از پدر شوهرم كتك خوردم و فحش شنيدم ديگه بدبخت تر از منم هست؟
سلام دوستان گلم
من رسما به غلط كردن افتادم، از همه تون عذر ميخوام، واقعا دارم چوب حرف گوش نكردنم رو ميخورم، فقط اين بار به من بگيد اين زندگى ارزش جنگيدن داره؟
شوهر بنده رسما بريده، منم بريدم! توان ندارم و ميخوام فقط درست تصميم بگيرم، امروز به مشاورم زنگ زدم و خيلى آروم شدم خدا خيرشون بده اين مشاورم واقعا زن توانا و هوشمنديه گفت اختلاف تربيتى داريد گفت شما دختر مستقلى هستى و با اين خانواده سخته بسازى ولى آخرش هم راهنماييم نكرد كه اقدام كنم براى طلاق يا اصلا چه غلطى كنم
قضيه اينه كه پدر شوهر بنده (همون آقاى جانبازى كه جونشو گرفته كف دستش واسه آرامش امروز من و شما) خيلى قشنگ سيلى به من زد و فحش كاريم كرد و گفت ميخوام براى پسرم زن بگيرم، الان شوهر بدبخت من تو روش واينستاده كه هيچ به من ميگه تقصير تويه، من سر مسائل هورمونى زنانه و اعصاب مريضم با يه دعواى كوچيك كه حق با من بود و (ارتباط شوهرم با اون خانوم كه ازش متنفرم البته فقط به خاطر كار شخصى من، يعنى به خاطر كارى كه به عهده شوهرم گذاشته بودم و از اون خانوم باز كمك گرفت بين اين همه آدم با شوهرم دعوا كردم و به اون خانوم زنگ زدم كه لطفا ديگه دلش به حال ما نسوزه بعد شوهرم داغ كرد و گفت آبرومو بردى دعوامون شديد شد و تلفنو قطع كرد و ديگه جواب نداد) منم داشتم از ناراحتى مى مردم ساعت دوازده شب رفتم خونه شون اونجا همه اين قهر و آشتى ها كشيده شد وسط و پدر شوهرم يه دفعه قاطى كرد اومد سيلى به من زد و به من گفت خراب هستى و بى كس و كارى و بى پدر و مادرى! شوهرم منو از خونه آورد بيرون ولى باز هم حق رو به اون مى داد و ميده
به شوهرم ميگم الان ميگه من خسته شدم بيا بريم طلاق بگيريم من دارم مريض ميشم، منم دارم مريض ميشم، الان پدر و مادر من از دعواى ديشب ما خبر ندارن اگر داشتند كه الان باباى من سر شوهرمو بريده بود
حالا من چى كار كنم؟ كتك كه خوردم تحقير كه شدم
الان با شوهرم حرف مى زنم ميگه ديگه حسى بهت ندارم، منم ديگه حسى بهش ندارم و واقعا فكر نمى كردم روزى برسه كه از يه مرد سيلى بخورم و فحش بشنوم! پدرم تو اين بيست و هفت سال از گل كمتر به من نگفته
با شوهرم مشكل دارم با خانواده ش هم مشكل دارم، اگر اقدام كنم براى طلاق بهتر نيست؟ توان ندارم اين زندگى رو بسازم ديگه
بچه ها اينم اضافه كنم كه اين همه اتفاق افتاد شوهرم هنوز بهم زنگ مى زنه يا مثلا امروز حالم خوب نبود گفت ميام ببرمت دكتر
ولى جدى و منطقى ميخوايم به طلاق فكر كنيم چون زندگى جفتمون داره نابود ميشه و ديگه نميتونيم حتى به خاطر اعصاب مريض به كارهاى شخصيمون برسيم (حتى از غذا خوردن و نظافت هم افتادم از ديروز، اونم بدتر از من سيگار مى كشه و با همه دعوا مى كنه)
درسته پدرش نفهمه، ولى من واقعا اندازه پدر خودم دوستش داشتم، با اين كارش و با حاضر جوابى هاى من ديگه رابطه دو خانواده درست نميشه، فقط الان ميخوام يكى بياد بگه آره ساشا جونتو وردار و برو، فقط ميخوام همينو از يكى بشنوم