-
مانده ام چه کنم؟
باسلام و ضمن خسته نباشید شما دوستان و دست اندر کاران این سایت بسیار خوب و مفید،طاعات وعباداتتون ان شالله مورد قبول درگاه اللهی واقع شده باشه و با صحت و سلامت کامل درکنار کانون گرم خانواده و درزیر سایه رحمت اللهی زندگی کنید ان شالله.
دوستان و مشاوران محترم مشکلی دارم که امانم را بریده و واقعا شب وروزی برام نگذاشته و ملتمسانه نیازمند راهنماییهای شما عزیزان هستم
قصه از اونجا شروع شد وقتی با بهزاد آشناشدم قرار بر این شد بشینیم باهم حرف بزنیم اگه به توافق رسیدیم من با خونوادم صحبت کنم از اونجایی که من با خانوادم راحتم چون واقعا مورد اعتمادشونم قضیه رو بهشون گفتم از اول رابطه ی مادوتا و دقیقا از روز اول پدر ومادرم درجریان بودن و پدرم اجازه داد ببینمش و شناختمون کامل تر و بیشتر بشه از اونجایی ک بهزاد شهرستان بود هر چن ماه یکبار میومد و ماهمو میدیدم . قرار بر این شد که ی چند ماه دیگه بیاد قدم پیش بذاره ...اولا که کارش ازاد بود و من کلن همیشه کارم تو محیط شرکتی بود و ب کلاسای دیگه ای هم میرفتم که این امور باعث شد اونم کار آزادو بذاره کناره و ی دوره اموزشی چند ماهه روشروع کنه و تو ی شرکت کارشو شروع کرد و واسه اینکه پیشرفت کنه و زودتر سمت شغلی بگیره به جای یه تایم کلاساشو تمام وقت برداشت دقیقا از 7صبح تا12شب ک اخره شبا جلسات خلاصه کاری و اهداف فردا بود برگزار میشدخلاصه که دیدارای ما از هر دوماه شد هر سه چهار ماه ...و من اصلا اونو نمیدیدم چون کلن فاصله ی شهرا 10ساعت بود و اونم اونقد مشغول ...خلاصه روزا از پی هم گذشت و رابطه ی ما 8 ماه ادامه داشت و تو این مدت ما فقط 2-3بار همدیگرو دیدم و من واقعا نتونستم اشنایی چندانی باش داشته باشم و علاقه ای ایجاد بشه اصلا و رابطه ی ما فقط تلفنی بود و هرزگاهی ک میومد از ساعت 10صبح تا 4-5عصر میدیدمش که بعدشم مسقیم میرفت ترمینال ...اما بهزاد تو این مدت خیلی کم کاملا شیفته ی من شد و منو اصلا همسر خودش میدونست و زندگی بدون من براش مبهم بود خلاصه 8ماه هم گذشت و شد 10ماه 11ماه ... و من واقعا از این ابطه خسته شده بودم اخه قرار ما این نبود اصلا من نمیخام باکسی رابطه داشته باشم واقعا خسته شدم ...تو این مدت خلاصه شناختی که ازش پیدا کردم این بود که همیشه به همه چی گیر میداد چی پوشیدی ؟کوتاهه ؟بلنده؟ارایش که نکردی؟ تنها نری بیرون ... با کی هستی ؟کجایی؟کی میری کی میای خلاصه خدایی گاهی خیلی از رفتاراشو میذاشتم پای محبتش یا نگرانیش اما قضیه هی بدتر میشد اصلا کاری نمیکرد که من جذبش بشم میگفتم ماشالله ک ورزشکاری خداییی کت و شلوار نپوش اونجور من خیلی گنده تر میبینمت ...اهمیت نمیداد ..میگفتم خودت برس تر تمیز باش وقتی میومد میگفت یهویی شد اومدم و مثه همیشه کت شلوار تنش بود ...خب من دخترم دوس دارم کسی که شاید همسر ایندمه خوش تیپ باشه که مجذوبش بشم خیلی چیزا رو به وضوح کامل چندین بار بهش میگفتم اما اهمیت نمیداد اصلا ...بازم گفتم درست میشه ... دررابطه با جایی که کار میکردم سوظن داشت ووقتی که باش برخورد جدی میکردم کوتاه میومد ...وقتی که دلتنگ میشدم نمیشد که باش دردودل کرد بلد نبود که ی دوست باشه میگفت من عاشقتم نمیتونم دوستت باشم .... وقتی کسی از من حرفی میزد بهش میگفتم که بدونه ...شایدم فقط دوس داشتم تعریف کنم بدجور گیر میداد ک چ طور کی کجا و چرا و باچه اجازه ای اومده جلو طوری بحث میکردیم که دیگه از تعریف کردن براش زده شدم ...اخه منم تنها بودو تازه به این شهر اومده بودیم و هیچ دوستی ندارم اصلا تو این دوره زمونه مگه میشه زود باکسی همدم شد... وقتیم درباره ادامه تحصیل میگفتم کلن میگف حرفشو نزن اصلا ...