-
معرفی کتاب و نویسنده
خلاصه داستان مرگ در مي زند، اثر وودی آلن:
نات: لعنت بر شيطون. اين صداي چي بود؟
مرگ: گندش بزنن اين خونههاي چند طبقهرو .... نزديك بود گردنم بشكنه.
نات: تو ... تو ديگه كي هستي؟
مرگ: مرگ
نات: كي؟.
..مرگ: مرگ مرگ مرگ.... ببينم، يه ليوان آب داري به من بدي؛ گلوم عين چوب خشك شده.
نات: مرگ؟ منظورت چيه از اينكه ميگي مرگي؟
مرگ: تو چه مرگته؟ مگه عقب موندۀ ذهني هستي؟ ببينم، تو مگه اين لباس يه دست مشكي و اين صورت رنگپريدۀ منو نميبيني؟
نات: چرا....
مرگ: مرگم. ببينم تو اين دم و دستگاهت يه ليوان آب خوردن پيدا نشد؟
نات: ببينم اين يه جور شوخي خركي نو ظهوره؟
مرگ: شوخي؟ تو پنجاه و هفت سالته... درسته؟ اسمت نات آكرمنه... درسته؟ تو خيابون پاسيفيك، زندگي ميكني....درسته؟ ايناهاش... همه اسم و مشخصاتت رو اينجا نوشتم....
نات: من نمي خوام بميرم!
مرگ: نميخوام بميرم نميخوام بميرم، خواهش ميكنم شروع نكن. من هنوز بابت بالا اومدن از اين ديوار نكبت خونهات سرگيجه و تهوع دارمو اصلاً و ابداً حوصله مزخرف شنيدن ندارم.
نات: حالا چرا از در نيومدي تو؟
مرگ: ميخواستم ورودم خيلي هيجان انگيز باشه. از بيرون ديدم پنجرههاي خونهات خيلي بزرگه و خودت هم سخت مشغول چيز خوندني. دلم نيومد همين طور سرمو بندازم پايين، از پلهها بيام بالا و در خونهتو بزنم ... ورود خيلي بي مزهاي ميشد؛ خودت هم حتماً اينو قبول داري ... متأسفانه داشتم مياومدم بالا پام ليز خورد و لوله ناودون خونهات شكست. چيزي نمونده بود گردنم هم بشكنه ... البته بدبختانه گوشه لباسم جر خورد. شب سختي بود.
نات: تو لوله ناودون خونه منو شكستي؟!
مرگ: باور كن شكسته بود. به يه نخي بند بود. حالا داشتي چي مي خوندي؟ "رسوايي بزرگ اخلاقي در يك مهماني مختلط" ... عجب مقاله با حالي! ... ميشه بعد از اينكه كارمو تموم كردم اين روزنامهرو به من قرض بدي؟
نات: من خودم هنوز اين مقاله رو تموم نكردم....
مرگ: آمادهاي؟
نات: آماده؟! واسه چي؟
مرگ: مرگ ... فرجام زندگي ... خواب بي رويا ... و خلاصه هر اسم ديگهاي كه ميپسندي ... آخ ... نگاه كن ... تو اولين مأموريتم دچار سانحه شدم. خدا كنه حالا يه موقع قانقاريا نگيرم؛ ميگن مرض مرگباريه. يالاّ زود باش آماده شو ... من بايد هر چه زودتر برگردم و پامو پانسمان كنم.
نات: صبر كن ... من احتياج به زمان دارم ... من اصلاً آمادگي مردن ندارم.
مرگ: جداً متأسفم. اما عدم آمادگي تو هيچ ربطي به من نداره. البته دوست دارم كمكت كنم اما نميتونم؛ چون به قول قديميا اجلت رسيده.
نات: چي جوري اجلم رسيده؟ من تازه دارم به زندگيم سر و سامون ميدم ... تازه حقوقم اضافه شده....
مرگ: ببينم، نميخواي از اين بحثاي احمقانه دست برداري و آماده بشي؟
نات: ميبخشيها ... جسارته ... اما راستش من نميتونم قبول كنم كه تو مرگي. اصلاً به قيافت نميخوره.
مرگ: توقع داشتي قيافم عين كي باشه؟! راك هادسن؟
نات: بهت بر نخوره .... من منظوري نداشتم.
مرگ: چرا، دقيقاً يه منظوري داشتي ...
نات: خب: ... آره ... اين جوري مي شه گفت كه ... بله ... من فكر مي كردم قدت يه هوا بلند تر باشه.
مرگ: مزخرف می گی ... من قدم یک متر و پنجاه و هفته و کاملاْ متناسب با وزنمه.
نات: میدونی ... همچین بفهمی نفهمی یه کم شبیه منی.
مرگ: خب مگه قرار بود شبیه کی باشم؟ من مرگ توام.
نات: به من یه کوچولو وقت بده... می شه یک روز دیگه بمیرم؟
مرگ: امکان نداره ... من اجازه ندارم
نات: ببینم نمی شه یه راه حل براش پیدا کنیم؟
مرگ: مثلاْ ... چه راه حلی؟
نات: مثلاْ ... مثلاْ ... ببینم، تو اهل بازي شطرنج هستي؟
مرگ: نه ... اينقدر احمق نيستم.
