مشکلات ازدواج من و همکارم
سلام. حدود یکسال پیش یکی از همکارانم که اقای مذهبی و موجهی به نظر میرسید از با من ارتباط برقرار کرد و تقاضای ازدواج داد. چون من از ایشون هیچ شناختی نداشتم پیشنهاد دادم پیش از اینکه بخواد به خانوادش بگه یکم خودمون باهم اشنا بشیم. ایشون هم پذیرفت. ارتباط زیادی با هم نداشتیم توی اون دوره ی اشنایی. در مورد خودش و علایقشو خانوادشو ... باهام صحبت کرد. باهم بیرون هم رفتیم. خیلی بهش علاقه مند شدم. اونم هیلی ابراز علاقه میکرد. قرار شد تو محل کار کسی متوجه نشه. من به خانوادم گفتم و ایشون هم به خانوادش. البته اینکه یه مدت باهم صحبت کردیم رو نگفتیم.برای جلسه ی اول خواستگاری فقط مامان و خواهرش اومدن.همه چیز خوب بود... تا وقتی که خانواده من گفتن شرایط ایشون مناسب ازدواج نیست و از این حرفا. اخه اولا که ایشون یک سال از من کوچکتره.کارش شیفتیه.دانشجوی ترم اخر کارشناسیه و من ارشد.
- - - Updated - - -
بعد از این جریان ایشون به من کلی حرفای بد زد که حلالم نمیکنه و خیلی ادم بدی هستمو از این چیزا. منم چون خیلی دوستش دارم هیچی جز دوستت دارم بهش نگفتم. گفتم نمیتونم تو روی خانوادم وایسم .از حرفای بدی که بهم زد خیلی ناراحت بودم.کارش واقعا بچه گانه بود اما فراموش کردم.بعد از اونم یه بار تو شرکت بهم یه حرفاییی زد که خلاصه اش این بود که ادم بدی هستم و...
تا اینکه من شب عید بهش پیام دادم و تبریک گفتمو گفتم که دلم براش خیلی تنگ شده و اونم استقبال کرد و دوباره با هم ارتباط برقرار کردیم. بیرون رفتیم و پیام میدادیم تا اینکه ایشون همین اواخر دوباره گفت با خانوادش میخواد بیاد برای بار دوم. اما من با توجه به مسائلی که از ایشون دیده بودم گفتم اول بریم پیش مشاور بعد به خانوادت بگو.چون جواب خانواد من که مشخص بود.اگه بناباشه من با خانوادم صحبت کنمو بگم من میخوام با ایشون ازدواج کنم باید خودم به اطمینان قلبی در مورد اینکه خانوادم اشتباه میکنن برسم...راستش من یه سری مشکلات رو توی این رابطه حس میکردم. اولیش این بود که من حس میکردم ایشون نسبت به من هیچ حس و تمایلی نداره. یعنی احساسات و غرایز مردانه در وجودش نیست. البته من خودم هکیشه اینو به پای خوبی و پاکی ایشون میذاشتم تا وقتی یکی از دوستام که عقد کرده بود و بعد از نامزدش جدا شده بود در مورد همسرش شنیدم که گوبا مرد سردی بوده و کلا هیچ حسی نداشته و این دوستم برعکس ایشون و به خاژر همین دچتر مشکل شدن. البته من خودم اصلا برام این مساله مهم نبود اما خوب من دلم مبخواد بگه داشته باشم و اینکه همسرم حداقلش بهم یکم محبت کنه .
این شک هم وقتی در وجودم تقویت شد که یه بار پیامای ایشون و با یکی ا ز دوستاش خوندم که به ایشون گفته بود دوجنسه و ... که وقتی بهش گفتم کلی ناراحت شد که با دوستاش شوخی داره و این حرفا چیه من میزنم.
مشکل بعدی ما این بود که ایشون توی این یکسال برام تولدم یه کادو خرید که اونم موقع قهر پس دادم و گرفت وقتیم آشتی کردیم دیگه نیاورد بهم.اینا اصلا مخم نیست بخدا. اما من میترسم ایشون کلا این مدلی باشه. من دوست داشتم شوهرم ادم دست و دلبازی باشه...برام کادو بخره و .... البته شاید چون ما هنوز نامزد نبودیم اینجوری بود اما من میبینم دختر پسرای دیگه رو که چجورین یکم شک میکنم
- - - Updated - - -
دیروز باهم حرفمون شد. بهش گفتم مشاور هم نمیخواد بریم . گفتم منو تو با هم مشکل داریم و نمیتونم باهاش ازدواج کنم و همینجوری بدون اینکه حرف ازدواج بزنیم میتونیم پیش هم باشیم. اونم کلی حرف بد بهم زد و گفت نمیخواد همینجوری بمونه و فقط منو برای ازدواج میخواست و بعد از نفرین و اینا گفت برای همیشه میره. من تا صبح نخوابیدم. چشام از گریه باد کرده بود. فرداش تو محل کار لا دوستم رفتیم از کنارش رد شدیم دیدم پیام داد که بهتون نمیخوره دیشب گریه کرده باشین. اخه من بهش گفتم دوستش دارمو نره از پیشم و اون گفت دلش نمیخواد بیخودی بمونه و من هرچی تقاضا کردم و گفتم گریه میکنمو اینا اصلا توجهی نکرد.
حالا او رفته و من دارم از دوریش غصه میخورم
من خیلی دوستش دارم...