سردرگمی و تنهایی روابط ناپایدار
سلام دختری هستم 27 ساله شاغل و کارشناس در یک شرکت خصوصی کار میکنم
علارقم سنی که دارم خیلی کمتر به نظر میرسم از لحاظ ظاهری هم از لحاظ سن بلوغ از بچگی همیشه حس میکرد م نسبت به سن و سالهای خودم کمتر میفهمم البته اینم بگم پدر مادرم برای اینکه من نسبت به بقیه جلو بزنم یک سال زودتر منو فرستادن مدرسه تا دوران دانشگاه این حس بدم نسبت بخودم وجود داشت مخصوصا اینکه در خانواده هم خیلی به من به عنوان فرزند کوچکتر اونطور که باید رسیدگی نمیشد و همیشه با خواهرم که خیلی از من بهتر بود مقایسه میشدم با اینکه دختر خجالتی و کمرویی بودم و خیلی تودار بودم و خیلی وقتا نسبت ب خانواده با محبت رفتار میکردم ولی همیشه تو هر شرایطی باز اونی برنده بود که یه هوا بیشتر از من میفهمید زرنگ بود به قول اونا قابل مقایسه بامن نبود همیشه ضعف هام تو سرم میخورد نه اینکه اینارو مستقیم به من بگن ها از روی نگاهشون رفتارشون حتی خیلی وقتی که تو اتاقم بودم یواشکی میشنیدم که راجبم چی میگن و واقعا حس حقارت بهم دست میدادم و تهش به این نتیجه میرسیدم که حتما من یه ایرادی دارم یا نسبت به هم سن سالهای خودم کمترم بلوغم دیر بوده اما بعد از دوران دانشگاه مخصوصا بعد از شاغل شدن حس کردم یکم مستقل شدم حس خوبی بهم دست میداد البته گاهی از اینور اونور میشنیدم که میگفتن اره فلانی رو اصلا فکر نمیکریدم بره دانشگاه یا یکی زا فامیلامون میگفت این همون دخترست وا من که باورم ننمیشه حتی معلم کلاس پنجمم یه بار گفت این نمیتونه مدرسشو تموم کنه همه اینا دست به دست هم میدن و باعث شدن که واقعا رنج بکشم تو همه این سالها هر زمان به موفقیتی میرسیدم همین سوالا میومد تو ذهنم که من کی هستم اصلا من همونی هستم که بقیه میگن پدر مادرم میشناسن یا اونی که الان هستم راستش تو محیط کاری هم گاهی وقتا خیلی ازهمکارام وقتی یه چیزی رو اشتباه میکنم زود برچست خنگ بودن میزنن و این واقعا گاهی وقتی یادش می افتم اعتماد به نفسم کمتر میشه تو روابط با پسر ها اولش خیلی خوبم اما به مرور زمان طرفم نسبت بهم سرد میشه یا فرار میکنه یا بیخیاله تو رابطه که من نمیتونم تحمل کنم تنها روابط پایداری کا الان دارم با یه پسر از خودم کوچکتر هست البته( دوسال) ک متاستفانه از لحاظ اجتماعی ظاهری اون چیزی که من میخام نیست اما خب از تنهایی درم میاره همدمممه وقتایی که دلم میگیره باهاش میرم بیرون الان یک سال و نیمه که با همینم و من هیچ حس عاطفی ندارم بهش فقط دوست اونم همینطور یه وقتایی ب خودم میگم کارایی میکنم که در سن من نیست یا رفتارایی میکنم که در حد و سطح من نیست اما واقعا دلیلشو نمیدونم ظرفتیم امده پایین تا کسی تو خونه بهم حرف میزنه سریع واکنش نشون میدم و تا یه مدت حالم بد میشه و اخرش پشیمون میشه خونه کسی درکم نمیکنه مادرم مدام با پدرم بحث میکنه و از من میخاد حمایتش کنم ولی من خیلی خسته ام شاید باورتون نشه هنوزم به من به چشم همون ادم نگاه میکنن همین چندروز پیش یکی از اعضای خانواد میگفت الان تو این مدت تو فکر میکنی بهتر شدی از قبل؟ خیلی این سوال داغونم کرد ینی میخاستم فقط بمیرم چرا خانواده ای که منو بدنیا اوردن باید تا این حد به فرزندشون بی اعتماد باشن و باورش نداشته باشن من چطور میتونم با این مشکلا ت کنار بیام حس میکنم دیگه سنی نیستم که با خانواده سازگار ی کنم منم دلم همراه میخاد همسر مناسب اما موقعیت ازدواج برام زیاد نیست اگرم هست هرکدوم مشکل دارن و مشکل من ازهمشون حادتر اخرین مشکلمم اینه که زیاد اهل صحبت کردن تو جمع نیستم و هراس دارم از زمانی که در اینده در خانواده شوهر نتونم اونجور که باید ابراز وجود کنم این مشکلی هست که تا بامروز نتونستم حل کنم ینی راهشو نمیدونم توروخدا کمکم کنید همش ازاین شاخه به اون شاخه میرم با ادمایی ملاقات میکنم که ارزش ندارن نمیفهمن با پسرایی قرار میزارم بیرون میرم که لیاقت بودن کنار من رو ندارن خوم اینو میدونم توروخدا نگین این موضوع به اینجا مربوط نمیشه خودمو باختم
