می گه دوستم داره ولی ....
امشب دفتر مشاور همسرم تیرخلاص رو زد و در حضور اون مشاور با دلیل و برهان و با توضیحاتی کاملا صادقانه گفت که من همسرمو دوست دارم ولی عاشقش نیستم و اینطور نیستم که فکر کنید می
پرستمش هر وقت خواست بره ...بره راحت طلاقش می دم
دنیا سرم خراب شده چرا باید با کسی ازدواج می کردم که منه عاطفی و احساسی رو که توی دار دنیا هیچ کس رو نداشتم نخواد من فقط به خاطر محبت عاشقش شدم و اگه محبت نبود و فقط یه ازدواج معمولی می خواستم خواستگار فت و فراوون داشتم
پسر فامیلمون آنچنان عاشقم بود که نمی دونستم با چه ترفندی شرش رو از سر خودم کم کنم دلم خیلی شکسته تمام این سال ها اینو حس می کردم ولی هر وقت ازش می پرسیدم دروغ تحویلم می داد که نه من غیر از تو کسی رو ندارم و من اصلا شانس ندارم که تو باورت نمی شه و هزار تا دروغ دیگه
واقعیت رو انگار حواسش نبود ....اما امشب خیلی راحت جلوی مشاور عنوان کرد یه زن خیلی شاخک های حسی تیزی داره و با یه نگاه می فهمه طرفش چقدر بهش علاقمنده و من این سال ها حدس ام همیشه درست بود ولی از آنجا که زن زود باوری بودم همیشه دروغ هاشو باور می کردم
از تنها چیزی که در تمام زندگی ام متنفر بوده ام دروغ بوده و باورم نمی شه یه کسی یه عمری منو با دروغ های خودش نگه داشته شاید اگه همون اول این حرف رو می فهمیدم هرگز باهاش ادامه نمی دادم
من عاشقش بودم و از هیچ تلاشی برای حفظ زندگی مون و گرم کردن زندگی مون دریغ نمی کردم ولی تمام تلاش های من رو به نظرش یه تغییر خیلی جزیی می دید و زیر نظر نمی آورد و حتی حاضر نبود به اندازه ی همان جزءی که به نظرش می اومد لااقل یه تشویق یا بازخوردی بهم بده
نمی دونم با این همه تنهایی ام چه کنم ؟
نمی دونم بعد از این چطور باز محبت صادقانه ام رو نثار کسی کنم که خیلی راحت می گه عاشقم نیست
خواهش می کنم درکم کنید و سرزنشم نکنید
برای کسی که دیگه هیچ چی برای باختن نداره و هیچ کس رو نداره خیلی تحمل این ماجرا سخته