رابطه اى كه داره منو ذوب مى كنه
سلام به همه دوستان عزيز، دخترى هستم ٢٩ ساله، شغل دكتر داروساز از يك خانواده فرهنگى و مادرى كه روانشناس هستند، حالا چرا اينجام؟ چون دست روزگار هيچ وقت روى آرامش براى من نخواست در سن ٢٥ سالگى عقد كردم كه به علت خيانت همسرم اون هم با يك زن بسيار سطح پايين جدا شدم، بعد از اون قضيه مشكل اعصاب پيدا كردم و مدتها طول كشيد تا دوباره خودم رو پيدا كنم. آبان ماه سال گذشته به قصد ازدواج با پسرى ٢٥ ساله آشنا شدم كه با مخالفت شديد خانواده آقا پسر مواجه شدم. قصد ترميم آسيبها رو داشتم و علاقه شديدى كه پسر به من داشت باعث شده بود خيلى از موانع و مشكلات رو نبينم كه در نهايت اون معضلات مثل اختلاف سنى معكوس، تحصيلات بالاتر من، نداشتن شغل ثابت ايشون و مخالفت خانواده باعث شد ارديبهشت جدا بشيم، خواستگارانى دارم كه هيچ كدوم باب طبع من نيستند و به قول معروف محض خالى نبودن عريضه هر از گاهى از گوشه و كنار يه ابراز علاقه هاى ريز و درشتى صورت مى گيره، حدود دو هفته قبل آقا پسرى كه عرض كردم برگشتند كه استارت دوباره براى شروع رابطه بزنند كه اين بار مشكلات اون قدر عميق شد كه خودش رفتنش را به موندنش ترجيح داد، اون هم كسى كه تحمل جدايى از من رو نداشت و بارها تو همون دوران قهر به صورت ناشناس به محل كارم گل مى فرستاد
تو همون بحبوحه رفتن و قطع كردن تمام پل هاى ارتباطى با اون آقا منى كه يك روز حالم اون قدر خوش بود كه انرژى داشتم يك كوه رو جا به جا كنم و يك روز توى تخت مثل مرده مى افتادم و تلفن هامم جواب نمى دادم حالا از روى سادگى ابلهانه كه براى سن من بعيده به ابراز علاقه هاى يك پزشك فوق تخصص در مجتمعى كه كار مى كنم جواب مثبت دادم، پزشكى كه ٤٣ ساله، متاركه كرده و صاحب يك فرزند دختر هستند
تو همين دو هفته به قدرى به ايشون علاقه و اشتياق پيدا كردم كه به منزل ايشون رفتم و رابطه الان در حدى قرار كرفته كه براى خودم ترسناك شده و روى خيلى از نقاط قرمز خودم پا گذاشتم اون هم براى كسى كه نه شرايط ازدواج با من رو دارند و نه حرفش رو زدند. وقتى به اين مساله فكر مى كنم كه رابطه اشتباه هست و فقط باعث هدر رفتن عمر و جوونى من ميشه ياد اين مى افتم كه كسى كه همسرم بودم و بهم تعهد داشت آخرش يك زن مچاله شده وزشت رو به من ترجيح داد و يا خواستگار جوون و عاشقم چطور با حرف خانواده و اطرافيانش به هم ريخت و فرار رو به قرار ترجيح داد و دلم ميخواد برم تا تهش و لذت رو با بند بند وجودم مزه كنم و هر چه پيش آيد خوش آيد رفتار كنم، اماعقلم كه به كار مى افته مى بينم به اندازه كافى تا الان تجربه غلط داشتم و مى ترسم از روزى كه به خودم بيام و ببينم جوانى و زيبايى كه ميتونستم در كنار كسى كه لياقتش رو بهم ثابت كرده صرف كنم خرج باطل كردم، كمكم كنيد من از آينده وحشت دارم و تنهايى الان به حدى بهم فشار مياره كه نميتونم رو خودم متمركز شم و سعى كنم زندگيمو به چالش نكشم