-
احساس نا امني...
سلام به همگي....
نميدونم از كجا شروع كنم.....
راستش من از دوران بچگي تا الان كه 25 سالم شده يه احساس عدم امنيت تو وجودم بوده كه
كلي مشكل و دردسر برام درست كرده...
حتي تا جايي پيش رفتم كه واسه فرار از اين حس ميخواستم با كسي ازدواج كنم كه تنها كمكش به
من همين دادن امنيت بود و با اين آگاهي ميخواست منو در گير چه زندگي بكنه....
ولي من از اون آدم بخاطر بدياش فاصله گرفتم و پيش خودم گفتم اين احساس نا امني رو به جون ميخرم ولي با اون آدم كنار نميام....
حالا نميدونم چيكار كنم.....اين ناامني انقدر در من شديده كه ميترسم دانشگاه يا سركار برم..ازدواجم
همينطور...
حتي با دوستامم ترجيح ميدم اينترنتي چت كنم تا باهاشون برم بيرون.....
باورتون نميشه ولي از اينكه از اتاقمم بيام بيرون بشينم تو پذيراييم گاهي دم مياد.....تا الان باهاش كنار اومدم....ولي ديگه طاقت ندارم.....
همه فهميدن من ميترسم ازشون.....چيكار كنم يكم اين حس كمتر بشه....خسته شدم...
-
سلام دوست خوب... در مورد احساس عدم امنیت تا حالا پیش مشاور یا روانپرشک رفتی؟
در مورد خانوادت و نحوه رفتارشون باهات از بچگی تا الان بگو ؟
لطفا در مورد این احساست بیشتر توضبح بده... توضحیاتت خیلی کلیه..
دوست داری در طول روز چه کارهایی انجام بدی و از چه کارهایی بیزاری؟
-
سلام.....خيلي ممنون انقدر زود جواب دادين...
راستش نه نرفتم...چون خودمم به اين قضيه آگاه نبودم....فكر ميكردم فقط خجالتيم...همين..
خونواده ام برخوردشون با من هيچ وقت خوب نبوده....يادمه از بچگي به شدت از بابام ميترسيدم....چون خيلي خيلي سختگير بود .....ولي در مورد خواهر و برادرم رفتارش با من فرق داشت...... تنها كسيكه بابام خيلي توپ و تشر بهش ميزد و جلو همه ضايع اش ميكرد من بودم....واسه خواهر و برادرمم سختگير و يكم بداخلاق هست ولي با من فرق داشت رفتارش...
هميشه تو خوشي بهش ميگفتم تو منو اذيت ميكني ميگفت من چون توورو خيلي دوست دارم با تو راحتترم ....ولي اين بهانه اش بود...چون همه با من همينجورين.....ناراحتيشونو سرم خالي ميكنن....بابام تو بچگب بارها و باها جلوي جمع فاميل به من توهن كرده و گفته پاشو برو تو اتاقت...
منم چون الان سنم بالاس از ترس بي حرمت شدن از فك و فاميل اينا به شدت ميترسم.....خودم اصلا نميام بشينم پيششون....
الان مشكلش با من اينه چرا نميام مهموني...:54::54: بهشم گفتم تقصير خودت بوده ميگه اون ماله بچگيت بود...الان بايد بياي....
تو دبيرستانم يه اتفاقي افتاد چند نفر عقده اشونو سر من خالي كردن همش ميگفتن تو بو ميدي:54: از ترس بي آبرو شدن جواب نميدادم انقدر ميترسيدم كه علني جلوي بچه ها بهم بگن كه از ترس بيش از حد هر روزه مريض شدم.....
دوبارم رفتم دانشگاه ولي هر دو بار بخاطر مريضيم انصراف دادم......
يه مدت حدودا يك سال و نيم قرص اعصاب ميخوردم كه نترسم و درس بخونم براي دانشگاه دوميم.......كه بابام انقدر لجش گرفته بود يا بار منو فرستاد خونه ي مامان بزرگم ..ميگفت برو اونجا هر دومون راحت زندگي كنيم.....كه انقدر اونجا ترسيدم يه روزه برگشتم پيش همين باباييكه بهم عملا گفت گورتو گم كن...اونم دلش سوخت...گفت باشه بيا...ولي انقدر راديو ي لعنتيشو زياد ميكرد كه نگو.....نميدونم از من بدش مياد....و الا من تاحالا كاري نكردم كه .......فقط ميخواستم دوباره درس بخونم..
يه بارم بخاطر پسر برادرش به من گفت نشستي تو خونه از ترست بيرون نمياي كسي نمياد خونمون كه تو راحت باشي...پاشو گم شو...منم رفتم ديگه نميخواستم برگردم...ولي انقدر مامانم زنگ زد كه برگشتم...........خب ميترسم....دست خودم نيست......
اينم بگما....تلافي كردم......يه بار بهش گفتم من ازت ميترسم گفت تو مريضي وگرنه منكه خيلي خوبم.....گذشت و يه روز مامانم حرفشو گوش نكرد اومد زد توگوشش.....ساعت 9 شب بود.....
منم جني شدم رفتم ميزدم به در و ديوار.................عربده ميكشيدم...بهش گفتم ببين واسه اينه ازت ميترسم.....رفتم بيرون گفتم ديگه بر نميگردم
اونم گريه اش گرفت.....با زور برگشتم......چنان زد زير گريه كه نگو.......گفت ببخشيد و از اين حرفا........
- - - Updated - - -
كاري ندارم....من كلا اين حسو ذاتي دارم.....حالا هر كيم رسيده يه ضربه زده در رفته
:47:
ميخوام الان يه كاري بكنم...:227::203:
- - - Updated - - -
اين پستو خوندم دلم براي خودم سوخت......من دختر باهوشيم ......تيزهوشان درس ميخوندم.......دانشگاهم يه باز كشاورزي تهران رفتم دوميم مهندسي كامپيوتر يه دانشگاه غير انتفاعي...ولي الان مثل بز نشستم تو اتاقم......منتظرم ببينم كي ديگه ميخواد حالمو بگيره....:311::311::54::54:
-
سلام
امیدوارم مدیر همدردی یا یه متخصص گذرش به تاپیکت بیفته.
می تونی بری پیش یه روانشناس تا بهت بگه به کی باید مراجعه کنی و چیکار کنی
فکر می کنم روانکاو باید ریشه این ترس را در کودکیت پیدا کنه و کمکت کنه بهش غلبه کنی.
جلسات روانکاوی متاسفانه یه کم هزینه بر هست.
-