وابستگی مادرشوهرم به همسرم و برعکس
سلام خدمت تمام شما دوستان همدردی. این مشکلی که الان میخوام در موردش حرف بزنم میدونم خیلیا باهاش درگیرن. ولی واقعا دوستان باید چیکار کرد در این موارد؟
باید بگم این وابستگی تقریبا دو طرفه است . و بیشترین عاملش مادرشوهرمه که دلش میخواد شوهر من همیشه تمام مشکلات اونها رو حل کنه. برای همین تا کوچک ترین مساله و مشکلی تو خونشون پیش میاد اولین کاری که میکنه شوهرمو در جریان میذاره و یا اگر اون چیزی نگه شوهر من خودش وقتی زنگ میزنه اونقدر سوال از همه چیز میپرسه تا بالاخره میفهمه مشکلی وجود داره و دنبال راه حل میگرده برای حلش. کلا خانواده شوهرم مشکلات زیادی دارن ( از بیماری گرفته تا قرض و بدهی و ازدواج برادرشوهر و خواهر شوهر و کار پدر شوهر و اجاره نشینی و ..)
خلاصه تا میایم یه دو روز خوب باشیم وزندگیمونو کنیم میبینم دوباره یه چیزی پیش میاد تا شوهرم ناراحت بشه و زندگی به کام هر دو مون زهر بشه.
تو حالت های عادی هم کلا دارم میبینم چقدر شوهرم هواشونو داره و تقریبا هر روز باید با مادرش تلفنی صحبت کنه. منم تا میبینم داره با مامانش حرف میزنه همش از تررس اینکه حالا مادره چی بگه که شوهرمو ناراحت کنه مبترسم. خیلی وقتا مادرشوهرم حتی با یه سرماخوردگی کوچیک اونقدر این بیماریشو با آّ و تاب براش تعریف میکنه که دل این بیچاره رو میبره.
دلیل این کارهای مادرشوهرم هم فقط به خاطر اینه که توجه شوهرمو به خودشون تا میتونه بیشتر و بیشتر کنه . ججون خودم میفهمم چقدر به شوهرم وابسته ان.(جتی اگر شوهرم به مادرش بگه بیفت تو چاه اون با کلی چشم و حتما و این چیزا خودشو مینداره تو چاه.)
نمونش همین دبروز. خیلی با هم خوب بودیم تا اینکه تو همین حال یهو گقت به بابام یه زنگ بزن. پاهاش درد میکنه.گفتم به بابات زنگ زدی؟ گفت نه. مامانم گفت. فهمیددددددددم که ای وااای دوباره امروز هم زنگ زده به خونشون . اگر در روز دو سه باز نزنه یک باز رو حتمااا میزنه. خلاصه از اون موقع که فهمیدم زنگ زده و مادرشوهرم پادرد ساده پدرشوهرمو با کلی آّ و تاب تعریف کرده منم دیگه رفتم تو لاک خودم. شوهرم گفت چیزی شده؟ میدونستم نباید بفهمه که من از تلفن زدنش به خونشون نارحات میشم. برای همین تمام تلاشمو کردم تا چیزی متوجه نشه.
ولی واقعااا باید چیکار کنم؟ تو این موارد و وضعیت ادم باید چه رفتاری از خودش نشون بده؟
میدون اگر به شوهرم بگم به هیچ عنواااااان قبول نمیکنه و میگه خانوادم هستنو باید از حالشون باخبر بشم. اخه اینا دزست ولی داره به زندگی ما هم لطمه میزنه این کارها.
از دوستان خوبم میخوام اگر کسی چیزی به ذهنش میرسه راهنمایی کنه.
واقعا موووندم چیکار کنم از دست خانوادش .
جالب اینجاست که مادرشوهرم در مرود این چیزها به من چیزی نمیگه وفقط با پسرش درد و دل میکنه. وقتی به من زنگ میزنه فقط در حد احوالپرسی معمولیه.
یکبار که به مادرشوهرم گفتم که شوهرم ناراحت میشه وغصه میخوره وقتی میبینه شما مشکگلی دارین و نمیونه کمک کنه (جون ما تو شهری دور از اونها هستیمم) در جواب بهم گفت اشکالی نداره محکم میشه. مرد باید محکم باشه.
خلاصه نمیدونم چطور باید این حس بد خودمو کنترل کنم.
نمیدونین چقدر داره به زندگیم ضربه میزنه.