نات: اما من ... من خودم ديدم كه تو يه فيلم شطرنج بازي مي كردي.
مرگ: اون من نبودم. من از شطرنج بيزارم. حالا اگه باز صحبت ورق و يه بازي سبك مث "رامي" ميكردي باز يه چيزي.
نات: تو جداً "رامي" بلدي؟
مرگ: بلدم؟! پسر من استاد ورقم....
نات: من باهات "رامي" بازي ميكنم. اگه تو بردي من دربست در اختيارت هستم ...
مرگ: و اگه تو بردي؟!
نات: يه كوچولو به من وقت اضافه مي دي ... حدود يه روز ... بلكه هم بيشتر....
نات: ببين ورقا همين جاست ... نيم ساعت هم طول نميكشه.
مرگ: باشه ... بشين بازي كنيم. بعد از ماجراجويي امشب، ورق بازي يه كم به من آرامش مي ده....
نات: چي جوريه؟
مرگ: چي چي جوريه؟
نات: مرگ.
مرگ: ميخواستي چيجوري باشه؛ دراز به دراز مي افتي و كارت تموم ميشه.
نات: بعدش ... بعدش خبري هست؟
مرگ: خودت به موقع ميبيني.
نات: آها ... پس مرگ يه در بسته نيست، يه ظلمت ابدي هم نيست ... قراره من يه چيزي ببينم.
مرگ: بازيتو بكن....
نات: تو نميخواي هيچي به من بگي؟ يعني حق نداري هيچي به من بگي؟ حتي اينكه قراره ما كجا بريم؟
مرگ: ما جايي نميريم تو جايي ميري.
نات: منظورت چيه؟
مرگ: تو قراره با كله سقوط كني روي آسفالت خيابون ... گردنت ميشكنه و كمي از مغزت متلاشي ميشه و خلاصه ميميري.
نات: باز جاي شكرش باقيه كه لگنم نميشكنه....
نات: حالا من بايد سقوط كنم روي آسفالت خيابون؟ نميشه همينطور كه مثل بچه آدم روي تختم نشستم، گردنم بشكنه و مغزم متلاشي بشه؟
مرگ: نخير، كدوم احمقي تا حالا به اين شكل مسخره مرده ... يه دست ديگه بازي كنيم.
نات: آخه چرا نميشه؟
مرگ: چون تو بايد حتماً سقوط كني اون پايين. حالا ديگه بس كن بذار من يكم تمركز داشته باشم....
نات: شصت و هشت من ... پنجاه و یک تو ... متأسفانه دوست عزيز ... تو باختي
مرگ: تف به اين شعور من ... مي دونستم كه نبايد اون نه پيك رو ميانداختم زمين.
نات: خب ... من فكر كنم وقت خداحافظيه، فردا ميبينمت....
پيرامون زندگي و آثار وودي آلن
دو باور غلط سالهاست كه درباره من بين مردم رواج دارد. يكي اينكه من روشنفكرم، فقط به اين دليل كه عينكي هستم؛ و بدتر از آن اینکه هنرمندم، چون فيلمهايم نمي فروشد.
وودي آلن، تابستان ۲۰۰۲
آلن استوارت كنيزبرگ فرزند مارتين كنيزبرگ و نتي چري در اول دسامبر ۱۹۳۵ در بروكلين نيويورك متولد شد.در سن سه سالگي كارتون سفيد برفي را همراه با مادرش در سينما ديد و از آن پس سينما تبديل به خانه دوم او شد. خودش از اين تجربه چنين ياد ميكند: "از همان بچگي تو انتخاب زنا اشتباه ميكردم. وقتي رفتيم سفيد برفي رو ببينيم همه دلباخته سفيد برفي شده بودن و من عاشق نامادري بد ذاتش."از همان بدو ورودش به مدرسه، به خاطرضريب هوشي بالايش به كلاس تيزهوشان فرستاده شد. اما آلن از همان روز اول تصميم قطعيش را درباره فضاهاي آموزشي گرفت. او از مدرسه بيزار بود. آلن بدل به شاگرد شورشي كلاس شد كه نه تكاليفش را انجام ميداد، نه حرف مبصر كلاس گوش ميكرد و نه به معلمهايش احترام ميگذاشت. آلن هر كاري كه ميتوانست كرد تا والدينش را وادار كند به او اجازه دهند در خانه بماند و معلم سر خانه برايش بگيرند.آلن در دوره كودكي و نوجواني، بسكتبال، فوتبال و بيسبال ورزشهايي بودند كه او در آنها ستاره تيماش بود. به بكس هم علاقه داشت كه با مخالفت خانوادهاش مواجه شد و از خير ادامه آن گذشت.