بعد از عروسی میرم شهر غریب و می ترسم و نگرانم ....
سلام دوستان من تازه عضو این سایت شدم اما قبلا کاربر مهمان بودم.
راستش مشکلی دارم که خوشحال میشم کمکم کنید
من ۲۶سالمه ویه ساله عقدکردم.باکسی که دوسش داشتم.شوهرم یه سال ازخودم بزرگتره.خیلیی پسره خوبیه به شدت مسیولیت پذیر.کاری.ما ۷سال با هم دوست بودیم .شوهرم درس میخوند ازهمون روز اول قضیه منو بامادرش مطرح کرد.تو تمام این مدت همیشه ب فکر اینده بوده.درسشو خوند کارهم پیداکرد.سربازیشو حل کرد,بامخالفت خانواده ها ازدراج کردیم الان خوشبختیم.خانواده هانون مارو دوست دارن.مشکل علت مخالفت اینه که من ساکن کرجم اما همسرم ی شهردیگه.راستش وقتی مشکلای دیگرانو میخوندم تعجب میکردم اخه شوهرمن نه خسیسه نهوبی مسیولیت نه اهل کارخلاف.نه رفیق باز ب شدت خانواده دوسته.
واسه من خیلی ارزش قایله.تواین دوران عقد سرمخالفت خانواده ها تو محضر دعوایی شد.و تا مدتها مشکل داشتیم دعوامیکزدیم اما خب حل شد.الان تنها مشکلم یه چیزه اونم اینه که از همون اول شوهرم ب من گفت من نمیتونم شهردیگه زندگی کنم و منم کورکورانه قبول کردم .الان همه امکاناتی واسم فراهم کرده .قراره دوروز دیگه جهیزیمو ببریم.اما من این دوسه ماه اخر ب قدری استرس دارم که با تپش قلب از خواب بیدارمیشم.همشم ب خاطر اینه که ههههمه از غریبه اشنا فامیل گفتن و میگن چرا رفتی غربت.به مامانم میگم چرا دادیش راه دور.راستش ما سه تا خواهریم.مادرم منو خیلی دوست داره چون میگه تو یه چیز دیگه ای.من خیلی دلسوزشونم.خیلی باهاشون مهربونم همیشه بهشون احترام گزاشتم.من فکرنمیکردم انقدر ب مادرم وابسته باشم.که الان چندماهه استرس شدید دارم.که میخوام از خانوادم دورشم.پیش مشاور رفتم گفت باید باور کنی که میخوای بری تااسترست بخوابه,گفت ب خودت بگو هرجا شوهرم باشه باید اونجاباشم.هروقت یکی از اشناها یا دوستای مامانمو میبینم میگن وای خیلی سخته.اخه من دختریم که اگه اب میخواستن سریع میدادم دستشون.بامحبتم.دیروز مامانم گفت گریه کردم واست میخوای ازم دور شی.نمیدونم میترسم از اینده که زندگی خودمو شوهرمو خراب کنم نتونم غربت بمونم.یا افسرده شم.شوهرم میگه هروقت بخوای میبرمت.اما بقیه میگن بچه دارشی مریض شی سختته دوری.حتی الانشم ب گوشم میرسه که میگن دوسال دیگه پشیمون میشه.هرازگاهی بهش گفتم نگرانم اونم الان همش استرس داره.میگه من تورو میارم خانمی کنی نه کلفتی نه اسیری از چی میترسی.فکرنمیکردم انقد وابسته باشم.همش دوست دارم عروسیم عقب بیفته .دوروز دیگه جهاز میخوام ببرم اصلا خوشحال نیستم.شوهرم بهم روحیه میده اما دوست دارم نزدیک مامانم باشم.شوهرم بهم گفته من هیچوقت ازشهرخودم تکون نمیخورم اگه ی روز خواستی برگردی باید تنهایی برگردی.خیلی نگرانم میترسم ی ادم افسرده شم همش میگم مامانم چی میشه بابام چی..فقط استرس دارم.گریه کارم شده.شهریور عروسیمه.ازشانس من مادرم مریض شده هفته دیگه باید عمل زنان کنه.منم همش داغونم دوست دارم همیشه سالم باشن