سلام .راستش من یه مشکلی دارم که نمیتونم واقعا چجوری حل کنم خسته شدم بریدم دیگع ..4 سال پیش پزشکی تهران قبول شدم همون سال اول با یکی از هم کلاسی هام دوس شدم 3سال باهم دوست بودیم ولی رابطه آنچنانی نداشتیم ..که گندش در اومد وخانوادم فهمیدن ..اولش برخورد تندی باهام نداشتن ..سر یه ماه بابام گفت باید ازدواج کنی من دیگه بهت اعتماد ندارم این حرفا ...خلاصه یه 3 نفر اجازه داد که بیان خونمون خواستگاری ...درضمن اینو بگم خانواده من از لحاظ موقعیت اجتماعی کمالی درسطح عالی قرار داره ..وبه خاطر ترس از آبرو تصمیم گرفتن من ازدواج کنم ..از نظر قیافه هم دختر خوشگلی له حساب میام ..خلاصه اینکه ازبین 3 خواستگار یکیش فامیل دورمون بود که ارشد جغرافیا میخوندم تا شب خواستگاری من این آقا رو ندیده بودم نه باهاش حرف زده بودم یه 40 دقیقه طبق رسم رسوم باهام حرف زدیم که فقط راجب دانشگاه ودرس گذشت بعدش بابام نظرمو پرسید منم گفتم درنگاه اول بد نبود دیگه بابام فک کرد من راضی ام .وجواب بله رو به اونا گفت ..خانواده پسره هم تو روستا زندگی میکنن ...اینم بگم پسره چون طبع دل بابام بود یعنی مذهبی اینا بود اجازه دادن بیان خواستگاری .من خودم اصلا آدم مذهبی نیستم کلا تو این فازا نیستم ..خلاصه اینکه جواب بله اولیه رو دادن هفته بعدش دوباره اومدن خونمون ودوباره باهاش حرف زدم اینا متوجه شدم که واقعا به درد هم نمیخوریم اما چه فایده که خانودم به حرفم گوش نمیدادن چندین بار به برادرم ومادرم گفتم اینو نمیخوام اما گفتن خوب میشی همه اول همو نمیخواستم مگه منو بابات چجوری بودیم...ازین جور حرفا ازمن انکار ازونا اسزار ..از یه طرفی به خاطر قضیه دوس پسرم از بابام میترسیدم که بگم نمیخوام بابا...گفتم بزا به پسره بگم بهش غیر مستقیم گفتم نمیخوامت ...اما چه فایده حالیش نمیشد وارون دسته پسرای که با یه نگاه عاشق شدن دختری تو زندگی شون نبوده مذهبی اینا ....خلاصه که عقد کردیم دقیقا 2ساعت بعد عقد اومدیم خونمون تو اتاقم رفتم که پسره هم اومد بدون هیچ مقدمه ای وهیچ گونه معاشقه ای بهم تجاوز کرد........حالم ازش بهم میخورد من از اول اینو نمیخواستم این رفتارش روانیپ کرد یه مدت گذشت چند بار باهاش بیرون رفتم تو خیابون حرکات زشتی باهام انجام میداد طوری که افسردگی گرفتم چرا این پسره خل :(((موضوع با خانوادم مطرح کردم بابام که کلا به حرفام گوش نمیده سر اون قضیه مامانم میگه پسر خوب میشه من واقعا نمیخوامش هیچ چیزمان بهم نمیخوره طرز تفکر .شخصیت .رفتار ..تیپ وظاهر .واعتقاد . هیچی .. به خانوادم میگن میخوام جدا شدم تو همین دوران عقد 4 ماه بیشتر نگذشته اجازه نمیدن وحمایتم نمیکنم از یه طرفی پسره هم ول کن نیس مدام میگه من عاشقتم فلان ..ولی من هیچ حسی بهش ندارم ازش متنفرمممممممممممم ...ومیگه طلاقت نمیدم تا حرف از جدایی میزنم خانوادمو درمقابل قرار میده . حتی پدرم کتک هم زده منو راجب این قصه .....دیگه واقعا نمیدونم چی کار کنم