مشکلات کوچکی که الان دیگه فکر نکنم کوچیک باشن.
سلام
من چند وقتی هست اینجا عضو هستم و از نظرات دوستان و اتفاقاتی که زیر پوست جامعه داره اتفاق می افته اینجا با خبر می شم و سعیم و شعارم هم واسه اینجا بودن اینه که زندگی خوبی برای خودم و شریک زندگیم بسازم.
اول خودمو معرفی کنم من و همسرم هر دو 26 ساله و هر دو کارمند (همکار) من لیسانس و ایشون فوق لیسانس و ... تقریباً یک سال و دو ماهه که عقد کردیم و 10 ماهه که رفتیم سر خونه زندگیمون.
در مورد فرهنگی هم یه خورده اختلاف داریم که خب دو طرفه مدیریتش کردیم و تقریباً کنار امدیم باهم. اما الان یه چند تا مشکل هست که داره توی زندگی ما جولان میده و می خوام نحوه برخورد با اینا رو از شما بپرسم
مشکل اولمون اینه که جدیداً همسرم خیلی حساس شدن و سر هر چیز الکی دعوا راه می ندازن و وقتی هم که قهر می کنن همه چیز رو فراموش می کنن و کاملاً دو تا غریبه می شیم باهم، تا الان هر باری که چیزی بینمون اتفاق افتاده اونی که پیش قدم شده من بودم و الان احساس می کنم که شاید این شیوه درست نباشه. و بیشتر از این نگران این موضوع هستم که اگه یه روز من هم مثل ایشون بزنم به سیم آخرو جلو نیام دیگه زندگی بی زندگی.
برای مثال اتفاقی که دیروز افتاد (می خوام شما به عنوان شخص ثالث قضاوت کنید)
ساعت 3 داریم از سر کار برمی گردیم و بعد یک ماه که هر روز اضافه کار مونده بودم می خواستم که این یه روزو بعد از ظهر خونه باشمو غروب یه بیرون با هم بریم و... توی ماشین از من پرسید هفته دیگه عروسی یکی از همکارا هست و من چی بپوشم، جواب های من : بار اول : نمی دونم عزیزم، هر چی که فکر می کنی مناسب هست بپوش
بار دوم، من چی بپوشم: نمی دونم هر چی دوست داری بپوش قبلاً عروسی دوست و آشنا می رفتی چی می پوشیدی، از همون مدل بپوش.
بار سوم هم بر همین منوال گذشت، در جواب من یه عکس العمل نادرست نشون داد و یه جمله که من بدم میاد گفت. خب بی اختیار (و نه از روی خشم و ...) بلند گفتم آخه من چه بدونم تو چی بپوشی. خب این جمله آواری بود که ریخت روی زندگی ما و چند دقه بعدش به صورت کاملاً طبیعی داشتم حرف می زدم که گفت حوصله ندارم و ... امدیم خونه رفت اتاق منم حال گرفتم بخوابم، باز گفتم بزار برم از دلش دربیارم، رفتم باز پس زد گفت برو حوصلتو ندارم، گفتم گوش کن چی می گم سرشو کرد توی گوشی و گفت بفرما و ... خلاصه منم بهم بر خورد و امدم بیرون و تا غروب بر همین منوال گذشت (دقیقاً شده بود مثل محترم توی سریال دردسر های عزیم شبکه سه (خودشم قبول کرد که اونشکلی شده بودا))، چون فرداش می خواستیم بریم شمال بردم ماشین رو سرویس کردم و سنگگ گرفتم لحظه اذان رسیدم خونه امدم دیدم حتی یه کتری هم روی گاز نیست، کلاً اشتهام کور شد. تا 12 شب هم اصلاً میل نداشتم که یه لیوان آب بخورم روزمو باز بکنم. چون ایشون که میدونست من از 4 صبح چیزی نخوردم پس حداقل یه زیر کتری رو روشن می کرد و منم اونو به عنوان یه چراغ سبز در نظر می گرفتم باز پیش قدم می شدم اما این کارو هم نکرد و یه جورایی حس کردم که واقعاً دوسم نداره . بلاخره 12 پاشدم یه آشی که مادرم داده بودو آوردم با چند تا تیکه نون و پنیر خوردم و نزدیکای یک نیمه شب بود که صداش کردم و گفتم که بیا می خوام باهات حرف بزنم و خلاصه شب حرف زدیم و الظاهر باز مشکل حل شد و ... (و دلیلش برای این کارا این بود که من زدم توی ذوقش)
اما چیزی که من ازش می ترسم اینه که همیشه من نرمال نمی مونم، اگه یه روزی ایشون لجبازی کرد و منم خر شدم و همون کارو کردم تکلیفمون چی می شه؟ الان باید چی کار کنم؟ من از اول، من و تو بودن رو کنار گذاشتم، توی این یه سال پا به پای خانومم توی خونه کار کردم، حتی بعضی کارای خونه رو تا الان همسرم انجام نداده و من به خاطر زندگیمون انجامش می دم ازغذا درست کردن و جارو کشیدن و ظرف شستن گرفته تا حتی پاک کردن اجاق گازو شستن لباس و سرویس بهداشتی و غیره و غیره.
سوال بعدیم اینه که آیا انجام دادن این کارا توی خونه درسته یا اشتباه؟ (بعضی وقتی میگم شاید پدران ما یه چیز می دونستن که هیچ وقت از این کارا نمی کردن) یکی از همکارامون که تازه طلاق گرفته اول زندگی به من توصیه کرد که این کارا رو نکنم و یکی از دلایل شکست خودشو در زندگی همین چیزا عنوان کرد. من از اول دیدم این بود که زن کنیز خونه نیست ، خانوم خونه هست و اگه این کارا رو کردم فقط به خاطر همین دیدم بود.
البته اینو هم بگم که همسرم آدم بدی نیستا، اونم برای زندگیمون تلاش می کنه و ... اما به گفته خودش این جزء اخلاق بدشه که من باید باهاش کنار بیام.
منون میشم جواب بدید و اگه نیازه رد این باره مقاله ای و ... هست معرفی کنید. و در مجموع راه کار واسه مدیریت زندگی می خوام. چون فکر می کنم که بلد نیستم.