آلن به موسيقي و جادو نيز توجه خاصي داشت. از هفده سالگي نواختن كلارينت را شروع كرد كه تا امروز، كه 70 سال از عمرش ميگذرد، همچنان آن را ادامه مي دهد. در زمينه جادو و شعبده بازي هم به خاطر علاقه و مطالعات زيادي كه در اين زمينه داشت يك بار در سن پانزده سالگي از او دعوت شد تا در برنامه تلويزيوني "دلقك جادويي"، حاضر شود؛ اما متأسفانه ترفند ويژهاي كه آلن در آن استاد بود غيب كردن يك بطري شراب بود كه به نظر مسئولان تلويزيوني اصلاً مناسب بينندگان خردسال آن نبود.سال۱۹۵۲، بالاخره وودي آلن متولد شد. آلن تا پيش از اين به صورت جسته گريخته مطالب طنز و لطيفههايي مي نوشت و براي مطبوعات محلي ميفرستاد. اما در اين مقطع و در سن ۱۷ سالگي تصميم گرفت طنز نويس را به عنوان پيشهي آيندهاش جدي بگيرد و از آنجا كه از يك طرف حس مي كرد ناماش بيشتر مناسب يك نماينده مجلس عوام انگلستان است تا يك طنز نويس و كمدين؛ و از طرف ديگر فردي خجالتي بود و دوست نداشت همكلاسيهايش نام او را در روزنامهها و مجله ببينند، نام مستعار وودي آلن را براي خود انتخاب كرد.در سال ۱۹۵۳ آلن وارد دانشگاه شد. با پس زمينه شخصيتي او مشخص بود كه خيلي در دانشگاه دوام نمي آورد. در همان پايان ترم اول، استادان خشك و جدي كه شعور درك طنز ظريف و هوشمندانه مقالات و مطالب او را نداشتند، بدترين نمراتشان را به او اختصاص دادند. معدل وحشتناك D آلن، مسئولان دانشگاه را متقاعد كرد كه بدون فوت وقت او را از ادامه تحصيل محروم كنند.آلن بعد از مدتي بيكاري، در ۱۹۵۵ به گروه نويسندگان برنامههاي طنز شبكه تلويزيونيNBC پيوست. سرپرست گروه دني سايمن بود كه آلن پيوسته در مصاحبههايش از او به نيكي ياد ميكند و ميگويد كه در مدت همكاري با او بسيار چيزها ياد گرفته است.از سال ۱۹۵۹،اختلالات عصبي و رواني آلن شروع شد. او از همان زمان جلسات روان درماني خود را آغاز كرد كه تا امروز نيز همچنان استمرار دارد. بيماري آلن، كه در بيشتر فيلمهايش نيز به آن پرداخته ميشود، قسمتي مربوط به دغدغههاي روشنفكرانهاش و بخشي مربوط به اضطراب و استرس بيدليلي است كه گاه و بيگاه عارضش ميشود.آلن در اين زمينه ميگويد:"روانكاوان من دو چيز را خيلي خوب ميدانند: يكي اينكه من براي مداوا شدنم حتماً محتاج اين جلسات هستم و دوم اينكه دستمزد گزاف آنها كاملاً منصفانه و منطقي است."وودي آلن به مدت ده سال براي برنامههاي تلويزيوني و كمدينهاي سرشناسي چون باب هوپ و سيد سزار متن مينوشت. طي اين مدت، او يكي دو جايزه امي - اسكار تلويزيوني - را نيز كسب كرد. نخستين تجربه سينمايي او، نوشتن فيلمنامه "تازه چه خبر پوسي كت" ساخته كلايودانر و حضور در نقش كوتاهي از فيلم بود. وودي آْلن كه در دهه ۷۰ ضمن فعاليت در عرصه سينما، براي مطبوعات نيز مقاله، داستان و نمايشنامه طنز مينوشت با ساخت "آنيهال" كه به اعتقاد اكثر منتقدان شاهكار سينمايي خود انجام داد. موفقيت در گيشه، استقبال گرم منتقدان و حضور پيروزمندانه فيلم در شب اسكار، آلن را به عنوان كارگرداني برجسته و صاحب سبك تثبيت نمود.آلن ظرف سيسال اخير بيست بار نامزد دريافت جايزه اسكار شده است، كه از اين لحاظ جزو ركورد داران است؛ هرچند از اين بيست نامزدي، او تنها سه بار موفق به دريافت اسكار (دو اسكار براي كارگرداني و فيلمنامه "آنيهال" و يكي ديگر براي فيلمنامه "هانا و خواهرانش") شده و هر چند او شخصاً هيچگاه در مراسم اسكار حاضر نشده و معتقد است كه "رقابت در عرصه هنر، جداً مضحك است".مجموعهاي كه معرفي ميشود، گزيدهاي از كتاب Complet Prose Woody Alen چاپ سال 1992 است كه سه كتاب "تسويه حساب"(1971)، "بيبال و پر" (1975) و "عوارض جانبي"(1980) را در بر دارد.
