخوام تنها باشیم تو خونه.
4-ما دو روز بود از سفر ماه عسل اومده بودیم ولی به خاطر خانوادش دوباره رفتیم سفر که اونا هم سفر رفته باشن در صورتی که من خیلی خسته بودم و کلا ادمی هستم که زیاد از مسافرت خوشم نمیاد.
5-شوهرم خیلی ادم حساسیه رو روابط صمیمی درجمع وتوی جمع کنار من نمیشینه و اصلا حتی نگاهم هم نمیکنه و به زور با من صحبت میکنه ولی وقتی خواهرش کنارشه موهاش ونوازش میکنه و کنارش میشینه و اونم پاهای شوهرمو ماساژ میده و حتی با هم تو یه ظرف غذا میخورن و تو یه لیوان با هم میخورن و شوهرم وقتی از کنار خواهرش رد میشه خودشو مرتب بهش می ماله و این کارها منو تا حد انفجار عصبانی میکنه که مردی که با زنش مث یه دختر غریبه رفتار میکنه چرا جلوی زنش همچین رفتاری انجام میده و به احساساست من اهمیت نمیده.
6-مادر شوهرم با حرفاش خیلی اذیتم میکنه.حرف های سنگین به من میزنه.بهم میگه باید پسر بیاری.همش میگه دختر بی آبرویی به بار میاره و حتی لیست کارهایی که باعث پسر دارشدن هست برام میاره در صورتی که منو شوهرم اصلا نه علاقه و نه شرایط بچه دار شدن را نداریم.
7-من و خانوادم چندین سال خارج از کشور زندگی کردیم ولی پدر و مادرم از هم جدا شدن.در ضمن خانواده من ازلحاظ اجتماعی بالا هستن و پدرم دکتره و آن ها اول که آمده بودن خاستگاری کلی وعده و و عید الکی و دروغ های زیاد که فلان باغ و زمین داریم و فلان خانه میگیریم و وسایل زندگی از خارج بخریم ولی بعد مادرش گفت بیاین تو یکی ازاتاق های ما که خودشان هم مستاجر هستن زندگی کنین و وسایل خانه را هم به اقوامشان زنگ زدن که برای هدیه عروسی یکی فرش بخرد یکی تلوزیون یکی اجاق و مبل های کهنه مادرش را استفاده کنیم تا او مبل نو بخرد و وقتی من مبل خریدم به من گفت این مبل مضخرف چی بوده خریدین با این سلیقتون.سرمهریه خیلی چک و چونه زدن و مادرشوهرم به شوهرم گفت زنت تو را دوست ندارد وگرنه به خاطر تو با خانواده اش میجنگید تا مهریه اش را کم کنند و لباس عروسی هم میخواست از دختر خاله شوهرم برایم بگیرد و در آخر شوهرم گفت حالا ببینیم ارزش داره میخوایم واسه یه شب اینقدر پول بدیم.من عروسیم و خیلی ساده تو رستوران گرفتم ولی مادرش میگفت برای عروسی مهمونا رو دعوت کنیم خونه ناهار بخورن.در واقع عروسی و ظهر بگیریم !!!!!!!!!!!!!
خیلی این مساعل منو اذیت میکنه و از مادر و خواهرشوهرم متنفر شدم و تحملشونو ندارم دیگه.نمیدونم باید چیکار کنم.مادرش میخواهد رئیس زندگی ما باشد و تحمل شنیدن مخالفت را ندارد و به شدت برخورد میکند و شوهر مرا مثل شوهر خودش و پدر خواهرشوهرم میداند و توقعش از او این است و مدام شکوه و شکایت از بدبختی هایش میکند و از شانس بلند من که شوهرم مرا دوست دارد میکند و از پیشونی سیاه خودش و همچنین از بی تابی و گریه زاری و غذا نخوردن خواهرشوهرم از دوری برادرش میکند.خیلی دلم شکسته ....... چرا خودشون و جای من نمیذارن.شوهرم تحمل دیدن کمترین مخالفت من با خانودش رو نداره و در مقابل توهین های مادرش فقط سکوت میکنه و خودش را با این جمله که من نسبت به آن ها عذاب وجدان دارم توجبح میکنه.