-
زندگی مستقل میخام
سلام.
میدونم این بحثی که میخام شروع کنم کاملا تکراریه و اشخاص زیادی راجع بش حرفیدن.
ولی بازم ی جورایی حس میکنم وصعیت من باهمشون فرق میکنه.
قبلش ی کوچولو از زندگیم بگم.
منو شوهرم هردو تحصیل کرده ایم.6 سال عروسی کردیم و فرزندی نداریم.
تو آپارتمان همراه جاریم و خاهر شوهرم و همچنین مادرشوهرم زندگی میکنیم.
ی سالو خرده ای میشه که پدرشوهرم فوت کرده.
یک سال اول عروسیمون تو ی خونه ای با فاصله از پدرشوهرمینا بودیم.
شوهرم هرشب دوس داشت که به خونه پدرش بره.
اگر ی روز نمیرفت مادر شوهرم با تلفن کلی بش غرغر میکرد.
شده بود ساعت 11 شب تصمیم به رفتن به اونجا رو بگیره.
منم چون درس میخوندمو دانشگاه میرفتم این رفتو امدا واسم سخت بود.
تا اینکه بعد از ی سال هممون تو ی آپارتمان اومدیم.
فکر میکردم که خونم نزدیک شده دیگه تمام اون سختیا تموم شده و من هروقت که بخام میتونمبرم خونه خودمون.
اما با ورودمون ب اینجا ی سری مشکلاته جدید شروع شد
شوهرم ساعت 7 و8 شب از سر کار میومد و شام میخورد و نماز میخوند و سریع میرفت بالا خونه پدرشوهرمینا.
انگار خونه فقط براش شده بود خابگاه و رستوران.
خیلی دلم ازش پر بود.ازش توجهی نمیدیدم.تا 12 و 1 اونجا بودو بعدم میومد خونه خودمون. اونم واسه خاب.
از وضعیت بده زندگیم شاکی بودم که ی دفعه پدرشوهرم فوت کرد.وضعیت از اونیکه بود بدتر شد.
حالا اینبار مادرشوهرم سر باره ما شده و واسه شام همش دوس داره بیاد خونه ما.فقط این نیست.بعد از اومدنه مادرشوهرمو شام خوردنش.، پشتش بچه هاشو نوه هاش راهشونو میکشنو میان. کارم شده پذیرایی و دولا و راست شدن.
بهانش اینه که ظهر ها واسه نهار خونه اون یکی پسرش و دخترش میره،واسه همین شبا واسه شام دیگه نمیره.
شانس منم اینا شبا دوره هم جمع میشن.
وابستگی به شوهرم داره ،دلیلشو نمیدونم، دوس داره همش با ما باشه.
ما هم که بچه نداریم.،بهانه میکنه که میام پیشتون تا تنها نباشید.
هزارجوره دست به دعا و نذرو نیاز واسه رسیدن به استقلال تو زندگیم شدم.
خدا از سره تقصیراتم بگذره،ولی چون نتیجه ای که میخاسمو نگرفتم،سراغ طلسمو اینا هم رفتم.
ولی جواب نگرفتم هنوز.
خیلی خسته شدم از زندگیم.از اینکه شوهرم همه حواسش فقط به اینه که مامانشو بکشه خونمون،و اونم از خدا خاسه میاد، خسته شدم.
دلم میخاد برم ی جا و تنها زندگی کنم،حوصله هیچ آدمی رو ندارم.حتا حوصله پدرو مادر خودمو ندارم.
بم کمک کنید.چطور میتونم زندگیمو مستقل کنم؟
-
در اینطور وقت ها نباید با مقایسه کردن توجهی که همسرتون به مادرشون دارند و به شما ندارند باهاشون حرف بزنید.
با ناراحت نشون دادن خودت هم شرایط و بدتر میکنی بدتر به همسرت نشون دادی که چون ایشون به مادرشون محبت میکنند پس شما از محبت کردن ایشون به مادرشون ناراضی هستید در صورتی که مشکل شما اصلا ربطی به مادرشون نداره، شما مشکلی با محبت و توجه ایشون به مادرشون ندارید
شما مشکلتون اینه که همسرتون در رفتارشون مدیریت ندارند و بشما کمتر توجه نشون میدهند و کل وقتشون استراحتشون و برای خانواده اشون میگذارند.
و به اشتباه اینجا شما فکر میکنید مادر ایشون هست که مقصره و اگر نبود این محبت نثار شما میشد .
ببین با مردها باید با مهربانی و سیاست صحبت کنی، صحبت منطقی کارساز نیست
مثلا شما اگر الان بهشون بگید، تو همش به مادرت توجه داری!
چرا ایشون شام باید بیاد پیش ما!
چرا خانواده ات از من مهمترند!