بد نيست همانطور كه اين مقدمه را با جملهاي از وودي آلن شروع كرديم، با جملۀ ديگر از او -بر گرفته از مصاحبه مفصلاش با "گاردين" در اواخر دهه هفتاد- پايان دهيم:در دنيا دو جور آدم وجود داره: آدمهاي خوب و بد. آدماي خوب شبا خيلي خوب ميخوابن؛ اما آدماي بد ... ميدونن كه از ساعات شب استفادههاي بهتري هم ميشه كرد
این مطلب از سایت نشر چشمه آورده شده است
-
RE: معرفی کتاب و نویسنده
اپرای شناور اثر جان بارت
جان بارت نویسندهی جاافتاده و صاحب سبکی در ادبیات پستمدرن آمریکا است، به همین خاطر وقتی «اپرای شناور» را میخواندم و به این فکر میکردم که چقدر امکان گفتوگو با «جان بارت» وجود دارد، هنوز مطمئن نبودم که زنده باشد و گمان میکردم که همچون «دونالد بارتلمی» و «ریچارد براتیگن» که هر دو به ترتیب یک و پنج سال از او کوچکتر بودند، به تاریخ پیوسته باشد. البته همهی اینها به این معنا نیست که «بارت» زیادی عمر کرده باشد، به خصوص که هنوز نویسندگانی وجود دارند که ده بیست سالی از او بزرگترند، همچون «جی.دی. سلینجر»، اما آوازهی نام «بارت» در تاریخ ادبیات آمریکا و همچنین زنده نبودن همعصرانش مرا به اشتباه به سویی سوق میداد که تصور کنم سناش بیشتر از اینها باشد.
تا به اینجای کار، همه چیز امیدوار کننده بود و تنها مشکل شاید این بود که «بارت» حوصلهی گفتوگو نداشته باشد، غافل از این که برخلاف نویسندگان و ادبدوستان همسن و سالاش در ایران – البته به جز «ابراهیم گلستان» که در گفتوگوی اخیرش با مهدی یزدانیخرم نشان داد که خیلی هم سرحال است -، نویسندهی هفتاد و هشت سالهی «اپرای شناور» نه تنها خوش و خرم است که داستان هم مینویسد. با این همه، بعد از آن که پیشنهاد مصاحبه دادم، فهمیدم که به قول معروف یک جای کار میلنگد. وقتی با او تماس گرفتم و گفتم که میخواهم دربارهی «اپرای شناور» گفتوگو کنم، با تواضع کامل گفت: «اگر قرار بود دربارهی رمانهای دیگرم حرف بزنیم، حسابی گفتوگو میکردیم اما خب، خود شما هم به خوبی میدانید که من «اپرای شناور» را بیش از نیم قرن پیش نوشتهام، یعنی درست پنجاه و سه سال پیش و آن موقع جوان بیست و چهار سالهای بودم و واقعیت این است که الان چیز زیادی از آن موقع و حتی خود رمان به یاد نمیآورم. چیزهایی که شما الان از رمان من میدانید بیشتر از چیزهایی است که من الان از آن میدانم.» به همین ترتیب، مجبور شد که قبل از گفتوگو کتابش را مرور کند و داستان آن را دوباره به یاد بیاورد و از این که نمیتوانست گفتوگوی مفصلی انجام بدهد و دربارهی جزئیات رمانش حرف بزند، عذرخواهی کرد. با این تواصیف، امروز پس از نیم قرن از اولین چاپ این رمان خواندنی و متفاوت در سال ۱۹۵۷، «اپرای شناور» به سان نظریهی «مرگ مولف» بیشتر از آن که از آن نویسندهی خود باشد، از آن خودش است، یعنی از آن خود «اپرای شناور».
«جان بارت» متولد ۲۷ می سال ۱۹۳۰ است. وقتی بارت در سن بیست و چهار سالگی و در دههی پنجاه میلادی، تصمیم به نوشتن «اپرای شناور» گرفت، ادبیات روز آن موقع آمریکا به شدت تحت تاثیر نوشتههای نویسندگانی موسوم به نویسندگان «نسل گمشده» بود. نویسندگان «نسل گمشده» یا بعبارتی نویسندگانی که با پایان جنگ جهانی اول و اقتصاد ناآرام آمریکا راهی پاریس ارزانقیمت شده بودند، حتی با گذشت سالها ادبیات آمریکا را بسیار تحت تاثیر خود قرار دادند. «ارنست همینگوی» نامآورترین نویسندهی «نسل گمشده»، دقیقا در بیست و چهار سالگی «بارت» نوبل ادبیات را از آن خود کرد و «ویلیام فاکنر» که بیست سال پیش از آن، «خشم و هیاهو» و «گور به گور» را نوشته بود، اسطورههای نویسندگی آن روزهای زندگی «بارت» بودند. «جان بارت» دقیقا در چنین فضایی شروع به نوشتن رمانی کرد که با جریان غالب ادبیات آن روز آمریکا تفاوتهای بسیاری داشت. «بارت» پیش از نوشتن «اپرای شناور» بارها دست به قلم شده و داستانهای ناموفقی نوشته بود و هیچکدام را در قالب کتاب مستقلی منتشر نکرد، تا آنکه «اپرای شناور» را بعنوان نخستین اثر ادبیاش راهی بازار کتاب کرد.
