اذیت و آزار مادر٬اعتیاد٬ مشکل با خانواده همسرم
۲۹ سالمه متاهلم و یه خونواده پر از مشکل دارم. پنج برادر دارم که کوچک ترینشون متولد ۷۲ و بزرگترینشون متولد ۵۲ . دو برادر بزرگم اعتیاد دارن یکیشون تریاک اون یکی شیشه خیلی تلاش کردیم ترک کنن اما فایده ای نداره. برادر دومم به خاطر اعتیادش دزدی میکنه و چون شهر ما خیلی کوچیکه همه ی شهر مارو میشناسن و خلاصه اینکه آبرویی برامون نمونده یه بارم پلیس به جرم حمل مواد دنبالش کرد و تمام شهرو چرخید و حتی بهش تیراندازیم شد خ
اینکه نقل دهن همه شدیم. تنها برادر بزرگم ازدواج کرد که به خاطر بی عرضگی و اعتیادش زنش طلاق گرفت الان همه شون مجردن. دو برادر دیگه م خیلی مذهبین و اهل خدا و پیغمبر و خیلیم کاری. کوچکترین برادرم هم افتاده دنبال کارایه خلاف و اصلا کنترل نمیشه. چندبار پلیس گرفتتش ولی چون پدر و مادر خیلی بی عرضه ای دارم بازم کارش رو ادامه میده. پدر و مادرم خیلی از پسراشون میترسن.
من و دوتا خواهرم. خواهر بزرگم متولد ۵۸ و مجرد و خواهر کوچیکم متولد ۷۰ و دانشجو و مجرد. مادرم خیلی زن بدیه و خیلی آزارمون میده. وقتی میخواستم ازدواج کنم از هرکاری برایه آزارم استفاده میکرد. فحشایه رکیک و زننده ای بهم میزد و منو از خونه بیرون میکرد شوهرم رو مسخره میکرد و بهش لقب گدا میداد. وضعیت مالی خونواده پدرم خیلی بده. خونوادن شوهرم هم وضعیت مالی خیلی بدی دارن. اما شوهرم خونواده ی آبرومندی داره و آدم مهربون و خوش قلبیه و منو با این خانواده و وضعیت قبول کرد.
خلاصه با جنگ و دعوا و هزار بدبختی عروس شدم. اما از دست مادرم آسایش ندارم. الان یه ماه میشه خونه پدرم نرفتم خواهرامو کتک میزنه و به من میگه حق نداری پاتو بذاری خونه ی ما . من نمیتونم این قضیه رو به همسرم بگم دوس ندارم بفهمه مادرم چه شخصیتی داره همسرم همه ش اصرار داره بریم خونه پدرم اما نمیتونم بهش توضیح بدم مادرم چیا بهم گفته. نمیتونم بهش بگم که مادرم ازش توقع داره خرجشونو این بده. دارم دیونه میشم خونواده پدرشوهرم خیلی صمیمی و مهربون و آبرومندن و مادر و پدر و کلا کانون خانواده خیلی براشون مهمه. من اونارو میبینم روانی تمیشم.
کمکم کنید کارم شده گریه و زاری.این روزام همه ش خبر کارایه برادرکوچیکم به گوش همسرم میرسه احساس میکنم خیلی پشیمون شده ولی به روش نمیاره.
همسرم از اون آدماییه که خیلی دوس داره با مادرزن و برادرزنش دوست و رفیق باشه خیلی تلاش میکنه اما مادرم پشت سرش حرف میزنه و مسخره ش میکنه.
شما بگید من چکار کنم از یه طرف برادرام از یه طرف پدر و مادرم از یه طرف خواهرام که واقعا داغون شدن و تا مرز خودکشیم رفتن از یه طرفم همسرم و خونواده ش که همه ش گله دارن چرا خونواده م نمیان بهم سر بزنن و چرا اونجا نمیرم
واقعا کم آوردم