من چون وضع مالیم بهبود پیدا کرده بود و درسو دوس داشتم و خدایی درسخون بودم خیلی از اونایی که میگن خر خونه دولتی هم قبول شدم اما واسه مقطع اینده داشتم تصمیم میگرفتم ..خلاصه اونقد بحث کردیم که من خسته شدم و گفتم خدا بزرگه حالا بذار ما وصلت کنبم کلن بحث با بهزاد همیشه اخرش این بود اونم درجواب میگف من نمیدونم ...من نمیدونم .... ینی چی ؟ میگف تو خوشگلی نمیتونم بذارم بری دانشگاه که اگه یکی نگات کرد میزنم لهش میکنم میگفتم خدایی شما منو میشناسی بنظرت از اوناییم که کسی مزاحمم بشه؟!!و اخرین حرفش چی بود خب دوستت دارم...بازم گفتم اشکال نداره حالا کو تا وصلتی اصلا صورت بگیره .....خلاصه بش جواب رد دادم و ببا اصرار زیادش و حرفای مامانش که بااینکه ندیده بودمش دوسش داشتم میگف ک نشناختیش خوب و اینکه اون خیلی دوستت داره و خلاصه ی فرصت دیگه بهش دادم و سه ماه گذشت اما هیچ تغییری نکرد این بار واقعا خسته شدم چون اصلا همودرک نمیکردیم و من علاقه ای بش نداشتم چون اصلا نبود که من بش علاقه ای پیدا کنم ...اما اون واقعا وابسته شده بود و میگف علاقه همه چیزه نگو تفاهم نگو درک ... درکل بگذریم... بنظرتون کار درستی کردم؟ ک بش جواب رد دادم؟ ولی واقعا نگرانشم میدونم که وابستمه اما ب خدا قسم الان عادیه اما اگه ازدواج کنیم و همش درگیر باشیم اون موقعس که دوتامون میبریم ...درسته منم اخلاقم خوب نیست اعتراف میکنکم اما خدایی اون ومن زندگیمون زهر تلخی میشد من منطقی اون احساساتی ب طوری ک میگف من منطقی نیستم اصلا.... بهم پیام میده پیامای ناراحت کننه ک از دوریه منه ...منم تو این مدت بازم دارم فکر میکنم اما همیشه میخورم ب بن بست بخدا نمیدونم منتظر بمونم چون میگه منتظرم بمون تا 8 ماهه دیگه .....یا ب زندگیم ادامه بدم...من درحقش بدی کردم؟
-
آره عزیزم کار درستی کردی که منطقی و عاقلانه تصمیم گرفتی و تصمیمتو اجرا کردی،الانم در راستای اجرای تصمیمت بهت پیشنهاد میدم خطتتو و هر وسیله ارتباطی بینتون رو عوض کنی،اینطوری هم آرامش داری،هم درگیر احساسات ناگهانی دلسوزی بی مورد نمیشی،هم اون آقا زودتر دوره جدایی این رابطه رو طی میکنه و به زندگی عادی برمیگرده،در ضمن شما دو انسان بالغ هستین ،پس این مشکل شما نیست که ایشون در چند دیدار جهت آشنایی وابسته شده،این ایراد ایشونه و شما هیچگونه مسئولیتی در این قبال نداری،لطفا بیخودی خودتو درگیر و مسئول و دلسوز نکن چون شما تصمیم خودتو گرفتی،نگران ایشون هم نباش پسر بچه ی ۱۸ ساله که نیست،به زودی مسأله براش عادی میشه...
موفق باشی
-
سلام زینب جان عزیز تو رو خدا تو یه نفر که تصمیم عاقلانه گرفتی پشیمون نشو دوست داری با این ادم ازدواج کنی بعد بیایی همینجا از هزار ویه مشکل بعدت بگی وراهکار بخواهیی؟تردید نکن که بهترین کارو کردی وبه قول دوستمون تو مسول وابستگی اون شخص نیستی باید اول خودتو تو اولویت قرار بدی من تجربه این دلسوزیای بیموردو دارم وسخت پشیمون
-
با تشکر از راهنماییتون دوستان .واقعا سخته نادیده گرفتن اصرار و پافشاریاش چون واقعا هم میدونم مامشکل داریم درصورتی که اون باز درمقابل درک مشکلات استقامت میکنه. و جوابه همه چیزو محبت و دوست داشتن میدونه .
ولی دیگ ه الان واقعا به این نتیجه رسیدم که اون ادم خوبیه اما نه برای من و برعکس ک منم بااون خوشبخت نمیشم
-
با سلام
عنوان تاپیک شما گویای مشکل شما نیست ، لطفاً عنوانی متناسب با مشکلتون تنظیم و از طریق مثلث پایین صفحه ارسال کنید تا جایگزین گردد و تاپیکتان باز شود .