«جان بارت» خود دربارهی این شروع خوب، این گونه توضیح میدهد: «اول دوست داشتم که موسیقی جاز بزنم و این آرزوی چندین و چندسالهی دورهی دبیرستانم بود. اما بعد از آن که از دانشگاه «جان هاپکینز» بورس تحصیلی گرفتم، کم کم و تلوتلو خوران به سوی مسیر واقعی زندگیام سوق پیدا کردم، یعنی همان داستانسرایی. بعد از این جریان، غرق آثار مدرنیستهای بزرگ دنیا شدم، یعنی کتابهای «جیمز جویس»، «فرانتس کافکا»، «توماس مان» و «مارسل پروست» را خواندم و از نویسندگان داخلی هم کتابهای «ارنست همینگوی»، «جان دوسپاسوس» و خب، صد البته «ویلیام فاکنر» را خواندم. اما این باعث نشد که از گنجینهی فوقالعادهی داستانهای گذشته غافل بمانم و «هزار و یک شب»، «اقیانوس داستان»، «کلیله و دمنه»، «دکامرون»، «پنتامرون»، «هپتامرون» و «داستانهای کانتربری» را نیز خواندم و کتابهای نویسندگان جریان قبل از پستمدرنیسم را نیز خواندم، مثلا «گارگانتوا و پانتاگروئل» رابله و «تریسترام شندی» لارنس استرن. بعد از این دورهی کارآموزی، مانند هر شاگرد دیگری وقت آن بود که مسیر خودم را پیدا کنم و به قول معروف، در میان خیل عظیم این شاهکارهای سترگ حرف خودم را بزنم، یا آن طور که «امبرتو اکو» میگوید، در میان «آن چیزهایی که تا به حال گفته شده» حرف خودمان را بزنیم. به همین خاطر، چند سالی را قبل از فارغالتحصیلی، مشغول اقتباسهای ناموفق از جویس و فاکنر بودم و چندتایی داستان پیش پاافتاده و ناموفق نوشتم که خوشبختانه هیچکداماشان را هم منتشر نکردم، تا آنکه بالاخره راه خودم را پیدا کردم و «اپرای شناور» را نوشتم.»
«اپرای شناور» رمان متفاوتی در دههی پنجاه میلادی در آمریکا به حساب میآمد. با آنکه پستمدرنیسم قبل از «اپرای شناور» و بارت نیز در ادبیات دنیا شروع شده بود، چه بسا در آثار «خورخه لوئیس بورخس» آرژانتینی، اما هنوز جریان ادبیات پستمدرن شکل خاصی به خود نگرفته بود، و به عنوان جریان غالب در نیامده بود. در این حین، «اپرای شناور» بهعنوان اولین رمان «بارت» به گونهای پیشروی این جریان در ادبیات آمریکا بود. وی در همین باره میگوید: «با تمام کتابها و نویسندگانی که برایتان توضیح دادم، فرد دیگری نیز بود که باعث شد در چنان موقعیتی در آمریکا، من به جریان متفاوتی روی بیاورم. در آن ایام آثار نویسندهی قرن بیست برزیلی یعنی «ژواکیم ماشادو دِ آسیس» را خواندم، به خصوص رمانهای «دون کاسمورو» و «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» را که به گونهای تلفیقی بودند از بازیهای ساختاری «تریسترام شندی» استرن و رئالیسم محرکی که در آثار استرن نمیشود پیدا کرد، و در همین موقعیت بود که احساس کردم من این کار را میتوانم بکنم، یعنی میتوانم هم این بازیهای فرمی را رعایت کنم و هم آن رئالیسم محرک را داشته باشم. قبلا هم من به این موضوع اشاره کردهام که آن چیزی که من آن موقع نیاز داشتم این بود که به گونهای جویس، فاکنر، استرن و شهرزاد را روی یک صحنهی کشتی به نمایش بگذارم و بر روی خلیج چساپیک خودم برانم و سکاندار باشم. «ماشادو دِ آسیس» به من نشان داد که چطور میتوانم چنین کاری را بکنم.»
«بارت» همچنین بارها به تاثیر از «خورخه لوئیس بورخس» آرژانتینی اشاره کرده است و این بار نیز میگوید: «واقعیت این است که من بورخس را ده سال بعد از «اپرای شناور» بود که کشف کردم. یعنی زمانی که سه رمان منتشر کرده بودم و از بین این سه رمان، دوتای آنها رمانهای قطوری بودند. رئالیسم را تقریبا ترک کرده بودم و به گونهای از «طنز افسانهای» روی آورده بودم. بورخس در اصل مرا در انتخاب فرمهای کوتاه داستان و همچنین تلفیق رئالیسم و غیررئالیسم الهام بخشید. به همین خاطر تاثیر من از بورخس بیشتر در دو رمان بعدی من، یعنی «گمشده در فانهاوس» و «شیمرا» نمایان بود. بعد از این دو کتاب هم دوباره به نوشتن کتابهای قطور روی آوردم و اخیرا هم انگار دوباره به همان فرمهای کوتاه علاقهمند شدهام. شاید هم کمی از روایتهای طولانی خسته شدهام این روزها.»