چرا اولویت اول زندگیت من نیستم!
یا بهشون بگی اینجا شده خوابگاه و رستوران منم خدمه اشم!
یا وقتی به مادرشون سر میزنند و محبت میکنند شما خودت و ناراحت نشون بدی باهاشون سر سنگین باشی!
این جملات این حالات همش حالت دفاعی در برابر یک حمله داره، اصلا هم کارساز نیست چون اگر بود اینا چیزهاییست که خود همسر هم میبینه و اگر قرار به تاثیر داشت تاحالا تاثیرش و گذاشته بود.
شما باید با همسرتون طوری صحبت کنید واز حرف ها و حس هایی صحبت کنید که واقعا همسر نمیتونند در زندگی متاهلیشون ببیننند.
شما باید با صحبتتون با همسرتون بجای اینکه خودتون با مادرشون مقایسه کنید حس تنهایی و حس نیاز یک زن به همسرش و عدم تامین این حس توسط همسرتون بهشون القا کنید.
مثلا یک روز که تنها هستید حتی در حین غذا خوردن تنهایی یا اینکه مثلا ایشون پای تلویزیون هستن شما برید براشون میوه بیارید یا حتی اگر میخواین بگید در اون هنگام هم تنها نیستید در حین خوابیدن که تنها میشید دیگه؟
خودتون بسته به شناختتون از هم یک موقعیت و انتخاب کنید و بشینید روبروشون و همینطور زل بزنید بهشون، با محبت نگاشون کنید طوری نگاه کنید که توجهشون جلب بشه بدون هیچ صحبتی وقتی توجه اشون جلب شد، و سوالی پرسیدن که چیزی شده؟ یا چرا اینطوری نگاشون میکنید .
بهشون بگید نه چیزی نشده فقط دلم برای همسرم تنگ شده بود آخه خیلی وقته تنهایی ندیده بودمش، همش از صبح زود تا هفت هشت شب بخاطر من میرند سر کار، بعد از اون هم مامان و بقیه هم هستند خب لحظات دو نفره امون خیلی کم و کمتر شده برای همین دلم تنگ شده بود.
بعدشم خودت و لوس کن بگو یعنی نمیشه الانم که وقت داریم یک دل سیر نگات کنم.؟ اینطوری شما علنا غیر مستقیم به همسرتون این حس القا کردید که شما تنها هستید و نیاز به همسرتون و داشتن لحظات دونفره دارید .
اگر بحث رفت سمت دفاع از تنهایی مادرشون، بگید بله درسته ایشون بزرگتر من هم هستند، من هم خیلی خوشحالم که همسرم اینقدر قدرشناس زحمات بزرگترشون اونم مادر هستند، من کاری به محبت و توحهتون به مادر ندارم، من خودم محبت لازم دارم، خودمم که نیاز به لحظاتی با با هم بودن دارم، احساس میکنم مدتیست از هم دور شدیم.و...
میتونی از این حرفا باهاشون بزنی از احساساتی که خودت داری، فقط نشون بده که بهشون نیاز داری همین .
ازشون نخواه که از وقتی که برای مادرشون میذارند کم کنند و اون وقت و بشما اختصاص بدهند، همین که از حس هات بگید باعث میشه کمی بفکر فرو بروند و یک جورایی بذار خودشون تصمیم بگیرند شما راه حل نده که فکر کنند میخوای مادرشون ازشون دور کنی! نه شما فقط حس های تنهایی و نیاز و بهشون القا کن.
بعد از اینکه حرفات و زدی به یک بهانه ای هم کمی تنهاشون بذار که خوب به حرفات فکر کنند. سعی کن تا جای ممکن با ملایمت و محبت حرفات بهشون بزنی.
راستی اگر فکر میکنید صحبت حضوری دو نفره براتون اصلا پیش نمیاد یا شما ممکنه نتونی کامل حرفات و بزنی، میتونی حرفاتو تو یک نامه براشون بنویسی و با یک شاخه گل براشون جایی بذاری که حتما ببینند مثلا کیف کار، یا روی ظرف غذایی که براشون میذارید و که میبرند سر کار، یا رو میز کار یا رو کتابی که میدونی همیشه میخونند، جیب کتی که میدونی حتما بدست خودشون میرسه.
بهرحال جایی بذارید که فقط خودشون بخونند و شما مطمعن میشید که بدست خود همسرتون میرسه، حتی اگر همچین جایی سراغ نداری میتونی مستقیم بهشون بدی.
امیدوارم موفق بشی:) و همسرت هم بیشتر به همسر عزیزش توجه نشون بده.
راستی از مادرشون هم چیزی بدل نگیر بالاخره مادرند دیگه بیست و خورده ای سال زحمت همسرتون و کشیدن.
-