همسرم هرگز مرا درک نکرد و نکیه گاهم نبود
من خانومی سی ساله هستم با مدرک فوق لیسانس وهمسرم 32 ساله با مدرک دکتری ما 11 سال پیش عقد کردیم و پس از 3 سال ازدواج کردیم در تمام این سال ها من نابود شدم نمی گم اشتباهی نداشتم ولی همیشه همه چیز شروعش از طرف این آقا و خانوادش و البته تا حدودی خانواده خودم بوده ما با هم فامیل بودیم دختر عمو پسر عمو من به ایشون هیچ احساسی نداشتم و الان ازش متنفرم توسط خانواده خودم در یک عمل انجام شده قرار گرفتم و به زور با این شخص عقد کردم در نمام سه سال به دنبال راهی بودم که ازش جداشم ولی به دلیل اینکه خانوادم با این کار من نابود می شدن و تمام فامیل بهم می خورد و هیج تکیه گاهی نداشتم این کارو نکردم دلم می خواست بمیرم در سه سال نامزدی شاید باورتون نشه این آدم نه ابراز احساسات نه طرز رفتار با یک خانوم رو بلد بود ایشون با دو خواهر تنها پسر خانواده بودن و جز خوردن و خوابیدن و صد البته احترام به پدر و مادر چیزی یاد نگرفته بود ایشون در دوران نامزدی با پدر و مادرشون و البته فامیل مادرشون به مسافرت می رفتن دریغ از یک تماس و حتی من نمی دونستم بعد از مسافرت مامانش برای دغ دادن من با آب و تاب می گفتن این رو هم بگم مادرش با ازدواج ما مخالف بود و از هیچ حرف و کاری برای نابود کردن من و از هم پاشیدن این به اصطلاح زندگی فرو گذار نکردن من فرزند اول خانوادم و همسرم هم همینطور من 4 خواهر دیگر هم دارم که اولین خواهرم یک هفته پس از عقد من با پسر عمه ام عقد کرد و یکی از سرکوفت هاش هم این بود به من که من تورو از جلو خواهرات برداشتم زخم زبون تا دلتون بخواد اگه بنویسم کتاب می شه و بد تر اینکه جلو بهاصطلاح شوهرم حرف هایی به من 6 سال پیش زد که از اون زمان تا به حال علت خیلی از دعواهای ما شده و باعث شد هر دو از چشمم بیفتن و آرزوی مرگ براش می کنم و همسرم فقط شاهدی بیش نبود حتی حال منو بعد از اون حرف ها نپرسید و بعد از اون طرف مادرشو گرفت و گفت تو دعوا اون حرف ها رو زده و علتش ازدواج خواهر دومم و اینکه اینا دچار توهم بودن و به پدر و مادرم تهمت زدن و گفتن شما دنبال اون آدم بودید که با دختر شما ازدواج کنه و اون طرفو خواستگار خیالی دختر خودشون می دونستن در حالی هیچ خواستگاری رسمی صورت نگرفته بود عروسی خواهرمو برای من و خانوادم زهر کردن ما رو به جون هم انداختن یک کار هایی کردن که خدا می دونه بعدشم زهرشونو به من ریختن یکیش همون چیزی که گفنم و اینکه پسزش رو بالاتر از من می دونست و گفت که پسرم با کسی هم سطح خودش ازدواج می کرد من به تو می خوام برخورد با آدما و شهر نشینی رو یاد بدم با اینکه خودش روسنا زادست و با ازدواج با عموی من به شهر اومد و ما از لحاظ اقتصادی از اونا خیلی خیلی سرتریم و دارایی های پدر من میلیارد ها ارزش دارن ولی اونا یک خونه و ماشین بیشتر ندارن و پدرش با اینکه سرهنگ بازنشته ارتش هست پس از سکته و بازنشستگی اعتیاد شدید داره و علنا اختیاری نداره و زنش کنترل همه چیزو گرفته و یه جورایی خودشم تازگیا برای اینکه پیش پسرش بده نشه عمومو جلو انداخته و اونو به جون ما میندازه پسرش خوشگلی نداره از لحاظ تحصیلی از من برتری نداره من مدرکمو از بهترین دانشگاه تهران گرفتم .در تمام زندگی ما دخالت می کنن اگه دو روز بیان خونه ما اعصاب منو بهم می ریزن مثلا اینترتنو فعال می کنیم می گه با اینترنت جیکار دارین غذا درست می کنم می گه اینو زیاد ریختی به نوع پنیر و مارکش گیر می ده برای من اصلا قابل تحمل نیست راجب همه چیز نظر می ده شاید باورتون نشه شله زرد درست کرده بودم می گفت بیا نصف غذای منو بخور یکی دیگه رو نخور کلا فکر می کنن علامه دهرن حتی با وقاحت تمام به یکی از فامیلای نزدیک که توی روستا زندگی می کنه گفتن مردم روستا فرهنگ ندارن از دستشون خسته شدم و شوهرم هم فقط همه چیز رو توجیه می کنه اینقدر عصبی شدم تو این سال ها که دیگه کنترلم رو از دست می دم و این آقا به جای آروم کردم من یا توجیه می کنه یا طرفداری یا اصلا اهمیتی نمی ده وقتی بهش اعتراض می کنم و کار به دعوا و کتک کاری می رسه هر کی می بینتش فکر می کنه آدم حسابیه ولی اون چیزی که توی خونه هست با بیرون از زمین تا آسمون فرق داره آدم ساده ایه و اینقدر رو مخش کار کردن که اصلا حرفی بهشون نمی زنه من نمی گم بی احترامی کنه ولی می تونه در خلوت خودش به باباش اعتراض کنه و بگه این کارها درست نیست به جایی رسیدم که دلم می خواد بمیره از زندگیم محو بشه یک پسر ناز 4 ساله دارم فقط به خاطر اون تحملش می کنم ببخشید زیاد نوشتم ولی درد های من بیشتر ازاین هاست پسرمو هفت ماهه باردار بودم با وقاحت تمام عمو جانم می گه یه دختر خوشگل فلان جا رفته بودم و کاری داشتم سر حرف باهاش باز شد گفتم پسرم دکتره خیلی دختره خیلی مشتاق بود آدم اینقدر وقیح اینا سادیسم دارن روانین مریضن می دونن من خیلی حساسم به روش های محتلف می خوان آزارم بدن و این آقا به دهان مبارک پدرشون نگاه کردن و من گوشت تنمو خوردم چون می دونن دارن چیکار می کنن بعدش بعد از عملیات اومدن بیرون و به من و اون گفتن چی شده برای تسویه حساب از دانشگاه رفته بودم خونشون اونا تهران زندگی می کنن همون 7 ماهگی و به خاطر وضعیتم مجبور بودم پیششون بمونم یک شب موقع شام رو کرد به زنش گفت اگه الان بهت بگن پسرت با یکی دیگست چی می گی تا حالا از هیچ استرسی فرو گذار نبودن روح و روانمو داغون کردن تو رو خدا کمکم کنید