«اپرای شناور» داستان زندگی «تاد اندروز»، وکیل مستاصلی است که تصمیماش را برای خودکشی در روز ۲۱ یا ۲۲ ژوئن سال ۱۹۳۷ تغییر میدهد. کتاب که همچنین در فضای نهیلیستی دههی پنجاه نوشته شده، با پایانبندی خوب آن، به گونهای اعتراض به «نهیلیسم» آن روز جامعهی آمریکا است. «بارت» همچنین با روی آوردن به شیوه جدیدی از روایت و همچنین استفاده از مولفههای ادبیات پستمدرن در کتابش – مانند روایت کردن یکی از بخشهای کتابش در قالب دو ستون روبروی هم- به گونهای جریان ادبی آن روز آمریکا را مورد نقد قرار میدهد و با آوردن مثلث عشقی «تاد، هریسون مک و جین» و پایان بد این رابطه، تاثیر کمونیسم در نویسندگان آن روز آمریکا را نقد میکند. «بارت» همچنین در گذشته اشاره کرده که «اپرای شناور» تاثیر «اگزیستانسیالیسم» فرانسوی در آمریکای پس از جنگ جهانی دوم است. «بارت» خود جدای دلایلی که «تاد اندروز» برای انتخاب عنوان «اپرای شناور» آورده، دربارهی انتخاب این عنوان میگوید: «دورنمایهی کتاب از خاطرات من از یک قایق تفریحی قدیمی شکل گرفته است. آن موقع، قایقی تفریحی در نواحی خلیج چساپیک میگشت و برنامهای تحت عنوان «تئاتر شناور آدامز» برگزار میکرد که در شهر کودکی من نیز برنامه داشت. وقتی سالها بعد اتفاقی عکسی از این قایق تفریحی را نگاه میکردم، ناگهان جرقهای در ذهنم روشن شد و احساس کردم که ایدهی خوبی برای روایت داستانم به ذهنم خطور کرده.»
«اپرای شناور» با ترجمهی «سهیل سمی» همچنین هفتهی گذشته برندهی تندیس بخش اثر داستانی غیر ایرانی جایزهی «روزی روزگاری» امسال شد. «بارت» در بیانیهای که به همین مناسبت به جایزه ارسال کرده بود، در قسمتی از پیام خود به «شهرزاد» کتاب «هزار و یک شب» اشاره کرده. وقتی در این باره بیشتر از او میپرسم، میگوید: «شهرزاد برای همیشه قصهگوی ایدهآل من خواهد ماند. زندگیاش بر جملات سوار است و همیشهی خدا میداند چطور جملههای رئال، فانتزی و اروتیک را با هم تلفیق کند. شهرزاد کارش را خوب بلد است و همیشه به خوبی از پس داستان بعدی بر میآید و بلد است که داستان را در کدام نقطه از زندگی یا مرگ رها کند تا خواننده مدام به دنبالش بیاید تا بیشتر بشنود. آفرین به تو، شهرزاد.»
-
RE: معرفی کتاب و نویسنده
خاطره دلبرکان غمگین من
رمان «خاطره دلبرکان غمگین من»، جدید ترین اثر مارکز، یکی از آرزوهای دیرباز مارکز بود که پس از سال ها به تحقق پیوست. او بارها عنوان کرده بود که آرزو داشت نویسنده رمان «خانه زیبارویان خفته» اثر «یاسوناری کاواباتا» باشد و از علاقه خود به تًمً این رمان ژاپنی گفته بود.داستان «کاواباتا» در خانه یی می گذرد که پنهان از نیروهای حکومتی در کار فعالیتی غیرقانونی هستند. این خانه مامن روزهای بر باد رفته پیرمردان است. مارکز تم اصلی رمان جدیدش، «خاطره دلبرکان غمگین من» را بر این اساس قرار داد و رمانی نوشت که موضوع اصلی دیدار پیرمردی بود که پیرانه سر، عشق دخترکی جوانسال را به دل می گیرد. پیرمرد در آستانه ۹۰ سالگی، دل به دخترکی جوان می بازد و زندگی گذشته اش در این عشق، بازخوانی می شود.البته سیر داستان هر دو رمان بسیار متفاوت است اما در درونمایه شباهت آن دو به شدت دیده می شود. به خصوص اینکه مارکز عنوان کرده بود دوست داشته چنین رمانی بنویسد. بعد از سال ها پس از رمان کاواباتا، مارکز به آرزوی خود رسید اما به نظر می رسد با تمام تبلیغات و تفاسیر شتابزده و سر صبری که بر آن نوشتند، از آثار مطرح سال های پیشین فاصله گرفته است.
-
RE: معرفی کتاب و نویسنده
سقوط، آلبر کامو
این روزها مشغول خواندن رمان "سقوط" شاهکار بی نظیر "آلبر کامو" هستم. اکثر سخن شناسان معتقدند این کتاب در میان آثار کامو مقامی ممتاز و جداگانه داره تا جایی که "ژان پل سارتر" این آخرین پیام کامو را مشخص ترین کار او دانسته. داستان از اونجا شروع میشه که در یکی از میکده های آمستردام مردی به نام "ژان باتیست کلمانس" از خودش و زندگی اش میگه. او در پاریس وکیلی موفق و نسبتاْ نامدار بوده که به قول خودش تخصص اش در یک چیز بود: دفاع از دعاوی شرافتمندانه که بیشتر شامل دفاع از بیوه زنان و یتیمان می شده.