- - - Updated - - -
راستی اینو یادم رفت بگم تو خونه یکی از اعضای خانواده دچار بیماری هست که خیلی نادره و با هزارتا قرص و دارو ادامه میده که اگه یه روز داروهاشو نخوره خدامیدونه چی به سر هممون میاد اینم یکی از مشکلاتی هست که مدام تو ذهنمو درگیر کرده و مشکل دیگم کارمه چون اصلا با تخصص من جور درنمیاد و مستلزم سعی و تلاش بیتشر و یا شایدم مطالعه و ادامه تحصیله در مقطع دکترا که با شرایط روحی که من دارم خیلی احتمالش کمه بتونم اونجور که باید براش وقت بزارم یکی از دقدقه هایم هم همین از دست دادن کارمه که همه زندگیم هم همین شده هیچ دلخوشی دیگه ندارم بخدا اگه همینم از دستم بره دیگه فکر کنم بمیرم بهتره هیچ چیز بر وفق مرادم نیست الان 7ساله هم سرگریم رفتن تو سایتهای مختلف و پیدا کردن به اصطلاح شریک هست که شاید یه کورسویی نصیبم بشه که اگه میشد این همه سال الکی وقتمو نمیگرفتم راستش نمیدونم اوضاحم خرابه دوست دارم برم پیش روانشناس میترسم برم بدتر شم
سردرگمی و تنهایی روابط ناپایدار
سلام بابا یکی ج بده
الان همه چیز خوبه فقط این پسرره که تو زندیگم هست رو نمیدونم چطور از کنارش بگذرم اخه میترسم اه بکشه و با ناراحتی بره من ادمیم که ازارم به مورچه نمیرسه و دوست ندارم کسی از دستم دلخور بشه و با دلخوری هم بره از طرفیم تو این یک سال و نیمه کلی از رفتن حرف زدم و خیلی وقتا واقعا ناخاسته اذیتش کردم تند جوابشو دادم یا اصلا جوابشو ندادم اما اون همچنان به من زنگ میزنه و مصصممه رابطشو ادامه بده بهش گفتم تا ابد کهنمیشه بالاخره من ازدواج میکنم گفت فعلا کسی نیست که باهاش ازدواج کنی با من باش منم اعصابم خورد شد به دروغ گفتم که دارم ازدواج میکنم اونم در جوابم گفت خیلی بی معرفتی و چیزی نگفت و تو پیامک برام نوشت مراقب خودت باش این حرفش و ناراحتیش باعث شد دوباره عذاب وجدان بگیرم و جوابشو بدم خیلی دلم گرفت اون روز نمیدونم بخدا اصلا بحث عشقی اینجا مطرح نیست اما نمیدونم رو چه حساب واقعا نخواستم بره شاید از تنهایی بعدش میترسم یا میترسم که ازم بدی دیده باشه با بدی بره ناراحتی بره خب هرچی باشه نزدیگ دوسال دوست بودیم من تو مشکلاتم همیشه ازش کمک خواستم با اینک ه با جون و دل نبود اما خب بود مثل یه دوست ساده و معمولی نمیدونم بخدا گیجم از طرفی سنم داره هی میره بالا هدف ندارم از طرفیم این نباشه تنهاتر میشم چون هیچ پسری دیگه نمیتونم انقدر طولانی منو تحمل کنه واقعا نمیدونم چرا این تحملم کرده شاید اونم از تنهاییش بوده الان به این فکر میکنم که گوشیمو خاموش کنم باز میگم درست نیست بشینم باهاش حرف بزنم از اونجایی کهیادمه همش متقاعدش میکردم برای رفتن اما این رفتن هرگز صورت نگرفت چون زیاد حرف رفتن زدم ممکنه این بار هم باور نکنه چیکارم کنم به نظرتون گوشیمو خاموش کنم و خلاص فقط میمونه ناراحتی و دلخوریش که از خدا میخوام منو ببخشه گرچه خودمم تو این رابطه سهیمم تو غماش نمیدونم خیلی دلم گرفته هیچ موقعیت ازذواجیم ندارم از وقتی گوشی خریدم مدام تو فضای مجازی چت هستم و دنبال یه ادم خوب که با هدف رابطمو شروع کنم درست حسابی اما میبینم همشون فقط دنبال چیزای دیگن خب اینام میشن مثل همین بعد اخرش به نتیجه نمیرسم و ترجیح میدم اصلا کلا تنها باشم 27 سالم شده و خیلی دپرس و تنهام خیلی ضعفا دارم که تو پست قبلیم اشاره کردم و اصلا حال اینو ندارم بخام رو خودم حتی کارکنم فقط ارامش میخوام و کسی که منو بخواد دوسم داشته باشه برای خودم مثل دخترای دیگه که کسیو دارن خدا منو دوست نداره میدونم چون همیشه ت زندگیم تنها بودم کمکم کنید گوشیمو خاموش میکنم دیگه