درگیر یه احسس اشتباه به یه پسر خوبم, میخوام خودمو نجات بدم, لطفا کمک برسونین
سلام به همه کاربران سایت. عضو جدید هستم. امید زیادی دارم که کمکم کنین. چون به تنگ اومدم.
دانشجو هستم. ۲۱ساله. در دانشگاه دختری بودم بانشاط, شاد, عاشق درسم و دانشگاهم و عاشق زندگیم. در انجمن های دانشگاه فعالیت های مدیریتی داشتم و موفق هم بودم. رفتارم سنگین بود (حتی شاید بیش از حد. بعضی میگفتن که ترسناکم بخصوص برای آقایون)
چند تا از پسرایی که گویا به من علاقه داشتن, برای ابراز علاقه از یکی از معدود آشناهای پسری که توی دانشگاه داشتم استفاده کردن به عنوان واسطه. و من هم چون نه قصد ازدواج داشتم و نه اهل دوستی بودم, نپذیرفتم.
اما مثل بسیاری از واسطه گری های دیگه, این اقای واسطه خودش به من علاقمند شد. و چون فرد بسیار هوشمندیه, از طریق زکاوت و سیاست, خودش رو برای من خاص جلوه کرد و به قولی, به دل من نشست. من نمیدونم چی شد, واقعا نمیدونم, اما با وجود همه اعتقادات مذهبیم, و با وجود پیمانم با خودم که نباید وارد اینجکر رابطه ها بشم, با اصرارهای ایشون پذیرفتم و دوستی اغاز شد. با محبت های زیاد ایشون به من و بهانه گیری های مدام من نسبت به ایشون (به دلایل مختلف, من جمله عذاب وجدان از دوستی با پسر)
به تعطیلات تابستون رسیدیم و ایشون رفت سرکار و بی توجه شد و بهانه های من بیشتر, دعواها شروع شد و بعد از سه ماه کشمکش, بالاخره در جواب اینکه گفتم رابطه رو تموم کنیم, گفت باشه.
کل ماجرا شش ماه طول کشید. علاقه شدید هم بهش پیدا نکرده بودم. اما به هرحال آسون نبود.
حالا دوباره ترم شروع شده. ما دوباره همدیگه رو میبینیم. ایشون دوباره از من خواست با هم باشیم. اما من شک ندارم که با وجود اینکه پسر بسیار خوبیه, اما به درد هم نمیخوریم. سنش هم اصلا مناسب ازدواج نیست. دوستی دوباره هم که اصلا و ابدا. پس گفتم نه. ایشون هم خیلی مغروره و اصرار نکرد اما همچنان پیگیر من هست
اما حقیقت اینه که دلم پر میکشه که کنارش باشم. که یک لحظه ببینمش. باهاش حرف بزنم و... . وقتی که چند ساعت متوالی هیچ اثر یا توجهی ازش نبینم, حالم بد و دلم گرفته میشه. حتی دیوونه میشم!
تمام دعای این روزهام اینه که خدا منو نسبت بهش بی تفاوت کنه.
مخصوصا وقتی یکی بهم میگه چرا با فلانی به هم زدی, اون که خیلی پسر خوبی بود, یهو غم رو دلم آوار میشه.
اینها رو داشته باشید. مسعله دیگه, دوستان من در دانشگاهن. دوستان زیادی دارم, اما حتی یکیشون مورد تاییدم نیستن. حتی یکیشون نیست که فکر کنم در کنارش رشد میکنم, بلکه برعکس, روند نزولم رو در کنار اونها حس میکنم. پیدا کردن دوست خوب, مثل بچه های نوجوان, الان شده دغدغه من. حالا یکی از همین دوستها, که تنها دوست مشترک من و این اقاست و از جریانات ما خبر داره, شروع کرده به خالی کردن پشت من. و این روی روحیه ام خیلی اثر گذاشته. درحالیکه تا الان شخصیت مستقلی داشتم و هیچوقت رفتار دوستام اثر چندانی روی حالم نمیذاشت.
میخوام رابطمو با دوستام کم کنم. ولی از تنهایی میترسم. همین الانم خیلی حس تنهایی میکنم. خیلی. بسیار حساس و آسیب پذیر شدم.
من تمام خواسته دلم اینه که خودمو بکشم از همه این آدما و جریانا بیرون. ولی تا الان که نتونستم و بدتر هم شده. میخوام دیگه اون آقا برام مهم نباشه, ولی نمیتونم.
من از اون دختری که در اول متنم شرح دادم, تبدیل شدم به دختری که فقط دلش میخواد فرار کنه. از خواب به بیداری, از بیداری به خواب. از دانشگاه به خونه, از خونه به دانشگاه. تا الان با توکل به خدا, خودمو از افسردگی شدید دور نگه داشتم. ولی یه ساعتایی از روز هست که خیلی بیشتر به هم میریزم, گریه میکنم, دعا میکنم, و حتی در لحظاتی جنون آمیز, دلم میخواد تلفنو بردارم و بهش بگم که قبوله! بیا بازم دوست باشیم! ولی جلوی خودمو میگیرم
بحران بدیه. دلم نمیخواد اینطوری زندگی و جوونیمو بگذرونم و انرژی هامو هدر بدم. ولی دست خودم نیست. با سرکوب هم بدتر میشم. از همه عزیزانی که میتونن, خواهش میکنم راه های عملی جلوی پام قرار بدن و همراهیم کنن قدم به قدم, تا بتونم خودمو نجات بدم