او با لحن متاثر کننده و قدرت و حرارت کلام چنان عمل می کرد که هم خطابه های دفاعی اش را ستایش می کردند و از آنجا که در دادگاه عدالت نه متهمه و نه قاضی خودش رو از این هر دو برتر و بالاتر می بینه. از طرف دیگر با اعمال ساده و جزیی چون کمک به نابینایان در عبور از خیابان و هل دادن گاری های سنگین در نگاه خودش همچنان بالاتر از همه قرار می گیره. حتی دو سه بار نشان لژیون دونور به او اهدا میشه که رد می کنه. او از انبار و دخمه و غار متنفر و شیفته ی مکان های رفیعه و در نتیجه این بینش خود رو مافوق بشر می دونه. انگار اوست که در این دنیا حرف آخر رو می زنه. اما وقتی جزییات رفتار اون رو می شنویم اوضاع طور دیگریه. اینجاست که پی می بریم این وکیل دعاوی در فرودترین جای اروپا (هلند) منتظر تک تک آدمهاست تا خطابه ی پوچی و سقوط خودش رو ایراد کنه. وکیل دعاوی که گمان می کنه مشرف بر همه ی آدمیان نشسته چون دقیق نگاه میکنه پس از قهقهه ای در پشت سر می بینه که نه بر قله بلکه در پست ترین درجات این جهان قرار داره... در بعضی از لحظات داستان کتاب بسیار شبیه به فضای نوشته های "نیچه" است. اونجا که نیچه مرگ خدا و اخلاق را اعلام می کنه و انسان ها را برای خلق "ابر انسان" به یاری فرا می خونه. اونجا که اگه دقیق به نیک ترین خصایل شناخته شده بشر نگاه کنی نازلترین خواسته های ممکن رو می بینی.
پ.ن: از این دسته آدم ها در این چند وقت اخیر زیاد دیدم
-
RE: معرفی کتاب و نویسنده
دیوار، ژان پل سارتر
دیوار" عنوان داستان کوتاهی است از "ژان پل سارتر" نویسنده و متفکر مشهور فرانسوی که یکی از بزرگان مکتب "اگزیستانسیالیسم" به شمار می رود. "دیوار" در سال 1310 توسط "صادق هدایت" به فارسی ترجمه شده است. داستان "دیوار" ماجرای سه اسیر فرانسوی به نام های "ژوان" و "تُم" و "پابلو" است که در اردوگاه نازی ها در انتظار محاکمه به سر می برند. روز محاکمه فرا میرسد و این سه تن به تیرباران محکوم می شوند. نکته قوت داستان توصیف ملموس و دردناک انتظار برای مرگ و گذرانِ آخرین ساعات زندگی است.
"پابلو" که ماجرا از زبان او روایت می شود در ابتدا نسبت به حکم صادر شده بی تفاوت است و برخلاف "ژوان" و "تُم" نشانه ای از ترس و ضعف از خود بروز نمی دهد. اما زمانی که سحرگاه روز تیرباران فرا می رسد او نیز به لرزه می افتد و به خود می آید. از زندگی و پوچی چندش آور آن متنفر می شود و لذت زنده بودن را به سخره می گیرد. آنجا که به او پیشنهاد می شود که می تواند با لو دادن دوستش "گری" حکم تیربارن خود را لغو کند می گوید: "من ترجیح می دهم که بمیرم تا گری را لو بدهم. برای چه؟ من "گری" را دوست نداشتم، دوستی من و او از مدتها قبل مرده بود- همان وقت که عشق به معشوقه ام و میل به زندگی در من مرده بود- ولی بی شک همیشه او را محترم داشتم. اما این دلیل نمی شد که راضی باشم به جایش بمیرم. زندگی او مانندِ زندگی من ارزشی نداشت، هیچ زندگی ای ارزشی نداشت..."
سحرگاهِ تیرباران فرا می رسد و سربازان وارد سلول می شوند تا این سه تن را به میدان تیرباران برند. اما "ژوان" را به اتاقی می برند تا دوباره مورد بازجویی قرار گیرد. "ژوان" در بازجویی به طرز بچه گانه و مضحکی به سوالات بازجویان پاسخ می دهد و تنها برای تفنن و تمسخر بازجوها پاسخ هایی ارائه می کند. برای او دیگر مرزی بین مرگ و زندگی برقرار نیست، زندگی برای او ارزشی را که تا کنون دارا بود ندارد. دید او نسبت به بازجویان اینگونه است: "این دو نفر با وجود تزیینات و تازیانه و چکمه های زیبایشان باز آدم هایی هستند که می میرند، کمی بعد از من اما نه خیلی بعد از من..."
