شوهرم بدون اطلاع من و خانواده م مراسم عروسى رو كنسل كرده
دوستان تورو به حق اين شبهاى عزيز كمكم كنيد، شوهرم كلا يه آدم ديگه هست و تمام اون رفتارها و مراعات كردناش يه دام بوده براى به دست آوردن من...و با نقش بازى كردن و دام پهن كردن فقط ميخواست به خواسته ى دلش كه من باشم برسه و الان ميگه زن بايد به حرف شوهرش گوش كنه
بيست و سه مرداد عروسيمون بود و الان رفته كلى ضرر داده و همه چى رو پس داده، ديوانه شده، پريشب اينجا بود و توى صورت بابام نگاه مى كرد و مى گفت دخترتون وقيحه و پررويه و رو حرف من حرف مى زنه، بابام داره سكته مى كنه اصلا فكرش هم نمى كرديم اينجورى باشه
حلقه و سرويس هم به بهانه ى نشون دادن به مادربزرگش از من گرفت و ديگه بهم پس نداد، فقط دارم اينهارو اينجا مى نويسم كه آروم شم، يا شايد فقط شايد يه درد و دلى بخونم كه آروم شم
بچه ها كار ساشا هم داره به دادگاههاى خانواده كشيده ميشه، يك هفته ست دارم خوون گريه مى كنم.
اختلافمون از سر سرويسم شروع شد كه با وجودى كه همسرم پول داشت رفتيم يه سرويس نازك خريديم، مامانم خيلى با احترام بهش گفت على جان اينو ببريد پس بديد خيلى نازكه و اگر يه وقت پول كم آورديد ما خودمون بهتون قرض ميديم چون طلاى عروس سرمايه ى زندگيشه و تا آخر عمرش باهاش ميمونه، از مادرم اين حرف و از على ديوانه شدن... گفت به مامانت بگو اينو با هم خريديم پس نميديم، ما هم ديگه حرفشو نزديم
از فرداش شروع كرد به لباس من گير دادن و به عكسهاى من گير دادن، بعد قرار بود خونه ى فسقلى خودمونو بديم رهن و بريم يه جا بزرگتر اجاره كنيم (وعده اى كه موقع خواستگارى بهم داد و توقع من نبود) زد زيرش و گفت خونه دارم نميرم اجاره نشينى هرجا گفتم بايد بياى زندگى كنى، پول تو جيبيم كه شرطمون بود بعد از عقد ماهى يه تومن بهم بده، يه ماه داد بعد گفت نميدم تو حقوقتو بايد بيارى تو زندگى خرج كنى و فقط ماهى پونصد هزار تومن ميدم، بعد حرفش عوض شد گفت دويست هزار تومن ميدم، ميگه دوستام گفتن زنهاى ما اصلا جرات نمى كنند از ما پول تو جيبى بخوان، پدرم بهش گفت خب على آقا خرج خانوم شمارو كى بايد بده؟ گفت خودش كار مى كنه خرج خودشو ميده وگرنه اصلا حق نداره بره سر كار!
يا امام حسين باورم نميشه اين شوهر من باشه، پريشب اومد حرف زد و خيلى حق به جانب مى گفت هر چى من گفتم بايد بگى چشم، منم گفتم من اينجورى زندگى نمى كنم و تو در باغ سبز نشون دادى
امشب زنگ زد گفت ديروز رفته باغ و همه چى رو پس داده و من لياقت عروسى ندارم، اگر خواستم زندگى كنم وسايلمو جمع مى كنم ميرم خونه شوهرم اگر هم نخواستم همين خونه بابام بايد بمونم چون اصلا نمياد دنبالم
چى كار كنم؟ دارم دق مى كنم، پدرم گفت اين آدم به درد تو نمى خوره و لقمه ى دهنش نيستى
هنوز باورم نميشه كه رفته عروسى رو كنسل كرده! اين آدمى كه اينقدر براى من مى مرد خرش كه از پل گذشت داره مياد سوار گردنم بشه
شوهرم هميشه ى خدا گرونترين و شيك ترين لباسها رو تنش مى كنه، تا الان نشده دو روز پشت سر هم با يه لباس ببينمش، هميشه بهش گفتم عاشق اين سبك لباس پوشيدنت و خرج كردنت براى خودت هستم، تا الان هرجا بهم گفتن على چقدر خوش تيپه افتخار كردم، يك بار نگفتم بسه اين همه لباس! يه بار نگفتم واسه كى اين همه عطر مى زنى؟ مو درست مى كنى؟ لباس عوض مى كنى
اومده به باباى من ميگه دختر شما لگ مى پوشه، حجابشو رعايت نمى كنه، آرايش مى كنه! ميگه سر كار حق ندارى آرايش كنى!
لباسى كه خودش برام از چين آورده تنم كردم، نشناخت داد و هوار راه انداخت اين چيه خريدى يه متر بالاى زانوته، ميگم اينو خودت خريدى، ميگه اينو خريدم با شلوار بپوشى! ديوانه شده، ميگه چرا با باباى من روبوسى كردى! پدر شوهرم هفتاد تومن به ما قرض داد ازش تشكر مى كنم، ميگه واسه پسرش خرج كرده واسه چى جلوش دولا راست ميشى؟
پسر خاله هفت ساله م رو بغل مى گيرم ميگه اين بچه همه چى حاليش ميشه تو ورميدارى مى چسبونيش به خودت!
اصلا نميتونم دركش كنم، تورو خدا بهم كمك كنيد، نميخوام با لجبازى هاى اون زندگيم نابود شه