خودمو دوست ندارم..همش درحال سرزنش و تنبیه خودم هستم
باسلام..نمیدونم دقیقا مشکلمو چطوری بیان کنم چون هنوز خودم مشکل اصلیمو نمیدونم فقط متوجه هستم که خودمو دوست ندارم و همش درحال سرزنش و تنبیه خودم هستم..من یک سال پیش شکست عاطفی خیلی بدی خوردم اینقدر بد که بعضی ها پیشنهاد روانشناس و مصرف دارو رو دادن که خداروشکر تونستم خودم خودمو سرپا کنم البته برای ی مدت کوتاهی بود.مشکل من دقیقا از بعد ان شکست شروع شد..از ادما به شدت دوست دارم فاصله بگیرم..میترسم بهشون نزدیک بشم..اینقر به ادما خوبی کردم و ضربه خوردم.باورکنید بارزتریک ویژگی من مهربونی من بوده و هست ولی الان همش درتلاشم مهربونیمو نشون نوم مبادا دوباره بهم ضربه بزنن.فکرمیکنم همه قصدسواستفاده و کلک دارن و میترسم ازشون..هرکسی که نزدیکم هست رو با کوچکتریک حرف یا اشتباه به طور کل از زندگیم حذف میکنم.و هیچ راه برگشتی براش نمیزارم..میخواد دوست صمیمیم باشه یا غیرصمیمی فقط منتظرم ی حرکت ببینم تا از زندگیم حذفشون کنم..اصلا واسم مهم نیس دیگران از حرفم ناراحت میشن یا نمیشن هرجور دلم بخواد باهاشون حرف میزنم..همه رو به دید تمسخر نگاه میکنم و خودمو بالاتر میبینم امااا در باطن داغونم.همش میگم چرا فلان حرفو زدی؟چرا انکارو کردی؟وای تو چه بد هستی اصلا دوست داشتنی نیستی جذاب نیستی و همش خودخوری میکنم..و غرق گذشته میشم..به گفته دیگران چهره زیبا و جذابی دارم و خیلی هم مورد توجه ولی من همش میگردم تا ی چیزبد پیداکنم و به خودم گیر بدم و سرزنش کنم.انگار که لذت میبرم از ازار خودم.از ی طرف هم خانوادم با بعضی حرفاشون منو خورد میکنن.گاهی اینقدر خسته میشم ازخودم که دوست دارم همه کس و همه چیزو ول کنم برم ی جای دور که هیچکس نشناسه منو..کاش میشد..واقعا نمیدونم مشکلم چیه..هرروز هرلحظه مغزمن درحال فکرکردن و ازارمنه..همش میگم نکنه ان حرفو زدی اینطور بشه؟نکنه بخاطرتو فلان بشه؟همه اینها بعد از ان شکستی هست که داشتم و البته هرشب تو ذهنم مرور میکنم که بازیچه ای بودم و ان هیچ وقت منو دوست نداشته..ان همه حرف همش دروغ بوده..