برای "ژوان" بقا و ادامه زندگی لطفی ندارد و خود را برای قرارگرفتن در برابر جوخه آتش آماده می کند اما هر چه در میدان تیرباران انتظار می کشد کسی برای اعدام او اقدامی نمی کند...ا
-
RE: معرفی کتاب و نویسنده
همنوایی شبانه ارکستر چوبها، رضا قاسمی
همنوایی شبانه ارکستر چوبها، عنوان کتابی است نوشته رضا قاسمی. برنده جایزه بهترین رمان اول سال 1380 بنیاد گلشیری، برنده بهترین رمان سال 1380 منتقدین مطبوعات و رمان تحسین شده سال 1380 جایزه مهرگان ادب. کتابی کاملاً متفاوت و جذاب با روایتی بدیع و خواندنی. اگر چه کلیه روایتها و افکار منتشر در این کتاب از زبان شخصیتی مبتلا به پارانویا بیان می شود ولی بدون شک این اثر خواندنی، حاصل ذهنی خلاق و بی نظیر و متفکر است.در مورد کتاب و لینکهای مرتبط می توانید مطلب زیبای روایتی به زبان خواب را بخوانید. من به ذکر جملاتی از کتاب بسنده می کنم و لذت خواندن و کشف افکار جدید و متفاوت این کتاب را به خودتان واگذار میکنم. اگر توانستید حتماً آن را بیش از یکبار بخوانید.و این صدای جادویی نه از آنِ خنیاگری بلوچ که صدای نکیر و منکر است که، مهربان و تبدار، نامه ی اعمال مرا می خوانند. یکی به نغمه و یکی به کلام. می دیدم که هیچ پرخاشی در میانه نیست، نه حتا هیچ سرزنشی. می دیدم گناهان مرا می شمرند اما نه از سر شماتت. همه اش به دلسوزی که پایش اگر لغزید، لغزید اما نه از سر پستی که خطایی اگر رفت، رفت اما نه از سر اختیار.دیگر داشت باورم می شد که سرنوشت هم چیزی است مثلث شکل. من از خانه ی پدر گریخته بودم چون دائم دو چشم سرزنش بار مرا می پائید. در پایتخت، تا آمدم شانه هایم را از بار این وزنه های هراس آور بتکانم، آن دو چشم ملامت گر به قدرت رسیده بود. و حالا اینجا، داشت نفسم کمی بالا می آمد که سر و کله ی رعنا پیدا شده بود!حس شهادت طلبی و مظلومیت، که مشخصه ای کاملاً ایرانی است، هیچ گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم، گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم.مدتی بود که، اینجا و آنجا، هر از گاهی، دست خدا از آستین مردان خدا بیرون می آمد و سر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می برید. و من که از هراس آن دست ها خانه ی پدر را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم، آن دست ها که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینجا آمدم، اما حالا می دیدم که آن دست ها رو به روی منند. در اتاقی درست چسبیده به اتاق من!با این همه طاقت نیاورده بودم. منظره ی ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته. ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده ی زرخرید، حالا منتظر گوشه ی چشمی است به او بکنی. ببینی ...او می دانست که بهترین شیوه برای به دام آوردن زنان این است که هیچ شیوه ای به کار نبندند. او به تجربه دریافته بود که زنان دیوانه ی مردی هستند که در همان حال که با روی خوش از آنان پذیرایی می کند وانمود کند که به آنها بی اعتناست. به خصوص که هنگام گفتگو هم مرد چیزهایی بگوید که زن احساس کند او به پنهان ترین زوایای روحش دسترسی دارد." ایرانیان نژادی تاجر مسلکند. زیرک و باهوشند اما روش فکر کردن و مبادلاتشان کاملاً آسیایی است. آنها در هر کاری تعلل می کنند و همه چیز را به تعویق می اندازند. قولی که ایرانی بدهد پایه ی محکمی ندارد و گفتن حرف ناصواب عملی قابل چشم پوشی است. زنان بسیار ولخرجند و هر آنچه نظرشان را جلب کند، بی توجه به قیمت آن، خریداری می کنند. ایرانیان از جهات مختلف به کودکان شبیه هستند. میل دارند که متعجب و مبهوت شوند. چیزهای جدید، سر و صدادار و براق نظرشان را جلب می کند ... "ا
-
RE: معرفی کتاب و نویسنده
لیدی ال، رومن گاری
لیدی ال" عنوان کتابی است از "رومن گاری" که درونمایه اصلی آن را رویارویی عشق و ایده آل های عقیدتی تشکیل می دهد.در بین آثار رومن گاری که تا کنون خواندم این کتاب قطعاً ساده ترین و عامیانه ترین کتاب بود. داستان یک ماجرای عاشقانه در اواخر قرن نوزدهم. دختر جوانی به نام آنت که همانند هر دختر دیگری دلباخته مردی جوان می شود و غرق در نیاز و خواهش بوسه و نوازش و توجه است و پسری به نام آرمان که شدیداً پایبند به اصول و اعتقادات سیاسی و مبارزاتی خود است. او آنارشیست جوانی است که صادقانه زندگی اش را برای بهبود اوضاع جهان فدا می کند.او برای رهایی میلیون ها انسان از چنگال دولت های حاکم و برقراری برابری و برادری تا پای جان تلاش می کند.
عشق سرنوشت این دو جوان را بهم پیوند می دهد. عاشق می شوند و دل می بازند اما می باید از بین طلب معشوق و کامیابی احساسی و آرمانخواهی مفرط و پایبندی به عقاید یکی را برگزید. یکی سودای رسیدن به محبوب را در سر می پروراند و دیگری آرزوی نابودی حکومت های خونخوار و مستبد از روی زمین را در ذهن دارد.اما نمی توان در آن واحد سودای پاکسازی دنیا از نابرابری را داشت و خود را وقف مردم کرد و همزمان تمام و کمال از آن ِ معشوقی بود که سرتا پا خواهش است.اینجاست که باید تلخ ترین انتخاب ممکن صورت بگیرد...